وبلاگicon
وبلاگکد ماوس

نوای معطر الهی
داستان های عبرت آموز
قالب وبلاگ
درباره ي سايت


اگر قدری شنوا باشیم نوای معطر الهی را می شنویم........................... سایتی مذهبی -داستانی-علمی-نرم افزاری...................................... با نظرات خود ما را یاری دهید.................................................
موضوعات سايت
چهارده معصوم
مطالب وفایل های مذهبی
داستان و ادبیاتی
خبری از زندگی
تفسیری از قرآن
خبری برای آن دنیا
قرآن
معرفی کتاب
پیامبران
سوره ها
کتاب خانه:
سفر مجازی
نرم افزار موبایل
ادیان
گالری تصاویر
مطالب علمی از دنیای علم وهنر
زندگانی بزرگان علم وادب ایران وجهان
المپیاد
رایانه وموبایل
فیلم
نويسندگان
احمد ارسالی: 3
مطالب تصادفي
سوره قرآن
سوره قرآن
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
اوقات شرعی
اوقات شرعی
امکانات وب




در اين وبلاگ
در كل اينترنت



RSS


POWERED BY
rozblog.COM
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان
سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2)

سيّد محمدحسن طباطبائى ميرجهانى به نقل از : عنايات حضرت مهدى (ع) به علماء و طلاب -محمد رضا بافقى اصفهانى - نصايح قم - چاپ اول 1379 - ص 71و 72. مرحوم سيّد محمدحسن طباطبائى ميرجهانى جريان ملاقاتش با حضرت ولى عصر(عليه السلام) را اين گونه بيان مى كند:
«در عصر رياست و مرجعيّت مرحوم آيت اللَّه سيدابوالحسن اصفهانى (قدس سره)، اين جانب مورد وثوق و توجّه معظم له بودم. روزى ايشان پول زيادى به من دادند و امر فرمودند كه به سامراء بروم و پولها را بين طلاب سامراء و خدّام حرم عسكريين (عليهماالسلام) تقسيم كنم. اين جانب به سامرا رفتم و فرمان ايشان را امتثال كردم و پولها تقسيم شد.
خدّام حرم عسكريين (عليهماالسلام) احترام زيادى برايم قائل بودن و من از اين احترام استفاده كردم؛ از كليددار حرم خواستم تا اجازه دهد من شبها به تنهائى در حرم بيتوته كنم؛ كليددار نيز موافقت كرد. ده شب تا صبح در كنار قبر آن دو امام معصوم (عليهماالسلام) شب زنده دارى و تضرّع كردم. قبل از طلوع فجر روز دهم كه شب جمعه بود، كليددار در را برايم گشود و شمع ها را روشن كرد. در آن هنگام با شوقى زياد به سرداب مقدّس مشرّف شدم و از پله ها پائين رفتم؛ با تعجّب ديدم فضاى سرداب كاملاً روشن است و شمع ها گويا در آفتاب روشن شده اند.
سيّد بزرگوارى به قيافه مرحوم سيّد العراقين اصفهانى به حالت تشهد نشسته و مشغول ذكر و عبادت بودند. چون سلام كردن به نمازگزار مكروه است، سلام نكردم و از مقابل ايشان گذشتم و نزد دَرِ «صُفِّه» ايستادم و زيارت حضرت ولى عصر (عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف) را خواندم.
سپس آمدم و در جلوى آن سيّد بزرگوار ايستادم و به نماز مشغول شدم و پس از نماز، مشغول «دعاى ندبه» شدم و با سوز و حال، جملات آن را زمزمه كردم. هنگامى كه به جمله «و عرجت بروُحِهِ الى سمائك» رسيدم، آن بزرگوار از پشت سرم فرمودند: «و عرجتَ به الى سمائك»، معراج پيامبر جسمانى بوده است، «بروحه» از ما اهل البيت نرسيده است و چرا وظيفه خود را رعايت نمى كنيد و جلوتر از امام نماز مى خوانيد؟!
من با ديدن و شنيدن اين نشانه ها باز هم در غفلت بودم! ديگر حال دعا از دست رفته بود. دعاى ندبه را به سرعت تمام كردم و سپس به سجده رفتم. ناگهان در سجده به خود آمدم و با خود گفتم: اين آقا كيست؟ مى فرمايد: «بروحه» از ما اهل البيت نرسيده است! مى فرمايد: چرا جلوتر از امام نماز مى خوانيد! آن نور خيره كننده اى كه سرداب را روشن كرده و نور شمع ها را تحت الشعاع قرار داده است، از كجاست؟
بسيار ترسناك شدم و سر از سجده برداشتم تا دامن او را بگيرم؛ اما ديدم سرداب تاريك است و هيچ كس در آنجا نيست...».(1)

نرم افزار شمیم نرگس


امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , اولیاءالله , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 277

سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1)

سيّد محمدحسن طباطبائى ميرجهانى به نقل از: محمد رضا بافقى اصفهانى - عنايات حضرت مهدى (ع) به علماء و طلاب - نصايح قم - چاپ اول 1379 - ص 184و 185. دانشمند فرزانه، علامه ميرجهانى (قدس سره الشريف)، بعد از مدتى اقامت در نجف اشرف به اصرار پدرش به اصفهان بازگشت و به نشر معارف و فضائل اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم الصلاة و السلام) پرداخت و بعد از فوت پدر بزرگوارش به مشهد مقدّس مشرّف گرديد و در آنجا ساكن شد. در اين بين مدتى به كسالت نقرس، سياتيك و عرق النساء، مبتلا شده بود و چندين سال در اصفهان و تهران و خراسان معالجه نمود؛ ولى اصلاً بهبودى حاصل نشده بود، تا اينكه خود ايشان مى فرمود: «بعضى از دوستان آمدند و مرا به شيروان بردند و در مراجعت، در قوچان توقف كرديم. روزى به زيارت امامزاده اى كه در خارج شهر قوچان و معروف به «امامزاده ابراهيم» است رفتيم و چون هواى لطيف و منظره جالبى داشت، رفقا گفتند: «ناهار را در اينجا بمانيم، خيلى خوب است.» گفتم: «عيبى ندارد.»
پس آنها مشغول تهيه غذا شدند و من گفتم: براى تطهير به رودخانه مى روم. گفتند: راه قدرى دور است و براى درد پاى شما، مشكل است. گفتم: «آهسته آهسته مى روم» و رفتم تا به رودخانه رسيدم و تجديد وضو نمودم و در كنار رودخانه نشستم و به مناظر طبيعى نگاه مى كردم. ناگهان ديدم شخصى كه لباس نمدى چوپانى در بَر داشت آمد و سلام كرد و گفت: آقاى ميرجهانى! شما با اينكه اهل دعا و دوا هستى، هنوز پاى خود را معالجه نكرده اى؟!
گفتم: تاكنون كه نشده است. گفت: آيا دوست دارى (يا مايل هستى) من درد پايت را علاج كنم؟ گفتم: البتّه!
پس آمد و كنار من نشست و از جيب خود چاقوى كوچكى در آورد و اسم مادر مرا پرسيد (يا بُرد) و سر چاقو را به موضع درد گذاشت و به پائين كشيد، تا به پشت پا آورد و فشارى داد كه بسيار متألم شدم. آخ گفتم. چاقو را برداشت و گفت: برخيز خوب شدى. خواستم مانند هميشه با كمك عصا برخيزم، عصا را از دست من گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت. ديدم پايم سالم است؛ برخاستم ايستادم و ديگر ابداً پايم درد نداشت.
به او گفتم: شما كجا هستيد؟ فرمود: من در همين قلعه ها هستم و دست خود را به اطراف گردانيد. گفتم: من كجا خدمت شما برسم؟ فرمود: تو آدرس مرا نخواهى داشت؛ ولى من منزل شما را مى دانم و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضى باشد، خودم نزد تو خواهم آمد و رفت. در همين موقع رفقا رسيدند و گفتند: آقا عصا كو؟ گفتم: آقا را دريابيد! هر چه تفحص كردند، اثرى از او نيافتند.»

نرم افزار شمیم نرگس


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , اولیاءالله , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 301

