وبلاگicon
وبلاگکد ماوس

نوای معطر الهی
حکایات
قالب وبلاگ
درباره ي سايت


اگر قدری شنوا باشیم نوای معطر الهی را می شنویم........................... سایتی مذهبی -داستانی-علمی-نرم افزاری...................................... با نظرات خود ما را یاری دهید.................................................
موضوعات سايت
چهارده معصوم
مطالب وفایل های مذهبی
داستان و ادبیاتی
خبری از زندگی
تفسیری از قرآن
خبری برای آن دنیا
قرآن
معرفی کتاب
پیامبران
سوره ها
کتاب خانه:
سفر مجازی
نرم افزار موبایل
ادیان
گالری تصاویر
مطالب علمی از دنیای علم وهنر
زندگانی بزرگان علم وادب ایران وجهان
المپیاد
رایانه وموبایل
فیلم
نويسندگان
احمد ارسالی: 3
مطالب تصادفي
سوره قرآن
سوره قرآن
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
اوقات شرعی
اوقات شرعی
امکانات وب




در اين وبلاگ
در كل اينترنت



RSS


POWERED BY
rozblog.COM
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان
تشرف سيد مهدي قزويني در راه كربلا 
سيد مهدى قزوينى فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان , از حله به قصد زيارت حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع )بيرون آمدم .
وقتى بـه شط هنديه رسيدم (شعبه اى است از رود فرات كه بعد از منطقه مسيب جدا و به كوفه مى رود.
آبادى معتبرى كنار اين شط است كه طويريج نام دارد ودر راه حله به سمت كربلا واقع شده است ) از سـمـت غـرب شط عبور كردم .
ديدم زوارى كه از حله و اطراف آن و آنهايى كه از نجف اشرف و حوالى وارد شده بودند,تماما در خانه هاى بنى طرف , از عشاير هنديه محصور شده اند و راهى براى كربلانيست , زيرا عشيره عنى زه در مسير, فرود آمده و راه عبور و مرور زوار را قطع كرده بودند و نمى گذاشتند كسى از كربلا خارج و يا داخل شهر شود.
هركس هم مى رفت اورا غارت مى كردند.
مـن نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و نشستم .
منتظر بودم ببينم كار زوار به كـجـا مـى انجامد.
آسمان هم ابر داشت و باران كم كم مى باريد.
در اين حال كه نشسته بودم , ديدم تـمـام زوار از خانه ها بيرون آمدند و به سمت كربلا متوجه شدند.
به شخصى كه با من بود, گفتم : برو سؤال كن چه خبر است ؟ بيرون رفت و برگشت گفت : عشيره بنى طرف با اسلحه بيرون آمده و متعهد شده اندكه زوار را به كربلا برسانند, هر چند كار به جنگ با عشيره عنيزه بكشد.
وقتى اين سخن را شنيدم به آنها كه با من بودند, گفتم : اين مطلب واقعيت ندارد, زيرابنى طرف قـدرت ندارند در بيابان با عنيزه مقابله كنند.
گمان مى كنم اين حيله اى است براى آن كه زوار را از خانه هاى خود بيرون كنند, زيرا پذيرايى آنها بر ايشان سنگين شده است .
در همين احوال بوديم كه زوار برگشتند و معلوم شد جريان همان است كه من گفته ام .
زوار داخـل خانه ها شده و بعضى هم در سايه آنها نشستند.
آسمان را ابر گرفته بود.
دراين جا من دلم به خاطر آنها شكست , لذا به خداوند تبارك و تعالى متوجه شدم و به پيغمبر و آل او (ع ) متوسل گـشـتم و از ايشان يارى زوار را از آن بلايى كه به آن مبتلاشده اند, خواستم .
ناگاه ديدم سوارى مى آيد كه بر اسب نيكويى , مانند آهو كه مثل آن را نديده بودم , سوار است .
در دست او نيزه اى بلند بود و آستينها را بالا زده و اسب رامى دوانيد.
نزد خانه اى كه آن جا بودم , ايستاد.
آن خانه , خانه اى از مو بود كه اطرافش رابالا زده بودند.
سلام كرد و ما جواب او را داديم .
فرمود: يا مولانا (اسم را برد), كسانى كه بر تو سلام مى رسانند مرا بدنبال تو فرستادند.
ايشان گنج مـحـمـد آغـا و صفر آغا هستند (دو نفر از صاحب منصبان ارتش عثمانى ) ومى گويند: حتما زوار بيايند, كه ما عشيره عنيزه را از مسير دور كرديم و با لشكريان خود پشت سليمانيه در جاده منتظر آنهاييم .
به او گفتم : تو با ما تا پشت سليمانيه مى آيى ؟ فرمود: آرى .
سـاعـت را از جـيـب بيرون آوردم , ديدم تقريبا دو ساعت و نيم از روز مانده است .
