وبلاگicon
وبلاگکد ماوس

نوای معطر الهی
حکایات
قالب وبلاگ
درباره ي سايت


اگر قدری شنوا باشیم نوای معطر الهی را می شنویم........................... سایتی مذهبی -داستانی-علمی-نرم افزاری...................................... با نظرات خود ما را یاری دهید.................................................
موضوعات سايت
چهارده معصوم
مطالب وفایل های مذهبی
داستان و ادبیاتی
خبری از زندگی
تفسیری از قرآن
خبری برای آن دنیا
قرآن
معرفی کتاب
پیامبران
سوره ها
کتاب خانه:
سفر مجازی
نرم افزار موبایل
ادیان
گالری تصاویر
مطالب علمی از دنیای علم وهنر
زندگانی بزرگان علم وادب ایران وجهان
المپیاد
رایانه وموبایل
فیلم
نويسندگان
احمد ارسالی: 3
مطالب تصادفي
سوره قرآن
سوره قرآن
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
اوقات شرعی
اوقات شرعی
امکانات وب




در اين وبلاگ
در كل اينترنت



RSS


POWERED BY
rozblog.COM
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان
تشرف حاج ملا هاشم صلواتي سدهي 
حاج ملا هاشم صلواتى سدهى مى فرمود: در يـكـى از سفرهايى كه به حج مشرف مى شدم , شبى از قافله عقب ماندم به طورى كه نتوانستم خـود را بـه ايشان برسانم و در آن بيابان (صاحب قضيه اسم آن جا را مى گفت ,ولى ناقل فراموش كـرده است ) گم شدم .
اگر چه صداى زنگ قافله را مى شنيدم , ولى قدرت نداشتم كه خود را به آنها برسانم .
خلاصه در آن شب گرفتار خارهاى مغيلان هم شدم .
لباسها و كفشهايم پاره و دست وپايم مجروح شد به طورى كه قدرت حركت نداشتم .
با هزار زحمت كنار بوته خارى ,دست از حيات شستم و بر زمـيـن نـشستم .
از بس خون از پاهايم آمده بود, خسته شده بودم و پاهايم حالت خشكيدگى پيدا كـرده بودند.
از طرفى به خاطر عادت داشتن به اذكار و اوراد, مشغول خواندن دعاى غريق و ساير ادعيه شدم .
تا نزديك اذان صبح كه ماه با نور كمى طلوع مى كند و اندك روشنايى در بيابان ظاهر مـى شود, در همان حال بودم .
در آن حال صداى سم اسبى به گوشم خورد و گمان كردم يكى از عـربـهـاى بـدوى اسـت , كه به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال باز ماندگان قافله آمده است .
از تـرس سـكوت كردم و در زير آن بوته خار خود را از سوار مخفى مى كردم , اما او بالاى سرم آمد و به زبان عربى فرمود: حاجى قم .
از ترس جواب نمى دادم .
سر نيزه را به كف پايم گذاشت و به زبان فارسى فرمود:هاشم برخيز.
سـرم را بـلـنـد نمودم و سلام كردم .
ايشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چراخوابيده اى ؟ چه ذكرى مى گفتى ؟ جريان را كاملا براى او شرح دادم .
فرمود: برخيز تا برويم .
عرض كردم : مولانا, من مانده ام و پاهايم به قدرى از خارها مجروح شده كه قدرت برحركت ندارم .
فرمود: باكى نيست .
زخمهايت هم خوب شده است .
به سختى حركت كردم و يكى دو قدم با پاى برهنه راه رفتم .
فرمودند: بيا پشت سر من سوار شو.
چون اسب بلند و زمين هم هموار بود, اظهار عجز نمودم .
فرمود: پايت را بر روى ركاب و پاى من بگذار و سوار شو.
پـا بـر ركـاب گـذاشـتم و دستش را گرفتم .
از تماس دستش , لذتى احساس نمودم كه دردهاى گـذشـتـه را فـراموش كردم و از عبايش بوى عطرى استشمام نمودم كه دلم زنده شد, اما خيال كردم كه يكى از حجاج ايرانى مى باشد كه با من رفيق سفر بوده است ,چون بيشتر صحبت ايشان از خصوصيات راه و حالات بعضى مسافرين بود.
در ايـن هـنـگـام آثار طلوع فجر ظاهر شد.
فرمود: اين چراغى كه در مقابل مشاهده مى كنى منزل حـاجـيـان و رفقاى شما است .
اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد كه نزديك قهوه خانه آبـى اسـت دست و پايت را بشوى و جامه ات را از تن بيرون آور و نمازت را بخوان همين جا باش تا همراهانت را ببينى .
پياده شدم و دست بر زانوهايم گرفتم , تا ببينم آثار خستگى و جراحت باقى است وحالم بهتر شده كـه در ايـن حـال از سـوار غافل ماندم .
وقتى متوجه او شدم , اثرى از اونديدم .
به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا كردم .
آن مرد تعجب كرد! مـن شرح جريان را براى او گفتم .
او متاثر شد و بسيار گريه كرد و خدمتهاى زيادى نسبت به من انـجام داد.
وقتى جامه ام را بيرون آوردم , خون بسيارى داشت , اما زخمى باقى نمانده بود فقط در جاى آنها پوست سفيدى مثل زخم خوب شده , مانده بود.
عـصـر فـردا, كاروان حجاج به آن جا رسيد.
همين كه همراهان مرا ديدند, از زنده بودن من بسيار تـعجب كردند و گفتند: ما همه يقين كرديم كه در اين بيابانها مانده اى و به دست عربهاى بدوى كشته شده اى .
در اين هنگام قهوه چى , داستان آمدن مرا براى ايشان نقل كرد.
وقتى آنها قصه رسيدنم را شنيدند, توجهشان به حضرت بقية اللّه روحى فداه زياد شد