نام كتاب : داستانهاى ما جلد دوم

مؤ لف : على دوانى

دزد نابكار 

(معتضد) دهمين خليفه عباسى مردى با تدبير و هوشمند بود. روزى ده كيسه زر كه هر يك محتوى ده هزار دينار بود، از خزانه آزاد كرد تا به مصرف سپاه و حقوق سربازان برسد. ماءموران مخصوص كيسه هاى زر را بردند به خانه حسابدار سپاه و به وى تحويل دادند.
همان شب نقبى زدند و كيسه هاى زر را به سرقت بردند. بامداد فردا حسابدار سپاه ديد كه خانه اش را به طرز ماهرانه اى نقب زده اند، و كيسه هاى زر را برده اند.
فورا دستور داد رئيس نگهبانان هم به نام (مونس عجلى ) را احضار كنند. وقتى مونس عجلى آمد، حسابدار ارتش به وى گفت : اگر آن را تحويل ندادى ، يا كسى را كه به خانه من دستبرد زده و آنرا دزديده است ، پيدا نكردى خليفه غرامت آن را از تو خواهد گرفت .
رئيس نگهبانان هم دست به كار شد كه اين دزد جسور و اموال دولت را به هر نحوى شده است پيدا كند. او رفت به اداره خود و تمام پاسبانان و (توبه كردگان ) را احضار نمود. توبه كردگان رؤ ساى دسته هاى دزدان كه پير شده و توبه كرده بودند.
اينان چنان در كار خود سابقه داشتند كه وقتى اتفاقى مى افتاد، مى دانستند كار كيست و كدام سارق دست به اين سرقت زده است . آنها ماءمورين را راهنمائى مى كردند و دزد واقعى را نشان مى دادند، گاهى هم اشياء مسروقه تقسيم مى كردند!
رئيس نگهبانان ماءمورين و رؤ ساى دزدان را مخاطب ساخت و نخست تهديد نمود و رسما گفت كه بايد دزد را تحويل دهند ودر غير اين صورت منتظر مجازات باشند.
ماءمورين رسمى و غير رسمى هم پخش شدند ميان خانه هاى مردم و بازار و مغازه ها و كاروانسراهاو قهوه خانه ها، و به تفتيش و جستجو پرداختند. چيزى نگذشت كه مردى لاغراندام را كه لباسى چركين و مندرس به تن داشت آوردند و به رئيس نگهبانان تحويل داده گفتند: دزد همين مرد است كه اهل شهر هم نيست و از خارج آمده است .
تمام ماءموران و توبه كردگان سابقه دار گفتند كسى كه خانه حسابدار را نقب زده و كيسه هاى زر را برده است ، همين شخص است .
(مونس عجلى ) رئيس نگبانان جلو آمد و به وى بانگ زد و گفت : بدبخت ! دزدان چه كسانى بودند بگو ببينم چه افرادى شب واقعه با تو بودند، و همدستانت چه كسانى هستند؟ من گمان نمى كنم تو به تنهائى توانسته باشى ده كيسه زر را با همه سنگينى آن از يك جائى يه جائى منتقل كنى . حتما ده نفر يا لااقل پنج نفر بوده ايد، اگر كيسه هاى زر هنوز دست نخورده است بگو كجاست و چنانچه تقسيم شده است بايد همدستانت را معرفى كنى .
مرد لاغراندام انكار كرد كه دزد باشد و گفت : هيچگونه اطلاعى از اين موضوع ندارد.
رئيس نگهبانان با زبان نرم به نصيحت او پرداخت و وعده داد كه اگر اعتراف كند و راست بگويد جايزه خوبى به او خواهد داد و از لحاظ زندگى بى نيازش مى كند و به بهترين وجه مورد تفقد مى دهد ودر آخر گفت اگر انكار كردى و خودسرى نمودى به شديدترين وجهى شكنجه از وى اقرار بگيرند.
ماءموران شكنجه با تازيانه و چوبدستى و چماق و ساير آلات شكنجه او را زير ضربات خود گرفتند و سر و صورت و پشت و روى و دست و پا و دوشها و عضلاتش را در هم كوفتند، به طورى كه جان سالمى در بدنش ‍ باقى نماند و بى هوش و بى حركت بروى زمين افتاد. با اين وصف ابدا اعتراف نكرد.
چون كار به اينجا رسيد، ماجرا را به خليفه (معتضد) اطلاع دادند.
خليفه هم حسابدار ارتش را خواست و پرسيد: بودجه ارتش را چه كردى ؟ حسابدار ارتش جريان را گزارش داد.
خليفه گفت : عجب كارى كردى . دزد را مى گيرى و چندان شكنجه مى دهى كه بميرد و مال سرقت شده هم تلف شود؟ پس كارآگاهان شما چه شدند كه با حيله و نقشه او را وادار به اعتراف كنند؟
حسابدار ارتش گفت : يا اميرالمؤ منين ! من كه غيب نمى دانم ، درباره اين شخص غير از آنچه تاكنون انجام گرفته نقشه ديگرى ندارم .
خليفه گفت اين مرد را نزد من حاضر كنيد. متهم به جان آمده را در حلبى نهاده و آوردند. مقابل خليفه قرار دادند.
خليفه شخصا به بازجوئى از وى پرداخت ، ولى متهم منكر شد كه دزد باشد. خليفه چون وضع را چنين ديد گفت : اى بيچاره بدبخت ، درست گوش كن ! اگر با اين حال بميرى آنچه برده اى نفعى بحالت ندارد، و چنانچه زنده بمانى و اقرار نكنى ، نمى گذاريم كه آزاد باشى و از آن استفاده كنى پس چه بهتر كه اعتراف كنى ، ما هم ضمانت مى كنيم كه از هر گونه مجازات معاف شوى بلكه تو را مورد تفقد قرار خواهيم داد. ولى متهم بكلى منكر شد و سخنى جز انكار واقعه بر زبان نياورد.
خليفه دستور داد پزشكان را حاضر كردند، سپس به آنها گفت اين مرد را هر چه زودتر معالجه كنيد، و با دوا و غذاهاى شفابخش و كافى كارى كنيد كه هر چه زودتر بهبودى پيدا كند و سلامتى كامل خود را بازيابد.
آنگاه هزينه جديدى به سپاه اختصاص داد تا به موقع حقوق نظاميان برسد و كار آنها دچار وقفه نگردد.
متهم به سرقت در اسرع وقت با معالجات سودمند پزشكان و غذاهاى متناسب و توجه و پرستارى كامل رنگ و روى اولى خود را يافت ، و كاملا خوب شد.
پس از آنكه خليفه مجددا او را خواست ، و چون به حضور رسيد احوالش ‍ را پرسيد، متهم دعا به جان خليفه كرد و از وى سپاسگذارى نمود كه به امر او از بيمارى صعب العلاج و خطر مرگ گذشته وسلامتى كامل يافته است ، و گفت از صدقه سر خليفه سالم و سرحالم .
در اين موقع خليفه هميشگى منكر شد كه اصلا دزد باشد، و گفت : از اين مطالب هيچگونه اطلاعى ندارد.
خليفه گفت : واى بر تو! از دو حال خارج نيست يا تمام اين پول را خودت برداشته اى و يا نصف آن به تو رسيده است . اگر همه را خودت برداشته باشى ، مسلم است كه در راه عيش و نوش صرف خواهى كرد، و گمان نمى كنم بتوانى پيش از مرگت آن را خرج كنى . اگر هم بميرى وزرو وبال آن به گردنت خواهد ماند.
اگر قسمتى از آن به تو رسيده باشد، ما به تو مى بخشيم . پس چه بهتر كه اعتراف كنى و همدستان خود را به ما نشان دهى . اين را هم بدان كه اگر دروغت ثابت شود تو را خواهم كشت . بديهى است آنچه بعد از تو مى ماند، فايده اى براى تو ندارد، همدستان تو هم از كشته شدن تو غمى به دل راه نخواهند داد. ولى هرگاه اقرار كنى ده هزار درهم به تو مى دهم ، و از همدستان جسورت نيز همين مقدار گرفته بر آن مى افزايم ، و تو را در رديف توبه كردگان قرار خواهم داد.
بعلاوه دستور مى دهم هر ماه ده دينار به تو حقوق بدهند، و مى دانى كه كه اين مبلغ كفاف مخارج زندگيت را خواهد كرد. هم در نزد ما عزيز مى شوى وهم از كشته شدن نجات پيدا مى كنى و هم از اتهام و شكنجه نجات مى يابى .
مرد متهم تمام اين وعده ها را با خونسردى تلقى كرد و بكلى منكر شد. خليفه ناچار او را قسم داد، و او هم به جرئت قسم ياد كرد و گفت : به خدا من در اين خصوص اطلاعى ندارم . به دستور خليفه قرآن مجيد آوردند تا به قرآن سوگند ياد كند. او هم قسم خورد كه كار او نيست و بى گناه است .
خليفه گفت : من به زودى اموال مسروقه را پيدا مى كنم ، و اگر بعد از اين قسم ها بر آن دست يافتم ، تو را خواهم كشت و نمى گذارم زنده باشى . در اينجا هم متهم براى چندمين بار صريحا منكر همه چيز شد!
خليفه گفت : دست روى سر من گذار و به جان من قسم بخور كه دزد اموال موردنظر نيستى . او هم دست روى سر خليفه گذاشت و به جان عزيز وى سوگند ياد كرد كه او مال معهود را نبرده و مظلوم و متهم است .
خليفه گفت : اگر دروغ بگويى وبعد از كشف موضوع تو را كشتم ، من از خون تو برى الذمه هستم ؟ گفت : آرى .
خليفه دستور داد سى نفر سياه بيايند و به نوبت خواب و بيدارى متهم را زير نظر بگيرند، و نگذارند چشمش به خواب رود. چند روز گذشت و متهم كه سخت تحت نظر سياهان بود نتوانست لحظه اى بياسايد. نمى گذاشتند به چيزى تكيه بدهد و استراحت كند. هر گاه مى خواست خوابش ببرد، سيلس به صورتش مى ردند يا با مشت به سرش مى كوفتند. كار به جائى كشيد كه ضعيف و رنجور گرديد و به سرحد مرگ رسيد.
در اين هنگام خليفه دستور داد او را به نزد وى بردند. باز هم از او بازجوئى كرد و مانند سابق از وى خواست كه راستش را بگويد و قسم بيهوده نخورد و انكار بيجا نكند. او هم علاوه بر گذشته قسم هاى تازه خورد كه مال را نبرده است و سارقين را نمى شناسد.
در اين موقع خليفه رو كرد به حاضران و گفت : دل من هم گواهى مى دهد كه اين مرد بى تقصير مى باشد و آنچه مى گويد راست است . توبه كردگان ، دزد حقيقى را مى شناسند، و ما بى خود درباره اين شخص بدگمان شده ايم و او را در معرض اتهام قرار داده ايم .
سپس خليفه از متهم خواست كه از آنچه درباره او انجام يافته است ، او را عفو كند. او هم خليفه را حلال كرد!
آنگاه دستور داد سفره انداختند، و غذا و شربت هاى خنك آوردند، بعد هم دستور داد بنشيند و غذا بخورد.
متهم نيز با خستگى زائدالوصفى كه داشت ، نشست و مشغول غذا خوردن شد. با ولع زيادى پى در پى لقمه مى گرفت و شربت مى نوشيد. وقتى كاملا سير شد. به امر خليفه بخور دود كردند و عطر و گلاب پاشيدند، بعد هم رختخوابى از پر قو برايش گستردند تا بخوابد.
وقتى دراز كشيد و به استراحت پرداخت ، به سرعت خواب به سراغشآمد. در همان حال به دستور خليفه او را بيدار كردند و در حالى كه خواب آلود بود، نزد وى بردند.
در اين حال (معتضد) از وى پرسيد: تعريف كن ببينم چه كردى و چگونه خانه را نقب زدى و از كجا خارج شدى و اموال مسروقه را كجا بردى ، و چه كسانى با تو همدست بودند؟
متهم نگون بخت كه از بى خوابى و خستگى فوق العاده و شكم پر، كاملا به ستوه آمده و جانش به لبش رسيده بود، بى اختيار گفت : غير از خودم كسى در اين كار شركت نداشته است ! از همان راه نقب كه وارد خانه شدم ، بيرون رفتم . اموال را هم بردم به حمام مقابل خانه حسابدار سپاه و در زير خارهاى انبوهى كه با آن حمام را روشن مى كنند، پنهان كردم و روى آن را پوشاندم ، و هم اكنون نيز در آنجاست !!
خليفه دستور داد دزد نابكار را به رختخوابش برگردانند..بعد فرستاد كيسه هاى زر را كه هزينه سپاه بود. همان طور كه گفته بود دست نخورده پيدا كردند و آوردند.
سپس خليفه رئيس نگهبانان (مونس عجلى ) و وزير و مشاوران خود را احضار كرد. اموال كشف شده را هم بسته و در گوشه مجلس گذارد. بعد امر كرد دزد را بيدار كنند و نزد وى ببرند.
او را از بستر خواب بيدار كردند و به حضور خليفه آوردند.
تا حدى خواب از سرش رفته بود. خليفه براى آخرين بار از وى بازجوئى كرد ولى او انكار نمود و سخنان سابق را در رد اتهام خود تكرار كرد!
خليفه دستور داد اموال مسروقه را بيرون آوردند، بعد رو كرد به دزد و گفت :
واى بر تو! اين همان اموال مسروقه نيست ؟ تو نگفتى اين طور نقب زدى و مال را بردى و در فلان جا پنهان كردى ...؟!
به فرمان خليفه دستها و پاهاى دزد خطرناك را محكم بستند آنگاه بادكن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند. گوشها و دهان و بينيش را با پنبه بستند، و پيوسته در بادكن دميدند. سپس دست و پايش را باز كردند.
در آن حال بس كه در او دميده بودند، بدنش پر باد و بسيار گنده و بزرگ شده بود. تمام بدنش ورم كرده ، و ديدگانش پف كرده و از حدقه بيرون آمده بود. همينكه خواست بتركد خليفه به يكى از پزشكان گفت كه رگ بالاى ابروى او را بشكافد. با شكافتن رگها باد همراه خون با صداى بلندى از آن بيرون آمد تا اينكه از باد خالى شد و به هلاكت رسيد. اين عمل بزرگترين شكنجه اى بود كه تا آن روز به نمايش ‍ گذاشتند.(72)