گفتم اسب مرا حـاضر كردند.
آن عرب بدوى كه ما در خانه اش بوديم , به من چسبيد و گفت :مولانا, جان خود و اين زوار را به خطر نينداز.
امشب را نزد ما باشيد تا مطلب معلوم شود.
بـه او گـفـتم : به خاطر درك زيارت مخصوصه امام حسين (ع ) در شب نيمه شعبان ,چاره اى جز سوار شدن نيست .
هـمـيـن كـه زوار ديدند ما سوار شديم , پياده و سواره پشت سر ما حركت كردند.
براه افتاديم و آن سـوار, مـانـنـد شـيـر بـيشه جلوى ما حركت مى كرد و ما پشت سر اومى رفتيم تا به تپه سليمانيه رسيديم .
سـوار از آن جـا بالا رفت و از طرف ديگر پايين آمد و ما هم رفتيم تا به بالاى تپه رسيديم در آن جا نـظـر كرديم , اما با كمال تعجب از آن سوار اثرى نديديم , گويا به آسمان يا به زمين رفته باشد.
نه لشكرى ديدم و نه فرمانده لشكر.
به كسانى كه با من بودند گفتم : آيا شك داريد كه ايشان حضرت صاحب الامر (ع ) بوده اند؟ گفتند: نه .
مـن در آن وقتى كه آن جناب جلوى ما حركت مى كرد, در ايشان تامل زيادى كردم كه گويا پيش از اين حضرتش را ديده ام , اما به خاطرم نيامد.
همين كه از ما جدا شد, يادم آمد او شخصى است كه در حله به منزل من آمده و مرا به واقعه سليمانيه خبر داد.
(شرح اين قضيه قبلا گذشت .
) و اما عشيره عنيزه را اصلا در منزلهايشان نديديم , حتى كسى از آنها نبود كه سؤال كنيم , جز آن كه ديديم غبار شديدى در وسط بيابان بلند شده است .
پـس از آن اسـبها ما را به سرعت مى بردند تا به دروازه شهر رسيديم و لشكريان راديديم كه بالاى قلعه ايستاده اند.
گـفتند: از كجا آمديد و چگونه رسيديد؟ بعد هم به سوى زوار و كثرت آنها نظر كردندو گفتند: سبحان اللّه , اين صحرا از زوار پر شده است , پس عشيره عنيزه كجارفته اند.
بـه ايـشـان گفتم : شما در شهر خود بنشينيد و حقوق خودتان را بگيريد و لمكة رب يرعاها, يعنى بـراى مكه پروردگارى است كه آن را حفظ و حراست مى كند.
(اين جمله , مضمون سخن حضرت عبدالمطلب است در وقتى كه براى پس گرفتن شتران خود به نزد ابرهه سلطان حبشه رفت , در آن جـا ابـرهـه گفت : چرا از من نخواستى دست از خرابى كعبه بكشم ؟ فرمود: من صاحب شتران خودم هستم و مكه هم صاحبى دارد).
آنگاه داخل شهر كربلا شديم .
در آن جا ديديم گنج آغا بر تختى نزديك دروازه نشسته است .
سلام كردم .
به احترام من برخاست .
به او گفتم : تو را همين افتخار بس , كه نامت بر زبان آن حضرت جارى شد.
گفت :قضيه چيست ؟ من جريان را براى او نقل كردم .
گفت : آقاجان , من از كجا مى دانستم كه به زيارت آمده ايد تا برايتان قاصد بفرستم .
من و لشكريانم پـانـزده روز اسـت كه در اين شهر محاصره شده ايم و از ترس عنيزه قدرت بيرون آمدن را نداريم .
آنگاه از من پرسيد: آنها كجا رفتند؟ گفتم : نمى دانم , جز آن كه غبار شديدى در وسط بيابان ديديم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد.
بـعد از اين صحبتها ساعت را بيرون آوردم , ديدم يك ساعت و نيم از روز مانده و تمام زمان سير ما يك ساعت شده است , در حالى كه بين منزلهاى بنى طرف تا كربلا سه فرسخ راه است .
بـه هـر حال شب را در كربلا به سر برديم .
وقتى صبح شد, سراغ عشيره عنيزه را گرفتيم .
يكى از كشاورزان كه در باغهاى كربلا بود, خبر داد عنيزه در منزل و خيمه هاى خودبودند.
ناگاه سوارى بـر ايـشـان ظاهر شد كه بر اسب نيكو و فربهى آمده بود و در دست نيزه بلندى داشت .
او با صداى بلند و مهيب آنها را صدا زد و گفت : اى عشيره عنيزه ,بدانيد كه اجل و مرگ حتمى بالاى سر شما اسـت .
ارتـش دولـت عـثـمانى با سوارها وپياده هايشان رو به شما مى آيند و اينك پشت سر من در راهند.
كوچ كنيد, ولى فكرنمى كنم از دست ايشان جان سالم بدر بريد.
بعد از اين سخنان ترس و ذلت بر عنيزه مسلط شد, به طورى كه بعضى افراد اثاثيه خود را به خاطر عجله و ترس رها كرده و مى رفتند و لذا ساعتى طول نكشيد كه تمام آنها كوچ كرده و رو به بيابان آوردند.
بـه آن كشاورز گفتم : اوصاف سوار را براى من نقل كن وقتى نقل نمود, ديدم همان سوارى است كه با ما بود