معتضد و داستانسرا  

مردى داستانسرا به نام (ابن مغازلى ) در بغداد برسر راه ها و ميدان هاى عمومى پايتخت مى نشست و براى مردم داستان سرائى مى كرد و اخبار جالب و خنده آور نقل مى نمود. ابن مغازلى نقش خود را چنان با مهارت ايفا مى كرد كه هيچكس قادر نبود، سخنان او را بشنود و تحت تاءثير قرار نگرفته و خنده اش نگيرد!
ابن مغازلى مى گفت : در زمان خلافت (معتضد) خليفه عباسى روزى جلو دارالخلافه نشسته بودم و براى مردم داستان نقل مى كردم و آنها را تحت تاءثير قرار مى دادم .
در آن اثنا يكى از پيشخدمت هاى مخصوص دربار خلافت هم در حلقه معركه من حضور يافته و به سخنانم گوش مى داد. من به مناسبت حكاياتى چند راجع به پيشخدمت ها نقل كردم .
پيشخدمت از شنيدن داستانهاى من در شگفت ماند، به طورى كه ديدم از شنيدن آنها به وجد آمده است .
او رفت ولى لحظه اى نگذشت كه برگشت و دست مرا گرفت و گفت : وقتى من از معركه تو به دربار برگشتم و در برابر خليفه قرار گرفتم ، داستانهاى تو را به ياد آورده و بى اختيار خنده ام گرفت . خليفه ناراحت شد و به من نهيب زد و گفت : ها! بى ادب ! چرا بيخودى مى خندى ...؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين ، مردى به نام (ابن مغازلى ) جلو دارالخلافه معركه گرفته و داستانهائى نقل مى كند كه بسيار مضحك است . حكايتى نيست كه از عرب باديه نشين ، ترك ، اهل مكه ، نجدى ، نبطى ، زنگى ، هندى ، سندى ، و پيشخدمت هاى دربارها ياد نداشته باشد و بازگو نكند. تازه هنگام نقل آنرا با لطائف و نوادر ديگر هم آميخته ، و طورى بيان مى كند كه شخص مصيبت ديده را به خنده مى اندازد، و هر چه انسان خونسرد باشد نمى تواند از خنده خوددارى كند.
خليفه چون اين مطلب را شنيده ، گفته بود برو و او را بياور ديرى نپائيد كه خادم مزبور آمد و گفت : خليفه مرا فرستاده است تو را به نزد او ببرم ، ولى اين را بدان كه هر چه خليفه به تو داد، نصف آن را بايد به من بدهى .
من كه از شنيدن جايزه خليفه به طمع افتاده بودم گفتم : اى آقا من مردى بينوا و عيالوارم ، اكنون كه خدا خواسته است ، به وسيله شما. نعمتى به من ارزانى فرمايد، چه مى شود فقط يك ششم يا يك چهارم آنرا بگيرى ؟
ولى خادم قبول نكرد و گفت : نه ! حتما بايد نصف آنرا هر قدر كه باشد به من بدهى . من هم ناگزير به همان نصف چشم دوخته و قانع شدم .
آنگاه دست مرا گرفت و به حضور خليفه آورد. سلام بسيار چربى كردم و در جاى خود ايستادم . معتضد جواب سلامم را داد. ولى كتابى در دست داشت و مشول مطالعه آن بود. وقتى قسمت عمده كتاب را خواند آن را روى هم نهاد و كنار گذاشت ، سپس رو كرد به من و گفت :
-
ابن مغازلى توئى ؟
-
بله يا اميرالمؤ منين !
-
مى گويند تو داستانهاى شيرين نقل مى كنى و با حكايات جالب و خوشمزه مردم را مى خندانى ؟
يا اميرالمؤ منين ! احتياج است كه مرا وادار به اين كار كرده ، و اين در را به روى من گشوده است . مردم را با نقل داستانها سرگرم مى كنم و دلهاى آنها را به سوى خود جلب مى كنم تا با مساعدت آنها و نيازى كه به من مى دهند، زندگى خود را بچرخانم .
-
بسيار خوب ، اكنون آنچه مى دانى به همان گونه كه هنگام معركه گيرى نقل مى كنى بازگو كن . اگر توانستى مرا بخندانى پانصد درهم به تو مى دهم ، ولى اگر نخنديدم چه ...؟
-
در آن موقع بدبختى و رسوائى رو به من آورده است . چيزى كه ندارم ، پشتم را مى گيرم كه با چند شلاق جريمه خود را پس بدهم !
-
آفرين ، خوب گفتى ، بله ، اگر من خنديدم آنچه تعهد كردم ادا مى كنم . وگرنه دستور مى دهم با آن شلاق كه مى بينى ده ضربه بر پشتت بنوازند.
-
بجان منت دارم . ولى در دل گفتم : مهم نيست ، پادشاهان بييچاره مثل منى را كه چندان مجازات نمى كنند، چند ضربه شلاق مى زنند و مختصر تنبيهى خواهم ديد.
در اين هنگام نگاه كردم ديدم غلاف ضخيم و بادكرده اى در گوشه خانه است . پيش خودم گفتم : حدسم خطا نرفته و گمان بيهوده نكرده ام غلاف پر باد و سبكى است و چندان مهم نيست . اگر خليفه خنديد كه من نفع فراوانى برده ام ، و چنانچه نخنديد چند ضربه با اين غلاف پر باد اهميتى ندارد.
سپس شروع كردم به نقل داستانهاى عجيب و غريب خود و ذكر لطائف و ظرائفى كه به خاطر داشتم ، آنها را با عبارات فريبنده و كلمات دلچسب و مضحك بيان كردم . داستانى نبود كه از عرب بيابانى و دانشمند نحوى ، مخنث ها، قاضى ها، هندى ها، سندى ها، زنگى ها، ترك ها، خادم ها، عياران و بازيگران نقل نكنم .
تمام حكايات و لطائفى كه داشتم بازگو كردم تا آنكه مطالبم ته كشيد و سرمايه ام تمام شد، و ديگر چيزى نماند كه نگويم . سرم درد گرفت و زبانم بند آمد با حالتى بهت زده به خليفه نگاه كردم و همان طور ساكت شدم !
تا آن لحظه تمام غلامان و خادمان دربار از فرط خنده و شنيدن نقليات من روده بر شده بودند، و هر كدام به گوشه اى مى گريختند. من ماندم و معتضد كه همچنان با خونسردى مرا مى نگريست و در تمام مدت لبخندى بر لب نياورد! سپس با خشم به من گفت :
-
ها! ديگر چه دارى ؟ نقل كن !
-
يا اميرالمؤ منين ! به خدا هر چه داشتم تمام شد، سرم به درد آمده است ، و مى دانم كه درآمد خود را از دست داده ام . من تاكنون هيچكس را نديده ام كه مثل اميرالمؤ منين تا اين حد خويشتن دار و خونسرد باشد! فقط يك واقعه باقى مانده است كه اگر اجازه بفرمائيد عرض كنم .
-
آنرا هم بگو!
-
يا اميرالمؤ منين ! وعده كردى كه اگر نتوانستم شما را بخندانم ده ضربه شلاق به من بزنند و آنرا به جاى جايزه به من بدهيد، حالا از شما تقاضا دارم آنرا دو برابر كنيد و ده ضربه ديگر هم بر آن بيفزائيد!
خليفه خواست در اينجا بخندد ولى خوددارى كرد. بعد گفت : بسيار خوب چنين خواهم كرد. سپس غلام را صدا زد و به دستور او پشتم را گرفتم . همين كه غلام ضربه اول را بر پشتم نواخت گوئى قلعه هايى بر من خراب كردند. معلوم شد غلاف پرباد پوستى است كه آن را از سنگريزه هاى نخ كرده پر نموده و درون آن جا داده اند و خلاصه مثل قطعه آهنى بود كه بر من مى كوفتند.
ده ضربه با اين حربه به من زدند، نزديك بود گردنم بشكند. گوشهايم صدا كرد و برق از چشمهايم جهيد.
وقتى ده ضربه را به من زدند فرياد كردم يا اميرالمؤ منين عرض دارم ، اجازه دهيد بگويم .
معتضد گفت : دست نگهداريد ببينم چه مى گويد. آنگاه پرسيد:ها! چيست ؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين ! از نظر دينى چيزى بالاتر از امانتدارى نيست ، و كارى زشت تر از خيانت وجود ندارد.
امروز قبل از اينكه شرفياب شوم ، خادمى كه مرا به حضور آورد، با من شرط كرد هر چه خليفه جايزه به من داد نصف آنرا به او بدهم ، من هم ضمانت كردم كه چنين كنم ؛ اميرالمؤ منين كه خدا عمرش را زياد گرداند هم كه با كرم خود جايزه مرا زياد گردانده و دو برابر كرده است . اكنون من نصف جايزه خود را دريافت نمودم ، اينك نوبت پيشخدمت است كه نصف ديگر را كه تعلق به او دارد، دريافت كند!!
در اينجا معتضد نتوانست طاقت بياورد. آنقدر خنديد كه به پشت برگشت . هر چه قبلا شنيده بود و خوددارى كرده بود، همه را با قهقهه و صداى بلند بيرون داد، پى در پى دستها را بهم مى زد و پاها را دراز و جمع مى كرد، به طورى كه دست روى شكم خود نهاد كه از فرط خنده ناراحت نشود!
همين كه خنده اش تمام شد و آرام گرفت دستور داد خادمى كه مرا آورده بود حاضر كنند. خادم يادشده مردى تنومند و بلند قد بود. تا وارد شد به فرمان معتضد او را خواباندند و زير ضربات شلاق گرفتند.
خادم كه از همه جا بيخبر بود، گفت يا اميرالمؤ منين ! مگر چه گناهى كرده ام ؟
من گفتم : گوش كن برادر! جايزه من اين است كه مى بينى ! طبق پيشنهاد خودت تو در آن شريك هستى . نصف آنرا من تحويل گرفته ام ، نصف ديگر را هم تو نوش جان كن ! بعد از آن كه چند ضربه به وى زدند جلو رفتم و به وى گفتم : من به تو نگفتم و اصرار نكردم كه مردى ناتوان و عيال وار و تنگدست و فقيرم . نصف جايزه زياد است ، يك ششم يا يك چهارم آنرا بگير، ولى تو گفتى : نه ! ممكن نيست ، حتما بايد نصف آنرا به من بدهى . اكنون بخور اين نصف جايزه من ! اگر مى دانستم جايزه اميرالمؤ منين اينست همه را به تو مى بخشيدم !!
در آخر معتضد كيسه زرى از زير مسند خود درآورد كه پانصد درهم در آن بود، و به من گفت : بيا اين مبلغ را براى تو گذارده بودم ، ولى پرحرفى تو نگذاشت كه همه آن نصيب خودت شود، و شريكى هم براى خود تعيين كردى . شايد در غير اينصورت من خادم خود را از بردن نصف آن مانع مى شدم .
گفتم يا اميرالمؤ منين ! عرض نكردم چيزى از امانت دارى بهتر و از خيانت زشت تر نيست ! من دوست داشتم همه را به او مى دادى و ده ضربه شلاقى كه به من زدند به وى مى زدى . سپس ده درهم را بين ما دو نفر تقسيم كرد و از نزد وى خارج شديم . (73)


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز ,

تاریخ : جمعه 29 اسفند 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 275

نام كتاب :

نام كتاب : داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2

مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف  

اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطه با ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش ‍ سخنم ، با آن حضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم :
1-
گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او (با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد.
2-
و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودم را مى فهمد و به من جواب مى دهد.
3-
ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد: دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟)
امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود:
( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه .
فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه در همان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه : عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد و مى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوسته است . (12)
بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاى تعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شده به همان نسبت ، كند هوش مى شود.


آدم وسواس ، عاقل نيست  

يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.
عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : با اينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطان پيروى مى كند؟)
گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟
فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهد داد كه : (از كار شيطان است )(13)
چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(در قران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد:
(من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس )
:
(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مى كند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ).


پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان  

حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امام باقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد، امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ).
سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتان مجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايان راه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راه گمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، و نحل و 7 انبياء) مى فرمايد:
(فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون )
:
(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17)


وسعت علم و آگاهى امامان (ع )  

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم ؟).
آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم ).
آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك )
:
(اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد) (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ )
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر).
پرسيدم : چقدر عل اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .)
:
(بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است ) (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند به خدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18)
(
توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ).

 

نام كتاب : داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2

مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف  

اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطه با ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش ‍ سخنم ، با آن حضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم :
1-
گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او (با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد.
2-
و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودم را مى فهمد و به من جواب مى دهد.
3-
ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد: دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟)
امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود:
( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه .
فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه در همان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه : عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد و مى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوسته است . (12)
بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاى تعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شده به همان نسبت ، كند هوش مى شود.


آدم وسواس ، عاقل نيست  

يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.
عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : با اينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطان پيروى مى كند؟)
گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟
فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهد داد كه : (از كار شيطان است )(13)
چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(در قران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد:
(من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس )
:
(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مى كند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ).


پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان  

حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امام باقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد، امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ).
سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتان مجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايان راه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راه گمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، و نحل و 7 انبياء) مى فرمايد:
(فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون )
:
(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17)


وسعت علم و آگاهى امامان (ع )  

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم ؟).
آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم ).
آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك )
:
(اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد) (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ )
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر).
پرسيدم : چقدر عل اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .)
:
(بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است ) (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند به خدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18)
(
توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ).

 


مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف  

اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطه با ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش ‍ سخنم ، با آن حضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم :
1-
گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او (با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد.
2-
و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودم را مى فهمد و به من جواب مى دهد.
3-
ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد: دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟)
امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود:
( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه .
فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه در همان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه : عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد و مى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوسته است . (12)
بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاى تعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شده به همان نسبت ، كند هوش مى شود.


آدم وسواس ، عاقل نيست  

يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.
عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : با اينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطان پيروى مى كند؟)
گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟
فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهد داد كه : (از كار شيطان است )(13)
چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(در قران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد:
(من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس )
:
(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مى كند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ).


پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان  

حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امام باقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد، امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ).
سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتان مجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايان راه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راه گمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، و نحل و 7 انبياء) مى فرمايد:
(فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون )
:
(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17)


وسعت علم و آگاهى امامان (ع )  

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم ؟).
آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم ).
آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك )
:
(اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد) (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ )
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر).
پرسيدم : چقدر عل اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .)
:
(بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است ) (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند به خدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18)
(
توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ).

 


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز , داستان های اصول کافی ,

تاریخ : پنجشنبه 28 اسفند 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 293

نام كتاب : داستانهاى ما، جلد سوم

مؤ لف : على دوانى

دعا، اسلحه مؤ من است  

اصحاب ، در محضر رسول (ص ) اجتماع كرده بودند، آن حضرت به آنها رو كرد و فرمود:
(آيا شما را به اسحه اى كه ، موجب نجات شما از دشمن مى گردد و باعث افزايش روزى شما مى شود، راهنمايى نكنم ؟).
حاضران : چرا راهنمايى كن .
پيامبر: شب و روز پروردگار خود را بخوانيد و دعا كنيد.
(فان سلاح المومن الدعا.)
(چرا كه اسلحه مؤ من ، دعا است ). (55)


خواستن جدى در دعا 

(قحطى سراسر حجاز را فرا گرفت بود، مردم به حضور پيامبر اسلام (ص ) آمدند و از آن حضرت خواستند، دعا كند و از درگاه خدا درخواست باران نمايد).
رسول خدا(ص ) از خدا خواست تا بارانش را فرو فرستد، باران بسيار آمد، به طورى كه مردم از غرق شدن ترسيدند، و گفتند: اين بارندگى شديد و بسيار موجب غرق شدن خواهد شد، پيامبر(ص ) با دست اشاره كرد و گفت :(خدايا! بارانت را به اطراف مدينه بفرست ، بر ما نفرست ).
ابرها به اطراف مدينه بفرست ، بر ما نفرست ).
ابرها به اطراف پراكنده شدند.
جمعى از اصحاب از رسول خدا (ص ) پرسيدند:(يك بار از درگاه خدا طلب باران كردى ، ولى باران نيامد، سپس طلب باران كردى ، باران آمد، چرا بار اول نيامد بار دوم آمد؟!).
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود:
(انى دعوت وليس لى فى ذلك نية ، ثم دعوت ولى فى ذلك نية )
:
(من (بار اول ) دعا كردم ولى تصميم جدى براى دعا و درخواست نداشتم ، ولى بار دوم ، در دعا تصميم جدى داشتم . (56)


پذيرفتن نبوت امام بر حق ، شرط استجابت دعا 

محمد بن مسلم مى گويد: به امام باقر(ع )، (يا به امام صادق ) عرض كردم : ما فردى را مى نگريم كه در عبادت و خشوع و كوشش دينى ، بسيار جدى است ولى امامت شما را نپذيرفته است آيا آن عبادات و كوشش هاى دينى او، سودى به حالش دارد؟
امام : اى ابا محمد! مثل اهلبيت نبوت (ع ) همانند آن خاندانى است كه در بنى اسرائيل بودند، كه هر گاه چهل شب ، عبادت و راز و نياز و كوشش ‍ مى كردند و سپس دعا مى نمودند، دعايشان به استجابت مى رسيد، ولى يكى از آنها چهل شب ، عبادت و راز و نياز كرد و سپس دعا نمود، ولى دعايش مستجاب نشد، نزد عيسى (ع ) رفت و گله كرد و از عيسى (ع ) خواست كه براى او دعا كند، عيسى (ع ) وضو گرفت و نماز خواند و پس از نماز براى او دعا كرد، خداوند به عيسى (ع ) وحى كرد: (آن بنده من ، از غير آن درى كه بايد از آن در نزدم آيد، مى آيد، او مرا مى خواند ولى در دلش ‍ نسبت به نبوت تو، شك است ، بنابراين اگر او آنقدر مرا بخواند كه گردنش ‍ بريده شود، و انگشتانش بريزد، دعايش را اجابت نمى كنيم ).
عيسى (ع ) به آن مرد گفت :(آيا تو خدا را مى خوانى ، ولى در مورد پيامبرش شك دارى ؟).
او گفت : (اى روح خدا! سوگند به خدا همان گونه كه گفتى ، همان طور است (من درباره پيامبرى تو شك داشتم ) اكنون از خدا بخواه تا اين شك را از دل من بزدايد).
حضرت عيسى (ع ) دعا كرد، خداوند توبه او را پذيرفت و او مانند خاندان خود گرديد (و پس از چهل شب عبادت ، دعايش مستجاب مى شد) (57)