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 181

تشرف سيد محمد قطيفي با همراهان در مسجد كوفه 

عالم عامل , سيد محمد قطيفى (ره ) فرمود: شب جمعه اى قصد كردم به مسجد كوفه بروم .
در آن زمان راه مخوف و تردد بسياركم بود مگر آن كـه كسى با جمعى كه مستعد باشند و بتوانند خود را از شر دزدان و قطاع الطريق رها كنند, به آن جا برود.
به همراه من يك نفر از طلاب بود.
وقتى وارد مسجدشديم كسى غير از يك مرد صالح در آن جا نبود ما هم شروع به انجام اعمال و آداب مسجد كرديم تا آن كه نزديك غروب آفتاب شد.
در ايـن وقـت در مسجد را بستيم وپشت آن به قدرى سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن شديم معمولا نمى شود آن را باز كرد.
بعد هم برگشتيم و مشغول بقيه اعمال شديم .
پس از اتمام عبادات , من و رفيقم در دكة القضاء (محلى كه اميرالمؤمنين (ع ) درآن جا بين مردم قـضـاوت مـى كـرده انـد) رو به قبله نشستيم .
آن مرد صالح در دهليز,نزديك باب الفيل با صداى حزن آورى مشغول خواندن دعاى كميل بود.
شـب صـاف و مهتابى بود.
من به طرف آسمان نگاه كردم ناگاه ديدم بوى خوشى در هواپيچيد و فـضـا را پـر كرد عطرى بود كه از بوى مشك و عنبر خوشبوتر بود.
بعد هم شعاع نورى را ديدم كه مـثـل شـعله آتش در خلال شعاع نور ماه ظاهر شده است .
اين نور بر نور ماه غالب شد.
در اين حال صـداى آن مـؤمـن كـه به خواندن دعا بلند بود,خاموش شد و ناگاه شخص جليلى را ديدم كه از طـرف در بـسـتـه مـسجد وارد شد.
او درلباس اهل حجاز و بر كتف شريفش سجاده اى بود همان طورى كه معمول اهل حرمين (مكه و مدينه ) است .
آن بـزرگـوار در نـهايت آرامش و وقار و هيبت و جلال راه مى رفت و متوجه آن درى كه به سمت مـقـبره جناب مسلم (ع ) باز مى شود, بود.
در اين جا براى ما از حواس چيزى جز چشم خيره شده , نمانده بود و دلهايمان هم از جا كنده شده بود.
وقتى مقابل مارسيد, سلام كرد.
رفـيقم به طور كلى مدهوش و توانايى رد سلام برايش نمانده بود, ولى من خيلى سعى كردم تا به زحـمت جواب سلام را دادم .
وقتى وارد صحن جناب مسلم شد, به حال طبيعى خود برگشتيم و گـفتيم : اين شخص كى بود و از كجا وارد شد؟ به طرف آن شخصى كه مشغول دعا خواندن بود, رفـتـيـم ديـديـم جامه خود را دريده و مانندمصيبت زدگان گريه مى كند.
سؤال كرديم : جريان چيست ؟ گـفـت : مـن چـهـل شب جمعه به نيت ملاقات با امام زمان (ع ) به اين مسجد آمده وامشب شب جـمـعه چهلم است و نتيجه زحماتم به دست نيامد جز آن كه در اين جاهمان طورى كه ديديد به خـواندن مشغول بودم ناگاه ديدم كه آن حضرت بالاى سرمن ايستاده اند.
به طرف ايشان متوجه شدم فرمودند: چه مى كنى ؟ (يا چه مى خوانى ؟) من نتوانستم جوابى بدهم .
ايشان هم همان طورى كه ديديد, تشريف بردند.
دراين جا سه نفرى به طرف در مسجد رفتيم , ولى با كمال تعجب ديديم , به همان شكل كه آن را بسته بوديم , بسته است .
با افسوس و شكرگذارى مراجعت نموديم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 237

تشرف سيد مرتضي نجفي در مسجد كوفه 

صـالـح عـادل , سـيـد مرتضى نجفى (ره ), كه از صلحاء نجف اشرف بود و شيخ الفقهاء,شيخ جعفر نجفى را درك كرده و در نزد علماء, به صلاح معروف بود, فرمود: در مـسـجـد كـوفـه با جمعى كه در ميان آنها يكى از علماء مبرز و بزرگ بود, حضورداشتيم وقت مغرب شد.
براى اداى نماز جماعت با آن عالم بزرگ , در فكر مقدمات نماز افتادم .
آن وقتها ميان موضع تنور در وسط مسجد كوفه , مقدار اندكى آب بود كه از مجراى قناتى مخروبه مـى آمـد و راه تـنگى داشت كه گنجايش بيش از يك نفر را نداشت .
به آن جا رفتم كه وضو بگيرم وقـتـى خـواسـتـم پـايـين بروم شخص جليلى را به هيات اعراب ديدم كه كنار آب نشسته و وضو مى گيرد, اما در نهايت طمانينه و وقار نشسته بود.
من براى رسيدن به نماز جماعت عجله داشتم كـمـى توقف كردم , ولى وقتى ديدم كه او به همان آرامش نشسته و نداى اقامه نماز هم بلند شده اسـت بـه خـاطـر آن كـه عـجـله كند, به او گفتم : مثل اين كه قصد ندارى با شيخ نماز جماعت بخوانى ؟ فرمودند: نه , زيرا او شيخ دخنى (ارزنى ) است .
منظورش را از اين جمله نفهميدم و صبر كردم تا فارغ شد و رفت .
من هم رفتم ووضو گرفتم و با شيخ نماز خواندم .
بعد از نماز و متفرق شدن مردم , جريان را براى شيخ نقل كردم .
نـاگـاه ديـدم حالش دگرگون و رنگش متغير شد و در فكر فرو رفت بعد به من گفت :حضرت حـجـت (ع ) را ديـده اى , ولـى ايشان را نشناخته اى .
آن حضرت از چيزى كه جز خداى تعالى كس ديگرى بر آن مطلع نبود, خبر دادند.
بدان كه من امسال در رحبه ارزن كاشته بودم (رحبه موضعى در غـرب درياى نجف است كه به خاطر رعايت نكردن باديه نشينان معمولا محل ترس است ) وقتى ايـسـتـادم و نماز را شروع كردم به فكر آن زراعت افتادم و غصه آنها مرا از حالت نماز واداشت , لذا حضرت از وضع من خبر دادند



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 185

تشرف سيد عزيزاللّه تهراني 

حاج سيد عزيزاللّه تهرانى براى فرزندش فرمود: ايـامـى كـه در نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اكبر و رياضتهاى شرعى ازقبيل روزه و نـماز و ادعيه و غيره بودم .
يك بار چند روزى براى زيارت مخصوصه امام حسين (ع ) در عيد فطر, به كربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر درحجره بعضى از رفقا منزل نمودم .
غـالـبا در كربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات براى استراحت به حجره مى آمدم .
در آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.
آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.
گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال مى خواهم پياده به حج مشرف شوم و اين مطلب را در زير گـنـبد مقدس سالار شهيدان حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) از خداخواسته ام و اميد اجابت آن را دارم .
همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء گفتند: از بس رياضت كشيده اى مغزت عـيـب كـرده اسـت .
چطور پياده به حج رفتن براى تو بى زاد و توشه ومركب و وجود ضعف مزاج , مـمكن است ؟ و خلاصه مرا بسيار استهزاء نمودندبحدى كه سينه ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناك خارج شدم به طورى كه شعورى برايم باقى نمانده بود.
با همان حال وارد حرم مطهر شـده , زيـارت مـخـتـصرى كردم و متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جايى كه هميشه مـى نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سيدالشهداء (ع ) شدم .
ناگاه دستى بر كتف من گذاشته شد, وقتى رو برگرداندم , ديدم مردى است و به نظر مى رسيد كه از اعراب باشد, اما با مـن بـه فـارسـى تـكلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت : مى خواهى پياده به حج مشرف شوى ؟ گفتم : بلى .
گفت : من هم اراده حج دارم آيا با من مى آيى ؟ گفتم : بلى .
گـفـت : پـس مـقـدارى نـان خـشك كه يك هفته ات را كفايت كند, مهيا كن و آفتابه آبى بياور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همين جا بيا و زيارت وداع كن تا حج براه بيفتيم .
گـفـتم : سمعا و طاعة .
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار كمى گندم گرفتم و به يكى اززنهاى فاميل دادم كه نان بپزد.
رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت كردند.
چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت وداع نمودم .
آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر كربلابيرون رفتيم و تـقـريـبـا يـك سـاعت راه پيموديم .
در بين راه نه او با من صحبت مى كرد, ونه من به او چيزى مى گفتم تا به بركه آبى رسيديم .
ايشان خطى كشيد و گفت : اين خط,قبله است و اين هم كه آب است اين جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همين كه عصرشد, مى آيم .
بعد از من جدا شد و ديگر او را نديدم .
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم .
عصر, ايشان عصرآمد وگفت : برخيز برويم .
برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب ديگرى رسيديم دوباره خطى كشيد و گفت :اين خط قبله اسـت و ايـن آب اسـت شـب را اين جا مى مانى و من صبح نزد تو مى آيم .
اوبه من بعضى از اوراد را تعليم داد و خود برگشت .
شب را به آرامش در آن جا ماندم .
صبح كه شد و آفتاب طلوع كرد, آمد و گـفـت : برخيز برويم .
به مقدار روز اول رفتيم بازبه آب ديگرى رسيديم و باز خط قبله را كشيد و گـفـت : من عصر مى آيم .
عصر كه شد,مثل روز اول آمد و به همان شكل رفتيم و به همين ترتيب هـر صـبح و عصر مى آمد ومسير را طى مى نموديم اما طورى بود كه احساس خستگى از راه رفتن نمى كرديم چون خيلى راه نمى رفتيم تا خسته شويم .
هفت روز به اين منوال گذشت .
صـبـح روز هفتم گفت : اين جا براى احرام , مثل من غسل كن و احرامت را بپوش و مثل من تلبيه (جمله لبيك اللهم لبيك ) بگو.
من هم حسب الامر ايشان اعمال را بجا آوردم .
آنگاه كمى كه رفتيم , ناگاه صدايى شنيديم مثل صدايى كه در بين كوهها ايجاد مى شود.
سؤال كردم : اين صدا چيست ؟ گـفـت : از ايـن كـوه كه بالا رفتى , شهرى را مى بينى داخل آن شهر شو.
اين را گفت و ازنزد من رفت .
من هم تنها بالاى كوه رفتم و شهر عظيمى را ديدم .
از كوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسيدم : اين جا كجا است ؟ گـفـتـند: اين جا مكه معظمه است .
آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بيدار شدم و دانـستم كه به خاطر نشناختن آن مرد, فيض عظيمى از من فوت شده است , لذا پشيمان شدم , اما پشيمانى سودى نداشت .
دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ايامى از ذى الحجه را در مكه بودم , تا اين كه حجاج رسيدند.
همراه آنها عموزاده من , حاج سيد خليل پسر حاج سيد اسداللّه تهرانى بود, كه با عده اى از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده بودند و ايشان تشرفم را به حج خبر نداشت همين كه يكديگر را ديـديـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت كجاوه اى براى من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه جـبل (مسيرى در آن حوالى ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 167