مستجاب نشدن دعاى سه شخص  

وليد بن صبيح مى گويد: بين راه مكه و مدينه ، همراه امام صادق (ع ) بودم ، سائلى آمد و درخواست كمك كرد، امام صادق (ع ) دستور داد به او چيزى دادند، چيزى نگذشت سائل ديگرى آمد و درخواست كمك كرد، باز آن حضرت ، دستور داد چيزى به او دادند، بعد از ساعتى ، باز سائلى آمد و تقاضاى كمك كرد، آن حضرت ، دستور داد به او نيز چيزى دادند.
تا اينكه سائل چهارم آمد و تقاضاى كمك كرد، امام صادق (ع ) درباره او دستور كمك نداد، فقط دعا كرد و فرمود:(خدا سيرت كند).
سپس امام صادق (ع ) به ما رو كرد و فرمود: (آگاه باشيد كه در نزدم چيزى وجود دارد كه به او (سائل چهارم ) كمك كنم ، ولى مى ترسم مانند يكى از سه شخص شويم كه دعاى آنها به استجابت نمى رسد، آن سه شخص ‍ عبارتند از:
1-
شخصى كه خداوند مالى به او بدهد، و او آن را در مورد ناشايسته اش ‍ مصرف كند، سپس بگويد:(خدايا به من بده )، دعايش مستجاب نگردد.
2-
مردى كه درباره همسرش دعا كند كه : (خدايا مرا از او راحت كن )، با اينكه خداوند اختيار (طلاق ) او را بدست آن مرد داده است ، چنين فردى نيز دعايش مستجاب نمى شود.
3-
مردى كه در مورد همسايه اش نفرين مى كند( و مى گويد: (خدايا اين همسايه ام را نابود كن ) )با اينكه راه خلاصى براى او وجود دارد، و آن اينكه خانه خود را بفروشد و بجاى ديگر برود، چنين كسى نيز دعايش به استجابت نمى رسد.
(
و من سائل چهارم كمك نكردم ، تا مبادا مثل اولى (مصرف كننده مال در غير مورد شايسته اش ) شوم و دعايم به استجابت نرسد). (58)

 

 

پرهيزكار 

(يكى از داستانهاى شگفت انگيز و آموزنده ، داستانى است كه از امير بدرالدين ابوالمحاسن يوسف مهماندار معرفت به (مهماندار عرب ) نقل شده است . بدر الدين مهماندار گفت است : امير محمد شجاع الدين شيرازى كه در زمان (ملك كامل ) والى قاهر بود، در سال 630 هجرى حكايت مى كرد، و مى گفت : شبى در (صعيد مصر) وارد خانه مرد بزرگوارى شديم ، و او پذيرائى شايانى از ما به عمل آورد.
در آن شب ديديم فرزندان وى كه به عكس خود او همه سفيد پوست و خوش سيما بودند آمدند و پهلوى او نشستند. ما پرسيديم اينها فرزندان خودت هستند؟ گفت : آرى . سپس گفت : گويا شما تعجب مى كنيد كه چگونه آنها اولاد من مى باشند؟ زيرا مى بينيد آنها سفيد پوست هستند و من سياه چرده ام ، گفتم : آرى اختلاف رنگ و شكل شما موجب تعجب ماست .
ميزبان علت آنرا توضيح داد و گفت : مادر اين بچه ها فرنگى است . من او را در زمان (ملك ناصر) پادشان سوريه كه مرد جوانى بودم به عقد همسرى خود در آوردم .
پرسيديم : چطور شد كه با اين زن مسيحى ازدواج نمودى ؟ گفت : داستان ما بسيار شگفت انگيز و شنيدنى است . گفتم : خواهش مى كنم ماجرا را براى ما نقل كن و آنرا به ما هديه نما.
ميزبان گفت : من در اينجا (كتان ) مى كاشتم . يكسال محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم ، آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم ، ولى هنگام فروش بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم ، خريدار پيدا نكرد.
ناگزير كتانها را به (قاهره ) حمل كردم ، در آنجا هم زائد بر آن مبلغ به فروش نرسيد. در قاهره شخصى به من گفت : محصول خود را به شام ببر كه بازار خوبى دارد. من نيز كالا را بر شام بردم ولى در آنجا هم چيزى بر قيمت آن افزوده نگشت .
سرانجام به شهر (عكا) رفتم و قسمتى را به طور نسيه فروختم ، آنگاه مغازه اى اجاره كردم و كالاى خود را در آن گذاشتم ، تا در فرصت مناسب تدريجا بقيه آنرا بفروشم .
در يكى از روزها در مغازه خود نشسته بودم كه ناگاه يك زن جوان فرنگى آمد و از جلو مغازه ام گذشت ، با يك نگاه مرا فريفته خود كرد. زنان فرنگى در عكا با روى باز در كوچه و بازار مى گردند. زن جوان براى خريد كتان به مغازه من آمد. ديدم زنى زيباست و رخسارى خيره كننده دارد، به طورى كه سخت مرا تحت تاءثير قرار داد.
من مقدارى كتان ارزانتر از قيمت معمولى كشيده به وى فروختم . چند روز بعد دوباره آمد و مقدارى ديگر خريد. اين با نيز بيش از دفعه اول با وى مسامحه نمودم . يك روز ديگر براى سومين بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وى معامله كردم .
در اثناى اين آمد و رفت و داد و ستد، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست مى دارم . ناچار روزى به پيرزنى كه همراه او بود گفتم : من چشم به اين زن دوخته و دل به وى باخته ام و او را دوست مى دارم ، ممكن است وسيله ملاقات ما را فراهم كنى ؟ پيرزن رفت و راز دل مرا به او گفت ، سپس ‍ برگشت و آمادگى او را اعلام داشت و گفت : او هم مى گويد: از اين ملاقات و آشنائى ، هر سه نفر خشنود خواهيم شد!
به پيرزن گفتم : من قبلا هنگام معامله با وى نرمش نشان دادم و اكنون هم پنچاه دينار طلا به رايگان در اختيارش مى گذارم . پيرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت : ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه برايم امكان داشت و شايسته بزم آنشب بود تهيه نمودم .
در موقع مقرر زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه مجلس عيشى ترتيب داده و به خوشگذرانى پرداختيم . بعد از صرف شام كه پاسى از شب گذشت ناگهان در انديشه عميقى فرو رفتم ، با خود گفتم : از خدا شرم نمى كنى ؟ مرد مسلمان و گناه ؟! آنهم با زنى نصرانى ؟
سپس گفتم : خدايا گواه باش كه من مجلس عيش خود را بهم زده ، از اين زن و گناهى كه دامنم را آلوده مى سازد، دست مى كشم . آنگاه گرفتم و تا سپيده دم خوابيدم ! زن هم سحرگاه برخاست و در حاليكه آثار خشم از چهره اش آشكار بود بيرون رفت . منهم صبح به مغازه خود رفتم .
آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازه ام گذشتند. آن روز زن زيبا بيش از پيش در نظرم جلوه كرد، به طورى كه با ديدن او دل از دست دادم و با خود گفتم : اى بدبخت ! تو هم آدمى ! چنين زن زيبائى را مفت از دست دادى ؟!
آنگاه برخاستم و خود را به پيرزن رساندم و گفتم : برگرد! ولى او سوگند ياد نمود و گفت : تا صد دينار ندهى بر نمى گردم ! گفتم : مى دهم بيا بگير؛ سپس رفتم و صد دينار شمردم و به وى دادم و بنا گذاشتم كه مجددا شب را با هم باشيم .
شب بعد زن زيباى دلفريب آمد و مجلس را آراستيم ، اما باز همان فكر شب نخست برايم پيدا شد! از ترس معصيت الهى خوددارى كردم و به او نزديك نشدم و همانجا كه نشسته بودم خوابيدم .
سحرگاه شب دوم نيز زن فرنگى كه سخت ناراحت و غضبناك بود برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت و من نيز طرف صبح به سر كار خود رفتم .
فرداى آنشب نيز آمد و از جلو مغازه من عبود كرد و مرا در حسرت و ناراحتى مخصوصى قرار داد.
ناچار او را صدا زدم ، ولى او گفت : به عيساى مسيح قسم بر نمى گردم ، مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كنى ! از اين پيشنهاد به وحشت افتادم ، اما چون فوق العاده به وى دل بسته بودم ، قصد كردم تمام پول كتان را در راه وصال او خرج كنم !
در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچى نصارا جار زد و گفت : اى مسلمانان ! مدت متاركه جنگ كه ميان ما و شما بود به سر آمد از امروز تا جمعه آينده شما مهلت داريد كه به كار خود رسيدگى نموده و در موعد مقرر از (عكا) خارج شويد.
در آن موقع زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعى كردم كتانهاى باقى مانده را به هر قيمت كه خريدند بفروشم و با پول آن كالاى مرغوبى خريده و هر چه زودتر از عكا خارج شوم ، ولى باز از فكر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست مى داشتم .
سپس به دمشق رفتم و كالائى كه از عكا آورده بودم به بهترين قيمت فروختم و سود سرشارى بردم و از پول آن شروع به خريد و فروش كنيز نمودم ، تا مگر از آن راه ياد آن زن از خاطرم برود.
سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه (ملك ناصر) در كشاكش جنگهاى صليبى پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاى ساحلى و از جمله (عكا) را فتح كرد.
روزى گماشتگان (ملك ناصر) كنيزى براى شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبائى براى او بردم و او هم به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند و ده دينارش باقى ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزينه نيافتند. زيرا (ملك ناصر) تمام موجودى خزينه را صرف لشكركشى و سربازان خود نموده بود.
وقتى غنائم جنگ را براى او آوردند، به وى گفتند فلانى ده دينار طلب دارد. ملك ناصر هم گفت او را ببريد به خيمه اى كه اسراى فرنگى و كنيزان در آن هستند و آزادش بگذاريد تا يكى از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.
به دستور سلطان مرا به خيمه اسيران بردند. با كمال تعجب همان زن جوان فرنگى را در ميان اسيران ديدم كه او نيز اسير شده بود! به گماشتگان شاه گفتم : من اين زن را مى خواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خيمه خود آمديم .
آنگاه به وى گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : نه ! گفتم : من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در (عكا) كتان از من خريدى و آن ماجرا ميان ما واقع شد. تو آن پولها را از من گرفتى و در آخر گفتى تا پانصد دينار ندهى نخواهم آمد، ولى امروز من تو را به ده دينار خريده ام و اينك در اختيار من هستى !!
وقتى زن مرا شناخت و سابقه خود را با من به ياد آورد، از اين تصادف عجيب خيلى تعجب كرد و گفت : نزديك بيا تا با تو دست داده و گواهى به يگانگى خداوند و رسالت محمد پيغمبر شما بدهم و مسلمان شوم ! او مسلمان شد و باتفاق نزد (ابن شداد) قاضى رفتيم و من سرگذشت خود را براى او نقل كردم و موجب تعجب فراوان او نيز شد. ابن شداد زن را براى من عقد بست و همان شب عروسى كرديم و چيزى نگذشت كه از من باردار شد!
بعد از آنكه لشكر كوچ كردند و به دمشق آمديم ، به دستور (ملك ناصر) اسيران را جمع آورى كردند. زيرا پادشاه نصارا با مسلمين صلح نموده بود و اسيران را بر مى گردانيدند. تنها زن من باقى مانده بود. ملك ناصر او را از من خواست ، من نيز همراه وى نزد (ملك ناصر) رفتم و گفتم اين زن مسلمان شده و فعلا از من حامله است !
(ملك ناصر) چون اين را شنيد در حضور نمايند پادشاه نصارا زن را مخاطب ساخت و گفت : مى خواهى به شهر خود برگردى يا نزد شوهرت بمانى ؟ ما تو را آزاد كرده ايم و مانعى براى مراجعت تو نيست .
زن گفت : اى پادشاه ! من مسلمان شده ام و اينك از اين مرد باردارم و اصولا ميل ندارم به شهر و ديار خود برگردم . من جز به آئين اسلام و شوهر مسلمانم به چيزى نظر ندارم .
نماينده نصارا از او پرسيد: تو شوهر مسيحى سابقت را بيشتر دوست مى دارى يا اين مرد مسلمان را؟ زن همان جواب را داد و گفت با شوهر مسلمانم وفادار مى مانم و اسلام را دين خود مى دانم و هرگز از اين هدف دست بر نمى دارم !
در اين موقع نماينده نصارا بقيه اسيران فرنگى را مخاطب ساخت و گفت : سخن اين زن را بشنويد و به موقع گواهى دهيد كه او حاضر به مراجعت نگرديد. آنگاه به من گفت : دست زنت را بگير و برو!
چند روز بعد مرا خواست و گفت : چون مادر اين زن از مراجعت دخترش ‍ ماءيوس شده ، اين بقچه لباس را براى او فرستاده و گفته است اين را به دخترم كه اسير شده تحويل دهيد. من هم بقچه را گرفته به خانه آوردم و در حضور زنم آنرا گشودم . ديدم همان لباسى است كه چند سال پيش او را در آن لباس ديده بودم !
جالبتر اين كه دو كيسه پول در بقچه بود، همين كه آن را باز كرديم ، با نهايت شگفتى ديديم در يك كيسه پنچاه دينار و در كيسه ديگر صد دينار طلا است كه من در آن ايام براى رسيدن به وصال او به وى داده بودم ؛ و از آن موقع تا آن روز دست نخورده و همچنان باقى مانده بود!!!اين بچه ها نتيجه زندگى چندين ساله ما است ، و اين غذا را نيز همان زن براى شما پخته است ؟(42)