تشرف سيد محمد جبل عاملي 

سـيد محمد, پسر سيد عباس از اهل جبل عامل لبنان , به خاطر آزار و اذيت حاكمان ظالم آن ديار, كـه مـى خواستند او را به سربازى ببرند از آن جا متوارى شد, در حالى كه چيزى به همراهش نبود جـز يـك قـمـرى (يك دهم ريال ), و هرگز دست سؤال را پيش كسى دراز نكرد.
او مدتى سياحت نـمـود.
در ايـام سياحت , در بيدارى و خواب ,عجايب بسيارى را ديده بود.
بالاخره در نجف اشرف مـسـكن گزيد و در صحن مقدس اميرالمؤمنين (ع ) يكى از حجره هاى فوقانى را منزل خود قرار داد و درنـهـايـت سـخـتـى زنـدگـى خود را گذرانيد و جز دو سه نفر هيچ كس ديگر از حالش مـطـلـع نـبود.
تا آن كه از دنيا رفت و از وقت خروج از وطن تا زمان فوت او پنج سال طول كشيد.
ايشان بسيار با حيا و قانع بود و در ايام تعزيه دارى در مجالس حاضرمى شد.
گاهى بعضى از كتب ادعـيه را امانت مى گرفت و چون بسيارى از اوقات نمى توانست بيشتر از چند دانه خرما و آب چاه صـحـن مقدس , چيز ديگرى به دست آورد, لذا براى وسعت رزق هميشه هر دعا و ذكرى را در اين بـاره مى خواند و ظاهراكمتر ذكر و دعايى بود كه از او فوت شده باشد و شب و روز هم به خواندن اين دعاهاو اذكار مشغول بود.
زمانى مشغول نوشتن عريضه اى خدمت حضرت بقية اللّه (ع ) شد و بنا گذاشت كه چهل روز آن را بـنويسد, به اين صورت كه هر روز قبل از طلوع آفتاب , مقارن با بازشدن دروازه كوچك شهر (كه به سمت دريا است ) بيرون رود بعد به طرف راست مسافتى نه چندان دور را بپيمايد به طورى كه احـدى او را نـبـيـنـد سپس عريضه را در گل گذاشته و به يكى از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد.
تا سى و هشت يا نه روزاين كار را انجام داد.
سـيـد مـحمد گفت : آن روز از محل انداختن عريضه بر مى گشتم و سر را به زير انداخته و خلقم بـسيار تنگ بود.
متوجه شدم گويا كسى از پشت سر به من رسيد.
او با لباس عربى و چفيه و عقال بـود و سـلام كرد.
من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و به اوتوجهى نكردم , چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم .
قدرى با من در مسير آمد, اما من به همان حالت اول باقى بودم .
در اين جا به لهجه اهل جبل عامل فـرمـود: سيد محمد چه حاجتى دارى كه امروز سى و هشت يا سى و نه روز است كه قبل از طلوع آفـتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى وعريضه را در آب مى اندازى ! گمان مى كنى امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سـيـد محمد گفت : من تعجب كردم , چون احدى از برنامه من مطلع نبود بخصوص آن كه تعداد روزهـا را هـم بداند, چون كسى مرا كنار دريا نمى ديد و تازه از اهل جبل عامل كسى اين جا نيست كه من او را نشناسم مخصوصا با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست , لذا احتمال دادم به نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور مولاى عزيزم , امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف رسـيده ام و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است به طورى كـه هـيـچ دسـتى آن طور نيست , با خود گفتم با ايشان مصافحه مى كنم , اگر نرمى دستشان را احـسـاس كـردم , به آداب تشرف به حضور مبارك امام (ع ) عمل مى نمايم .
در همان حال دودست خـود را پـيش بردم .
ايشان هم دو دست مباركشان را پيش آوردند و با هم مصافحه كرديم .
نرمى و لـطـافـت زيـادى احساس كردم و يقين نمودم كه نعمت عظيم وعنايت بزرگى به من رو آورده اسـت , امـا هـمـيـن كـه روى خـود را بـرگـرداندم و خواستم دست مباركش را ببوسم , كسى را نديدم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 177