 

 

ارزش علم  

ابن هيثم (متوفى بسال 431 ه -) از دانشمندان نامى اسلام است ، كه بالغ بر يكصد كتاب در رياضيات و هيئت و فلسفه و فيزيك و طب به وى نسبت مى دهند.
كتاب (المناظر و المرايا) تاءليف وى از كتب بى نظير است كه براى نخستين بار، بحث فيزيكى نور و انكسار و انعكاس آنرا مطرح ساخته ، و با انديشه اى مواج در آن باره سخن گفته است .
(ابن هيثم ) حكيمى وارسته و پارسا بود، و در بزرگداشت دين و مذهب سعى بليغ مبذول مى داشت ، بعكس برخى از حكما كه چندان در انديشه رعايت جهان شرعى و مبانى مذهبى نبودند.
كتابهائى كه (ابن هيثم ) در رياضيات نوشته است بزرگتر از آنست كه توصيف شود.
علاوه بر اين (علم ) را فقط به عنوان اين كه (علم ) است بسيار بزرگ مى شمرد و مقام آنرا گرامى مى داشت . يكى از امراى سمنان به نام (سرخاب ) آهنگ وى نمود، تا از معلومات او استفاده كند، و در محضرش لوازم شاگردى به عمل آورد.
(ابن هيثم ) گفت : بايد ماهيانه يكصد دينار طلا بپردازى تا حكمت و فلسفه را به تو بياموزم ، امير پذيرفت و با اين قرار داد نزد وى به تحصيل پرداخت ، و هر ماه ، ماهانه خود را مى پرداخت .
وقتى امير پس از كسب فضل و كمال خواست از نزد استاد رخصت حاصل كند، (ابن هيثم ) تمام وجوه شهريه او كه همه را نگاه داشته بود، يكجا به وى مسترد نمود، و چيزى از آنرا براى خود برنداشت .
چون اصرار امير را براى تقبل شهريه ديد گفت : من نيازى به آن ندارم ، خواستم به اين وسيله شوق تو را براى كسب دانش آزمايش كنم .
وقتى ديدم كه در مقابل (علم ) مال در نظر تو ارزش ندارد، من هم نسبت به آموزش تو رغبت نشان دادم ، و تو را پذيرفتم . امير از قبول وجوه امتناع ورزيد و گفت : استاد! من آنرا به تو اهداء مى كنم . ولى (ابن هيثم ) گفت : نه ! اين نه هديه است ، و نه رشوه و نه مزد آموزش كار نيك !
بدين گونه شهريه شاگرد ثروتمند را پس داد و آنرا از امير نامبرده قبول نكرد(17). به گفته حافظ:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

 

زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز ,

تاریخ : چهارشنبه 27 اسفند 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 243


نام كتاب : داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2

مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

فرق بين عقل و ادب  

ابوهاشم (كه يكى از فقهاى اسلام در عصر امام رضا(ع ) و امام جواد(ع )... بود) مى گويد: در محضر حضرت رضا(ع ) بويدم ، و افرادى نيز در آنجا بودند، سخن از عقل و ادب (نيروى انديشه و اخلاق اسلامى ) به ميان آمد، هر كسى چيزى مى گفت ، امام رضا(ع ) فرمود:
(عقل از عطاياى الهى است ، ولى ادب ، (مربوط به انسان است كه آن ) را با رنج و زحمت ، تحصيل مى كند، بنابراين كسى كه در تحصيل ادب ، زحمت ، تحصيل مى كند، بنابراين كسى كه در تحصيل ادب ، زحمت و رنج كشيد، آن را بدست مى آورد، ولى كسى كه در كسب عقل رنج و زحمت بكشد، جز بر نادانى خود نمى افزايد).(8) (يعنى اصل عقل ، از موهبتهاى خدادادى است ، و قابل كسب نيست ، ولى امور اخلاقى و ارزشهاى انسانى ، قابل تحصيل است ، و مى توان با زحمت و رنج در تحصيل آن امور، به درجه عالى ادب رسيد)


ارزش تفكر عبرت آموز  

حسن بن صيقل مى گويد: (از امام صادق (ع ) پرسيدم : مردم از پيامبر روايت مى كنند (انديشيدن يك ساعت ، بهتر از عبادت يك شب است )، چگونه انديشه اى است ؟).
امام صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه انسان از كنار خرابه يا خانه (رها شده اى ) مى گذرد، بگويد:
(اين ساكنوك ، اين بانوك ، ما بالك لاتتكلمين )
(آنها كه در ميان تو سكونت داشتند، كجايند؟ آنها كه تو را ساختند كجايند؟ چرا سخن نمى گوئى ؟(9)
(
به اين ترتيب ، هم امام ، آن روايت را تصديق فرمود، و هم چگونگى تفكر ارزشمند را بيان داشت ، و براستى كه چنين است ، فكرى كه مايه عبرت فكرى گر چه اندك باشد، بهتر از عبادات طولانى ، ولى سطحى و بى عمق خواهد بود).


كم ارزشى عبادت بدون عقل  

اسحاق بن عمار مى گويد: به امام صادق (ع )عرض كردم : همسايه اى دارم ، بسيار نماز مى خواند و بسيار انفاق مى كند و بسيار به حج مى رود، و از او خلافى نسبت به خاندان رسالت ديده نشده است .
امام صادق (ع ) فرمود: عقلش چگونه است ؟ (يعنى آيا عقل اجتماعى و بينش دينى دارد؟)
گفتم :عقل ندارد، و از نظر فكرى در سطح پائين است .
آن حضرت فرمود: (لا يرفع بذلك منه ) (او كه عقل ندارد، درجه اش ‍ به خاطر آن اعمال نيك ، بالا نمى رود).(10)