تشرف سيد عبداللّه قزويني در مسجد سهله 
آقا ميرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سيد جليل نبيل سيد عبداللّه قزوينى نقل فرمود: در سـال 1327, بـا اهـل و عـيـال به عتبات مشرف گشتيم .
روز سه شنبه به مسجد كوفه مشرف شديم .
رفقا خواستند به نجف اشرف بروند, ولى من گفتم : خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجدسهله برويم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شويم .
قبول كردند.
به خادم گفتيم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا كرايه كرد.
رفـقا گفتند: ما شب در اين بيابان حركت نمى كنيم , ولى بالاخره اجرت همه مالها راداده و با سه نفر زن كه همراه داشتيم سوار و به سمت مسجد سهله حركت كرديم , درحالى كه الاغهاى يدكى هم همراه ما بود.
در مـسـجـدسهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و مشغول دعا و گريه شديم , يك باره مـتوجه شديم كه ساعت از هشت هم گذشته است .
ترس زيادى بر من عارض شد كه چگونه با سه زن , بـه تـنـهـايى , با مكارى عرب و غريب , در اين شب تاريك به كوفه برگرديم .
آن سال , همان سالى بود كه شخصى بنام عطيه بر حكومت عراق ياغى شده بود و راهزنى مى كرد.
با نهايت اضطراب , قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف گرديده , روى نياز ودل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نموديم , ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدى (ع ) كه در وسـط مسجد است , انداختيم , آن مقام را روشن تر از طور كليم اللّه يافتيم .
به آن جا رفتيم و ديديم سـيـد بزرگوارى با كمال مهابت و وقار و نهايت جلال وبزرگى در محراب عبادت نشسته است .
پـيـش رفـتيم و دست مبارك آن سرور راگرفتيم و بوسيديم .
من خواستم دستشان را بر پيشانى خـويش بگذارم كه حضرت دست خود را كشيدند و نگذاشتند.
در اين هنگام من هم مشغول دعا و زيـارت شدم ووقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مى رسيدم و سلام مى كردم ,ايشان جواب مى فرمودند: و عليكم السلام .
از ايـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مى كنم و اين آقا جواب مى دهد,يعنى چه ؟ از طرفى آن مقام شريف از روشنايى كه داشت , گويا صد چراغ و قنديل درآن آويزان كرده بودند.
در ايـن جـا آن سيد بزرگوار روى مبارك به مانمودند و فرمودند: با اطمينان دعابخوانيد.
به اكبر كبابيان سفارش كرده ام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد.
شماآنها را هم شام بدهيد.
چون اين سخن را شنيدم با ايشان مانوس شدم و از ايشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى .
دوم اين كه , محل دفن من , خاك كربلا باشد.
اين دو را قبول فرمودند.
سوم فرزند صالحى خواستم .
ايشان قسم يادكردند كه اين امر به دست ما نيست .
ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهيد, چون در اول جوانى زن پدرى داشتم ودختر خوبى از او در خانه بود.
من از آن دختر خواستگارى كردم , ولى آنها او را به من نمى دادند, بلكه مى خواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند.
من در بالاى سر امام ثامن (ع ) دعا كردم كه فقط اين دختر را به من بـدهـنـد و ديـگر از خدا اولاد نمى خواهم .
اين قضيه در خاطرم بود, لذا مانع از تكرار درخواست و اصرار گرديدم .
عيالم پيش آمد و سه حاجت خواست : يكى وسعت رزق .
ديگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنيا برود.
سوم آن كه در مشهد مقدس يا كربلاى معلى مدفون شود.
هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد.
ايشان در مشهد مقدس فوت كرد وخودم او را به خاك سپردم .
زن ديگرى كه همراه ما بود, پيش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست : يكى شفاى مريضى كه داشت .
ايشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر (ع ) شفا عطا خواهدفرمود.
دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند.
سوم : طول عمر براى خودش .
هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, يعنى مريض در كاظمين شفايافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد.
من (ميرزا هادى ) از سيد عبداللّه قزوينى پرسيدم : چند سال است كه آن زن فوت كرده ؟ گفت : تقريبا پنج سال .
معلوم شد بيشتر از بيست سال بعد از قضيه باقى مانده و عمركرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولى حقيرنام او را در خاطرم ضب ط نكرده ام .
سيد گفت : بعد از دعا و زيارت وقتى از مقام حضرت مهدى (ع ) به بيرون پا نهاديم ,همسرم به من گفت : دانستى اين سيد بزرگوار كه بود و او را شناختى ؟ گفتم : نه .
گفت : حضرت حجت (ع ) بود.
از شـدت تعجب رو برگرداندم , ديدم جز يك فانوس كه آويزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود, اثرى نيست .
تاريكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سيد بزرگوار خبرى نبود.
دانستم آن روشناييها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است .
وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم , جوانى نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجد كوفه مى رسانيم .
گفتم : تو كه هستى ؟ گفت : من اكبر بهارى .
خيلى وحشت كردم و دلم تنگ شد, چون خيال كردم مى گويد اكبر بهايى .
گفتم : چه مى گويى ؟ بهايى يعنى چه ؟ گـفـت : من در همدان در محله كبابيان سكونت دارم و از روستاى بهار كه يكى ازنواحى همدان است , مى باشم و حضرت مستطاب , عالم سالك آقا ميرزا محمدبهارى از اهل آن جا است .
ايشان را شناختم و با او مانوس شدم .
گفتم : آن سيد بزرگوار را شناختى ؟ گـفت : نشناختم , ولى ديدم خيلى جليل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم .
از مهابت ايشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم .
گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامر (ع ) بود و علايم آن را گفتم .
آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستيم مراجعت كنيم , خود و رفقايش كه چهار نفربودند, پياده در ركـاب ما براه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتيم و كرايه همه را هم داده بوديم در عين حال هيچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما ازشوق امر امام (ع ) راه مى رفتند.
وقتى به مسجد كوفه رسيديم , به دستور امام (ع ) غذا را حاضر و به همه آنها شام داديم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 155