عقل يا برهان راستين  

ابن سكيت اهوازى ، از دانشمندان بزرگ و مشهور عصر امام دهم حضرت هادى (ع ) بود، و از محضر آن حضرت و امامان ديگر بهره هاى وافر برده بود، او روزى از امام هادى (ع ) اين سئوال را كرد:
(خداوند چرا حضرت موسى (ع ) را با معجزه عصا و يد و بيضا و وسائل باطل كننده جادوى جادوگران فرستاد؟
و چرا حضرت عيسى (ع ) را با وسائل طبابت و درمان بيماريها (و شفاى دردمندان و بيماران جسمى ) فرستاد؟
ولى حضرت محمد پيامبر اسلام (ص ) را، با معجزه بيان و شيوا خطبه هاى غرا و سخنان دلنشين فرستاد؟)
امام هادى (ع ) در پاسخ فرمود: در عصر موسى (ع )، آنچه كه بيشتر رواج داشت ، جادوگرى قرار گيرد و بر آنها چيره شود فرستاد، او كارهايى كرد كه ساحران از انجام آن عاجز ماندند، و جادوهاى جادوگران را باطل كرد و به اين ترتيب ، حجت و برهان را بر آنها ثابت نمود.
و در عصر عيسى (ع )، بيمارى فلج و زمين گيرى زياد شده بود، و مردم به پزشك و درمان ، نياز شديد داشتند، از اين رو عيسى (ع ) در همين راستا، از جانب خدا چيزى آورد، كه پزشكهاى عصرش ، نظيرش را نداشتند، او به اذن خدا، مردگان را زنده مى كرد، كور مادر زاد را بينا مى نمود، اشخاص ‍ مبتلا به بيمارى پيسى را شفا مى داد و به اين ترتيب حجت را بر آنها ثابت نمود.
ولى حضرت محمد، پيامبر اكرم (ص ) در عصرى به پيامبرى مبعوث گرديد كه شيوه سخنورى و خطبه خوانى و شعر سرائى ، زياد شده بود، آن حضرت ، مطالب بلند پايه و دقيق با بيان رسا و شيوا آورد، كه بر آنها برترى داشت و به اين ترتيب حجت را بر آنها تمام كرد.
ابن سكيت : از پاسخ دلنشين امام هادى (ع )، قانع شد و عرض كرد: (سوگند به خدا چنين پاسخى را از هيچكس نشنيده بودم ).
آنگاه ابن سكيت پرسيد: در اين زمان ، حجت خدا بر مردم چيست ؟
امام هادى (ع ) فرمود: (آن حجت و دليل ، (عقل ) است ، كه انسان به وسيله عقل ، رهبر راستين را مى شناسد و او را مى پذيرد، و رهبر دروغين را مى شناسد و او را تكذيب مى نمايد.
اين سكيت : هذا والله هو الجواب : (سوگند به خدا پاسخ درست ، همين است .)(11)


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز , داستان های اصول کافی ,

تاریخ : چهارشنبه 27 اسفند 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 271

اصحاب سبت
و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحراد يعدون فى السبت اذتاتيهم حيتا نهم يوم ستبهم شرعا...
(سوره اعراف : 164)
موسى بن عمران به بنى اسرائيل تعليم فرموده بود كه درايام هفته يك روز را به عبادت خدا اختصاص دهند و كارهاى دنيائى و خريد و فروش ‍ راتعطيل كنند.
روزى كه براى اين كار تعيين شد، روز جمعه بود ولى بنى اسرائيل خواستند كه روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همين جهت روز شنبه روز عبادت بنى اسرائيل و روز تعطيل آنها شد.
روزهاى شنبه ، موسى بن عمران ، در مجمع بنى اسرائيل حاضر مى شد و آنها را موعظه مى كرد و پند مى داد.
سالها به اين ترتيب گذشت و بنى اسرائيل روز شنبه را محترم مى شمردند. و آن را مخصوص عبادت خداوند مى دانستند و در آن روز كسى دست به كارى از كارهاى دنيا نمى زد و فقط به عبادت و ذكر و تسبيح و تقديس ‍ پروردگار مى گذشت .
موسى از دنيا رفت و تغييراتى در زندگى بنى اسرائيل بوجود آمد و تحولاتى ايجاد شد، اما اين روش (احترام از روز شنبه ) در ميان بنى اسرائيل همچنان ادامه داشت .
دوران پيامبرى داود فرا رسيد و در آن زمان جمعى از بنى اسرائيل كه در قريه (ايله ) در كنار دريا سكونت داشتند احترام روز شنبه را از بين بردند و بر خلاف فرمان موسى در آن روز دست به صيد ماهى زدند و آن داستان از اين قرار بود:
روزهاى شنبه كه صيد ماهى بر آنها حرام بود، كنار دريا ماهى بسيار ديده مى شد و در روزهاى ديگر ماهى ها به قعر دريا مى رفتند و به ساحل نزديك نمى شدند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل ، دور هم نشستند و با يكديگر گفتند: بايد فكرى كرد و از اين رنج و زحمت خلاص شد. روز شنبه كنار دريا ماهى فراوان و صيد آسان است و روزهاى ديگر ماهى ها در دل دريا مى روند و ما با زحمت بى حساب و رنج طاقت فرسا موفق به صيد آنها نمى شويم .
در همان مجلس تصميم گرفتند نقشه اى بكار برند و از ماهى ها استفاده كنند و آن نقشه اين بود كه نهرها و جدولهائى از دريا منشعب كنند و ماهى ها را در آن محبوس كنند و در روز يكشنبه اقدام به صيد آنها نمايند.
همين كار را كردند و نهرهائى را از دريا جدا نمودند، روزهاى شنبه ماهيها آزادانه در آن نهرها مى آمدند ولى هنگام شب كه ماهيها مى خواستند به دريا بر گردند جلو نهرها را مى بستند و آنها را در نهرها زندانى مى كردند و روز بعد همه آنها را صيد مى نمودند.
خردمندان و متدينين قوم ، آنها را نصيحت كردند و از مخالفت امر خداوند بيم دادند؛ ولى نتيجه نداد و در دل آن گروه دنيا پرست تاءثيرى نكرد. مدتها به اين ترتيب گذشت و متدينين از پند و نصيحت گنه كاران خود دارى نمى كردند. ولى چون نصايح آنان بى اثر بود، جمعى از آنها دست از موعظه كردن كشيدند و سكوت كردند و حتى به نصيحت كنندگان مى گفتند: چرا اينقدر به خودتان زحمت مى دهيد و چرا موعظه مى كنيد كسانى را كه خدا وند هلاكشان خواهد كرد، يا به عذاب دردناكى گرفتارشان خواهد فرمود.
نصيحت كنندگان مى گفتند مااين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم .
بارى سخن خردمندان اثرى نكرد و آن گروه بكار خود ادامه دادند و به صيد ماهى مشغول بودند و از اين عمل اظهار خوشحال مى كردند و آن را موفقيتى براى خود مى شمردند.
چون به اين منوال روزگارى گذشت و سخن حق در آن مردم گنه كار سودى ننمود، خداوند متعال آن جمعيت سركش را به صورت حيواناتى مسخ كرد و پس از سه شبانه روز عذابى فرستاد و آنان را هلاك كرد. و تنها كسانى كه نهى از منكر مى كردند از عذاب خدا مصون ماندند.


نام كتاب : دوره كامل قصه هاى قرآن

از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع )

مؤ لف :سيد محمد صوفى



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز , قرآن , داستان ها ی پیرامون قرآن ,

تاریخ : جمعه 07 آذر 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 175

کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی پر بازدید 10


کشکول شیخ بهائی
مشخصات کتاب:
شماره بازیابی : 5-4936
شماره های شناسایی دیگر : شماره پیشین : 307-3756.
سرشناسه : شیخ بهایی ، محمدبن حسین ، 953 - 1031 ق.
عنوان و نام پدیدآور : الکشکول [نسخه خطی]/ بهاالدّین محمّد عاملی
وضعیت استنساخ : شیراز- مدرسه آصفیه 1049 ق.
آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز: "بسمله ، الحمدلله الواحد المعین و صلی الله علی ... فانی لما فرغت من تالیف کتابی المخلاط الذی جوی من کل شی ..."
انجام: "و ان قلت ما اذنبت قالت مجیته حیاتک ذنب لایقاس به ذنب "
مشخصات ظاهری : برگ : 244.سطر : متغیر .اندازه سطور : 110 × 205قطع : 175 × 280
یادداشت مشخصات ظاهری : نوع کاغذ:فرنگی نخودی .
نوع و درجه خط:نستعلیق کتابت خوش .
نوع و تز ئینات جلد:روغنی ، دارای ترنج و سرترنج و جدول با نقش گل و بوته به زر ، ماشی ، زرد ، زرشکی عنابی و مشکی . عطف : تیماج قهوه ای روشن ، اندرون روکش کاغذی .
تزئینات متن: ‫متن زرشکی زرین ، مجدول طلایی . سه جلد اول دارای سرلوح و کتیبه پراز سرلوح و کتیبه مذهب مرصع نفیس و پرکار ، فید. جلد سوم و چهارم دارای کتیبه زرین با نقش گل و بوته الوان . برگهای 2، 68 ، 69 ، 105 ، 106 دارای طلااندازی بین السطور دندان موشی ، جداول دور سطور زر و لاجورد .
خصوصیات نسخه موجود : امتیاز:نزدیک بودن زمان کتابت به عصر مؤلف .
معرفی نسخه : مجموعه ای است از نکات و فوائد ارزشمند فارسی و عربی به نظم و نثر که شیخ بهائی آنرا پس از کتاب « فحلاه » خود با همان سبک در 5 جلد نگاشته است . نسخه حاضر حاوی جلد اول تا پنجم کشکول می باشد .
یاداشت تملک و سجع مهر : شکل و سجع مهر:برگ 1ممهور به مهر خشتی به سجع « تلک حجتنا اتیناها ابراهیم » به تاریخ 1235. و یادداشت تملک بنام « مرحوم آقا محمد خلیل » .
توضیحات نسخه : خرداد 1380.با وصالی و موریانه خوردگی .
یادداشت کلی : زبان : عربی .
منابع اثر، نمایه ها، چکیده ها : مجلس (2 : 152) ، ملی (8 : 480) ، آستان قدس (ش 4393) ، مرعشی (20 : 248) .
موضوع : ادبیات فارسی -- قرن 11 ق. -- مجموعه ها .
ادبیات عربی -- قرن 11ق . -- مجموعه ها .
ادبیات -- مجموعه ها .
عناوین اصلی کتاب شامل:
دفتر اول؛ دفتر دوم؛ دفتر سوم؛ دفتر چهارم؛ دفتر پنجم



مشخصات کتاب :

پدید آورنده: شیخ بهائی
مترجم: علی‌اکبر میرزایی
ناشر: علویون ‫
شماره: 153

خدمات:
مشاهده در کتابخانه
برنامهٔ QR Code153-kashkoole-sheykhe-bahai.zip
برنامهٔ QR Code153-fa-kashkoole-sheykhe-bahai.apk
برنامهٔ QR Code153-FA-kashkoole-sheykhe-bahai.pdf
برنامهٔ QR Code153-FA-kashkoole-sheykhe-bahai.epub
دریافت نرم افزار مديريت كتابخانه ديجيتالي قائميه (اندروید) حجم: 3 MB دریافت نرم افزار بازار کتاب دیجیتالی قائمیه (اندروید) حجم: 9 MB