تشرف سيد حمود بغدادي 

حاج شيخ عبدالحسين بغدادى فرمود: سـيـد حمود بن سيد حسون بغدادى , از اخيار و رفقاى ايشان و در كمال تدين و عفت نفس و بلند نـظـر, بـود و بـا آن كـه مـبتلا به شعار صالحين , يعنى فقر بود, بااين حال جهت تشرف به خدمت حـضرت ولى عصر ارواحنافداه تصميم گرفت كه چهل شب جمعه به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از بغداد به كربلا, برود.
به همين جهت حيوانى را براى اين امر خريدارى نموده و متحمل مخارج آن گرديده بود و خيلى وقـتـهـا مى شد كه بيشتر از يك قمرى نداشته , ولى به زاد توكل و توشه توسل بيرون مى آمد.
حق تـعـالى چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود كه اهل محموديه , كه اغلب ايشان اهل سنت و جماعتند, هميشه به انتظار آمدن ايشان بوده , و ديده به راه , به مجرد ورودش , گرد او جمع مى شدند و وى را تكريم نموده , آب و غذا براى خودش و علوفه براى مركبش مهيا مى كردند.
اهل اسكندريه كه همگى , سنيان متعصب مى باشند هم به اين شكل با ايشان , برخورد مى كردند.
زمـانـى كه يك چله آن بزرگوار به اتمام رسيد, در آخر, مردد شد كه اين شب , شب چهلم است يا شب سى و نهم , و آن شب مصادف با زيارت مخصوصه اميرالمؤمنين (ع ) بود.
وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف گرديد, تا آن كه روز چهارشنبه به سمت كربلا روانه شود.
اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتى به مسجد صع صعه مشرف شدند.
در آن جا دو ركعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعاى نوشته شده بر تابلو شدند.
رفقاى او به سجده رفتند و سيددعاى سجده را براى ايشان خواند.
بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانيد.
آنها چون سواد نداشتند و خط روى سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند.
جناب سيد كه قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى كرد و گفت : اين چه وضعى است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار كبريايى و لمعات جمال الهى در و ديوار مسجد را چون وادى مقدس طور و ذى طـوى پر نور و ضياء كرد.
نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحيم با موسى كليم , به گوش سـيـد و رفـقايش رسيد كه فرمود: ولدى حمود انا اتمم لك الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برايت مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود.
در آن حال در و ديوار مسجد به همراه او قرائت مـى كـردنـد و تـمام مؤمنين حاضر اين انوار و اسرار و قرائت اذكار را مى شنيدند و لكن , شخص را نمى ديدند.
سـيـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائكه دست توسل برآورد, ولـى عـقـل او را منع كرد و فرمايش امام را, كه تمام كردن دعا بود, به خاطر آورد.
خلاصه به هزار آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند كرد.
در اين وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را ديد كه تمام مسجد را مثل چراغى كه نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى كند.
آن حضرت , با زبان گهربار خـود به سيد فرمود: شكر اللّه سعيك (خدا قبول كند).
اشاره به اين كه , اين عمل عظيم و مداومت بر زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از تو قبول باد و به مقصود خود نايل گشتى .
اين مطلب رافرمود و غايب شد و آن نور هم ناپديد گشت .
افـرادى كـه هـمـراه سـيد بودند, دوان دوان به اطراف و اكناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه كردند هيچ اثرى نيافتند.
عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شيخ محمد حسين كاظمى (ره ), مصنف كتاب هداية الانام ايشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه ديدند.
همگى بيرون دويدند و ديدند كه مؤمنين سراسيمه به دنبال آن ماه تابان مى دوند, لذا لباسهاى سيد را براى تبرك قطعه قطعه كردند و بردند, مگرقباى ايشان كه بجاى ماند.
به همين جهت , سيد حمود زيارت شب جمعه كربلا را ترك نكرد و بر آن مواظبت داشت .
تا چندى قبل كه وفات يافت



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 171

تشرف سيد شاهر در حرم سامرا 

آقـا مـحـمد, كه متصدى شمعهاى حرم عسكريين (ع ) است , مى گويد: كليددار آن مكان مقدس , شخصى به نام سيد حسين بود و خيلى از اوقات برادرش - سيد شاهر -از طرف او اين كار را انجام مى داد.
سيد شاهر مى گويد: شـبـى در حرم مطهر به نيابت از برادرم سيد حسين مشغول خدمت بودم , تا آن كه تمام اشخاصى كه در آن جا بودند, بيرون رفته و كسى در آن مكان شريف باقى نماند, لذاقصد كردم درهاى حرم را بـبندم .
يكى از درها را بستم ناگاه ديدم سيد جليل القدرى ,در نهايت خشوع داخل شد و مقابل ضريح مقدس ايستاد.
بـا خـود گـفـتـم , او مى بيند كه من مى خواهم درهاى حرم را ببندم , لابد زيارت خود رامختصر مى كند.
كـتـابى را كه در دست داشت , گشود و شروع به خواندن زيارت جامعه كبيره با ترتيل واطمينان نـمـود و در بين خواندن هر يك از فقرات آن زيارت , مثل كسى كه مضطرب وحيران باشد, گريه مى كرد.
نـزد او رفـتم و از او خواستم كه زيارتش را تخفيف دهد و عجله كند, ولى اصلاتوجهى ننمود.
من هم كمى نشستم , اما خلقم تنگ شد.
دوباره برخاستم و از اوخواهش نمودم كه زيارتش را تخفيف دهـد و اين بار حرفهاى خشنى به ايشان گفتم ,باز به من التفات نكرد.
تا آن كه براى بار سوم از او درخواست تخفيف در زيارت وتوقف را نمودم و كتابى كه در دست داشت از او گرفته به او فحش دادم , بـاز آن سـيـدجـليل متعرض من نشد و آن حال تانى و گريه و حضور قلب خود را از دست نداد,ولى همين كه من كتاب را از دستش گرفتم , متوجه شدم چشمهايم چيزى رانمى بيند.
تلاش كردم كه شايد اطراف را ببينم , اما ديدم واقعا كور شده ام .
با اين حال خود رانزديك درى كه باز بود, كشاندم و دو طرف آن را با دو دست گرفتم و منتظر بيرون آمدن او شدم .
وقـتى زيارتش را در پيش روى مبارك تمام كرد, متوجه پشت ضريح مقدس شد وحضرت نرجس خاتون و حكيمه خاتون را زيارت نمود كه من صداى او رامى شنيدم .
بعد از زيرت به قصد خروج به طـرف در آمد همين كه نزديك در رسيد وخواست بيرون رود, دامنش را گرفتم و تضرع و زارى نـمـودم و آن بـزرگـوار را قـسـم دادم كـه از تـقصير من درگذرد و چشمهاى مرا به حالت اول بـرگرداند.
ايشان كتاب را ازمن گرفت و به چشمهاى من اشاره اى نمود, همان لحظه چشمهايم بـه حالت اول برگشتند و همه چيز را مى ديدم , مثل اين كه اصلا نابينا نشده ام , اما آن بزرگوار از نظرم غايب شد و هر قدر كه در رواق و صحن جستجو نمودم , احدى را نديدم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 203

تشرف سيد بحرالعلوم و ارزش گريه بر امام حسين (ع ) 
سيد بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.
در بين راه راجع به اين مساله , كه گريه بـر امـام حسين (ع ) گناهان را مى آمرزد, فكر مى كرد.
همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد.
بعدپرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اى ؟ و در چه انديشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم ؟ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء (ع ) مى دهد, مثلا در هرقدمى كه در راه زيارت بـرمـى دارد, ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود.
سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى رفت .
در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد.
خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد.
در آن سياه چـادر, پيرزنى را با پسرش ديد.
آنان در گوشه خيمه عنيزه اى داشتند (بز شيرده ) و از راه مصرف شير اين بز, زندگى خود را مى گرداندند.
وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذيرايى از مهمان , آن بز را سربريده و كباب كردند, زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد, از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد.
در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملى بايد انجام بدهم ؟ يكى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهيد.
ديگرى كه از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد.
يكى ديگر گفت : فلان مزرعه را به ايشان بدهيد.
سـلطان گفت : هر چه بدهم كم است , زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام .
چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند.
من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سيدالشهداء (ع ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نبايد تعجب نمود, چون خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء (ع )بدهد, پس هر كارى كه مى تواند, انجام مى دهد, يعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گريه كنندگان آن حضرت , درجاتى عنايت مى كند.
در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند.
چون شخص عرب اين مطالب را فرمود, از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 193

تشرف سيد جعفر قزويني با پدر بزرگوار خود 

سيد جليل , آقا سيد جعفر قزوينى مى گويد: بـا پدرم - مرحوم آقاى سيد باقر قزوينى - به مسجدسهله مى رفتيم .
وقتى نزديك مسجد رسيديم , به او گفتم : اين حرفهايى كه از مردم مى شنوم , يعنى هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدى (ع ) را مى بيند, پايه و اساسى ندارد.
پدرم غضبناك متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن كه تو نديده اى ؟ آيـا هـر چيزى كه تو نديده اى اصل ندارد؟ و خيلى مرا سرزنش كرد, به طورى كه از گفته خويش پشيمان شدم .
داخل مسجد شديم .
هيچ كس در آن جا نبود.
وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو ركعت نـمـاز اسـتـجاره ايستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجت (ع )متوجه او شد و از كنارش عبور نـمـود.
بـه او سلام كرد و با ايشان مصافحه نمود.
دراين جا پدرم به من توجه كرد و پرسيد: اين آقا كيست ؟ گفتم : آيا او حضرت مهدى (ع ) است ؟ فرمود: پس كيست ؟ من به دنبال آن حضرت دويدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن نديدم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 205

مطالب گذشته
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398
» کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398
» ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397
» ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396
» مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396
» اربعین »» شنبه 29 آبان 1395
» درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395
» آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395
» یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395
» محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395
» دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394
» وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394
» درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394
» انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394
» ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394
» موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394
» ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394
» فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394
» قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394
» داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393
» داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393
» داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393
» موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393
» خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393
» نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393
» زندگانی حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله »» جمعه 03 بهمن 1393
تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
سخنی از بهشت
آیه قرآن
آیه قرآن
ذکر روزهای هفته
ذکر روزهای هفته
جنگ دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس
وصیت شهدا
وصیت شهدا
مهدویت امام زمان (عج)
مهدویت امام زمان (عج)
مطالب محبوب
سخنی از صدق وصفا بازدید : 467
ديان و مذاهب هند بازدید : 459
فیض کا شانی بازدید : 447
امام علی (ع) بازدید : 437
اربعین بازدید : 427
امام شناسی بازدید : 419
آداب سخن گفتن بازدید : 413
) دعاى گنج العرش بازدید : 407
نظر سنجي
چند صلوات برای ظهور امام زمان می فرستید؟
کدامین مطالب را می پسندید؟
نظرتان در مورد سایت چیست؟

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به نوای معطر الهی مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

نوای معطر الهی