کاربر محترم شما نیز می توانید با کمک های مالی خود در تولید بیشتر این برنامه ها سهیم باشید

تاريخ اضافه شدن : 2010-03-10 19:12:42    بازدید ها: 32699

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز , ادبیاتی , حکایات , معرفی کتاب , معر فی کتاب مذهبی , کتاب خانه: , کتاب ها , نرم افزار موبایل , نرم افزار موبایل ,

تاریخ : دوشنبه 01 ارديبهشت 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 147

تشرف آخوند ملا محمود عراقي 

عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقى (ره ), فرمود: مـن در اوايـل جـوانـى , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصيل علم بودم .
هواى آن شهر مـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار زمستان و برف و سرماى هـوا از بـين مى رود ولى دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم بلكه كمتر از دو فرسخ , زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست .
اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود, با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على (ع ) را كه در روستاى آستانه است , زيارت كنم .
(آستانه از روسـتـاهـاى كزاز است و كزاز از بخشهاى اراك مى باشدو اين امامزاده در هشت فرسخى بروجرد واقع شده است .
) جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و كفشى كه مناسب هواى بـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه , كه تقريبا در يك فرسخى شهر واقع است راه پيموديم .
در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مى شد, ولى به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان هم برف مى ماند, اعتنايى نكرديم .
وقتى از گردنه بالا رفتيم , صحرا را هم پر از برف ديديم , ولى چون جاده كـوبـيده بود و آفتاب مى تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقى نمانده بود, براه خود ادامـه داديـم .
بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مى رويم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود, در يكى از روستاهاى بين راه مى خوابيم .
فقط يك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت .
عصر به روستايى رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم .
صبح وقـتـى بـرخـاستيم , ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفى نموده است .
با وجود اين وقتى نماز خوانديم وآفتاب طلوع كرد, آماده رفتن شديم .
صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نيست كه از آن برويد و اين برف تازه , همه راهها را بسته است .
گفتيم : باكى نيست , زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومى توانيم راه را پيدا كنيم , لذا اعتنايى نكرده و براه افتاديم .
آن روز را هم با سختى تمام رفتيم .
عـصـر وارد روسـتـايى شديم كه از آن جا تا مقصد, تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود.
شب را در خانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابيديم .
صبح وقتى برخاستيم هوا به شدت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود, اما ابرى ديده نمى شد.
نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده , شب جمعه و مناسب بازيارت و عبادت بود و در وقت خروج , هدف ما درك زيارت اين شب بود, بازبراه افتاديم , به اين حساب كه بين ما و مـقـصد روستايى است كه متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم , مـى توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم كنم .
وقتى صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد, مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از بين رفتن شما وجود دارد, بنابراين جايز نيست برويد.
گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نيست و بيشتر از يك گردنه فاصله نـداريم و هواى آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست , بنابراين فقط يك فرسخ از راه برفى است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمى باشد.
بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتى اصرار كردن را بى فايده ديد, گفت :پس كمى صبر كنيد تا برگردم .
اين را گفت و رفت و در اتاق را بست .
وقـتى رفت , به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ,زيرا اگر بيايد باز هم ممانعت مى كند, لذا برخاستيم تا خارج شويم , اما ديديم در بسته است .
فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراى آن كـه از رفتن ما جلوگيرى كند, حيله اى بكاربرده و در را بسته است , لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم .
در همين لحظات طفلى راميان ايوان ديديم كه كاسه اى در دست دارد و مى خواهد از كوزه اى كه آن جا بود, آب ببرد به او گفتيم : در را باز كن .
او هـم بـى خبر از موضوع در را باز كرد.
به سرعت بيرون آمديم و براه افتاديم .
بعد ازآن كه از اتاق و حياط, كه بالاى تلى قرار داشت , خارج شديم , صاحب منزل , كه براى انداختن برف بالاى بام رفته بود, ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز, نرويد كه تلف مى شويد.
بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مى رويد؟ فايده اى نداشت و ما اعتنانمى كرديم .
وقـتـى اصـرار را بـى فايده ديد, دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسير نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايى كه صدايش مى رسيد,راهنمايى مى كرد و ما راه مى رفتيم .
مـسـافتى كه از آن روستا دور شديم , راه را كه كاملا بسته بود, نيافتيم و بيخود مى رفتيم .
گاه تا كـمر يا سينه به گودالهايى كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مى رفتيم و گاه مى افتاديم و بدتر از هـمـه آن كـه , رشته قنات آبى در آن جا بود كه برف و بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـيـم .
بـعلاوه آن كه , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها مى گذشت كفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود.
گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو مـى رفـتـند كه نمى توانستند خارج بشوند, مگر اين كه بقيه او را بيرون بكشند.
با وجود اين حالت چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتيم .
در بين راه , ناگاه ابرها به يكديگر پيوسته و هوا تاريك شد, بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خيس نمود, اعضاى بدنمان , از وزيدن بادهاى سرد و وجـود بـرف و بـوران از كار افتاد, به همين جهت همگى از زندگى خودنااميد شديم و به هلاكت خـود يـقـين پيدا كرديم .
با پيش آمدن اين حالت انابه و استغفاركرده و شروع به وصيت كردن به همديگر نموديم .
بعد از وصيتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نبايد از فضل و كرم خداوند مايوس شدما بزرگ و ملجا و پناهى داريم كه در هر حال و زمانى قدرت يارى و كمك ما را دارد,بهتر آن است كه به او استغاثه كنيم .
دوستان گفتند: اين شخصى كه مى گويى , كيست ؟ گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را مى گويم .
تا ايـن سـخن را از من شنيدند, همگى به گريه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادركنا يا صاحب الزمان , بلند نمودند.
ناگاه باد, آرام و ابرها پراكنده و آفتاب ظاهر شد.
وقتى اين وضع را ديديم بسيارخوشحال و مسرور شـديـم , اما همين كه اطراف را نگاه كرديم , ديديم در چهار طرف غير از كوه و تپه چيزى مشاهده نـمى شود و آن راهى كه بايد مى رفتيم , مشخص نبود.
از ترس آن كه اگر برويم شايد راه را اشتباه كنيم و طعمه درندگان شويم , متحيرمانديم .
در هـمـيـن حـال ناگهان ديديم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پياده ظاهر شدو به طرف ما آمد.
همه خوشحال شده و به يكديگر گفتيم : اين همان گردنه اى است كه بين ما و منزل باقى مانده است و اين شخص هم از آن جا مى آيد.
او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شديم تا آن كه به يكديگر رسيديم .
شخصى بود به لباس مردم آن نواحى كه ما تصور كرديم از اهالى آن جا است و از او راه راپرسيديم .
گـفـت : راه همين است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جايى كه اول ديده شد, نمود وگفت : آن هم اول گردنه است .
بعد از اين صحبتها از ما گذشت و رفت .
ما هم از محل عبور و جاى پاى او رفتيم تا به اول گردنه رسيديم و نفس راحتى كشيديم , اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد نديديم , با آن كه از زمان ديدن او و رسيدن ما به آن جا, هواكاملا صاف و آفتاب نمايان و برف تازه اى غير از بـرف قـبـلى نباريده بود و عبور از ميان گردنه هم بدون آن كه قدم در برف اثر كند, ممكن نبود.
ضمن اين كه از بلندى , تمام آن صحرا نمايان بود, و ما هر چه نگاه كرديم آن شخص را در آن بيابان هموار نديديم .
تمام همراهان از اين موضوع تعجب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختيم كه شايدجاى پايى پيدا كـنـيم , ديده نشد.
حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان كه نزديك به نيم فرسخ بود, همت را بر آن گماشتيم كه اثر پايى پيدا كنيم , ولى با كمال تعجب پيدا نكرديم و نديديم .
پس از ورود به آن روستا پرسيديم : امروز اين جا و اين طرف گردنه , برف تازه باريده ؟ گـفـتند: نه , بلكه از اول روز تا به حال هوا همين طور صاف و آفتاب نمايان بوده است ,جز آن كه شب گذشته برف كمى باريد.
از ديـدن ايـن امـور غـيـر طبيعى و آن اجابت و دستگيرى بعد از استغاثه ما, براى من وبلكه همه هـمراهان هيچ شكى در اين كه آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه , يا آن كه مامور خاصى از آن درگاه بوده است , نماند



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز ,

تاریخ : شنبه 21 دي 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 103

تشرف آقا سيد جواد خراساني در تخت فولاد 

مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى , كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود: از طرف حكومت , خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمايند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند.
ما هرچه درخواست نموديم , مذاكرات نتيجه اى نـداد.
عـريـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مى گفتم : هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى (آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماييم ؟) ناگاه صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود.
نگاهى به من كرد و غايب شد.
از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم .
شب بعد مشكلم كاملاحل شد.
ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مى ديدم كه به همين شمايل بودند



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز ,

تاریخ : شنبه 21 دي 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 128

مطالب گذشته
» سخنی از صدق وصفا »» جمعه 08 شهریور 1392
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398
» کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398
» ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397
» ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396
» مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396
» اربعین »» شنبه 29 آبان 1395
» درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395
» آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395
» یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395
» محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395
» دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394
» وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394
» درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394
» انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394
» ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394
» موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394
» ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394
» فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394
» قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394
» داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393
» داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393
» داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393
» موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393
» خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393
» نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393
تعداد صفحات : 3 1 2 3 صفحه بعد
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
سخنی از بهشت
آیه قرآن
آیه قرآن
ذکر روزهای هفته
ذکر روزهای هفته
جنگ دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس
وصیت شهدا
وصیت شهدا
مهدویت امام زمان (عج)
مهدویت امام زمان (عج)
مطالب محبوب
ديان و مذاهب هند بازدید : 421
فیض کا شانی بازدید : 405
سخنی از صدق وصفا بازدید : 393
امام علی (ع) بازدید : 383
امام شناسی بازدید : 365
آداب سخن گفتن بازدید : 357
) دعاى گنج العرش بازدید : 353
حضرت يونس بازدید : 347
اربعین بازدید : 335
لینک دوستان

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به نوای معطر الهی مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

نوای معطر الهی