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 177

تشرف حاج سيد حسين حائري 
حـاج سيد حسين حائرى , ساكن ارض اقدس مشهد الرضا (ع ), در اوايل ماه ذى القعدة الحرام سال 1364, فرمود: حـدود سـال 1304 هـجرى , در ايام دهه محرم سيدى غريب كه او را نمى شناختم به منزل من در كـرمـانـشاه وارد شد.
غالبا زوار چه اهل علم و چه غير ايشان از عراقين (ايران و عراق فعلى ) بدون هيچ آشنايى بر من وارد مى شدند و من از ايشان پذيرايى مى نمودم .
پس از دو روز, يكى از اهل علم نجف اشرف به ديدن من آمد و آن سيد را شناخت .
به من اشاره كرد كه اين آقا را مى شناسيد؟ گفتم : سابقه اى با ايشان ندارم .
گفت : يكى از مرتاضين بسيار مهم مى باشد.
به ظاهر در كوچه مسجد هندى در نجف اشرف دكان عـطـارى دارد و غالبا از نجف و اهل و عيال خود مفقود مى شود.
هر چه دركربلا و كاظمين و حله تفحص مى نمايند, او را نمى يابند بعد از چند ماه معلوم مى شود كه در يكى از حجرات مسجد كوفه پـنـهـان و با موى بلند سر و ريش , درآن جاست .
با حال پريشانى او را به نجف آورده , باز هم بعد از چند روز مفقودمى شود و در مسجد به خادم مى سپرد كه به اهل و عيالش خبر ندهد.
مـن بـعد از اطلاع بر حال سيد, به ايشان بيشتر محبت كردم و اظهار داشتم كه بعضى هاشما را از مـرتاضين مى دانند! با كمال انكار و امتناع اين مطلب را رد مى كرد و بالاخره بعد از معاهده به اين كـه اظـهـار نشود, گفت : من دوازده سال در مسجد كوفه و غيره رياضت كشيدم و شرط تكميل ريـاضـت دوازده سال است و در كمتر از آن زمان , كسى به مقامى نمى رسد.
او كمالات خودش را مـخفى مى كرد فقط گفت : احضار جن ممكن است , ولى جن دروغ مى گويد و گاهى راست هم مـى گـويـد, لـذا اعتمادى به قول آنهانيست .
احضار ملك هم ممكن است , ولى چون آنها مشغول عـبادت هستند, شايسته نيست ايشان را از عبادت باز داشت .
ولى من روح همين علماء گذشته را احضارمى كنم و آنچه از مغيبات سؤال كنم , جواب مى گويند.
مـن در آن چـنـد سـال اخير كه به تو به مجالس روضه خوانى و سينه زنى توهين مى كردند, جهت تـقـويـت اسـاس شرع , مجلس روضه خوانى خيلى مفصلى اقامه مى نمودم كه از اول فجر, مجلس مـنـعـقـد و تـا يك ساعت بعد از ظهر ختم مى شد و ازلحاظ هزينه زياد و زحمات بدنى , خيلى در زحـمت بودم .
در آن مجلس شصت نفرروضه خوان شهرى و غريب كه از ساير شهرها آمده بودند و پـنـج مداح , روضه مى خواندند و در اين هشت و نه ساعت كه مدت مجلس بود, سى نفر و بقيه در بـاقـى ايـام مى خواندند و همه آنها حقوق داشتند, لذا از سيد خواهش كردم كه شما از علماءسؤال كنيد, آيا اين مجلس با اين زحمات مقبول اهل بيت (ع ) هست ؟ گفت : من شبها روح علماء را احضار مى كنم .
بـنـا شـد اين كار را انجام دهد, لذا گفت : من به چهار نفر از علماء مراجعه و از آنها سؤال مى كنم : مـرحوم آقا ميرزا حبيب اللّه رشتى , مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى ,مرحوم آقا سيد اسماعيل صـدر و مـرحـوم آقـا سـيـد على داماد (ره ) كه ايشان داماد آقاشيخ حسن مامقانى و به اين جهت معروف به داماد بود.
روز بـعـد گفت : من آقايان را احضار و سؤال كردم , گفتند: بلى , اين مجلس مقبول اهل بيت (ع ) است و در روز نهم يا دهم حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف تشريف مى آورند.
با كمال وجد و شوق گفتم : چرا روزش را تعيين نكرديد؟ گفت : امشب سؤال مى كنم .
فردا صبح گفت : آنچه مى گويم بنويسيد و نگه داريد.
آن روز, روز پنجم محرم بود.
وضع من بر خلاف وضع رياست و ترتيب علماء دركرمانشاه بود كه در جـاى مـعـيـنـى بنشينند و اشخاص محترم به طرف ايشان بيايند وقهرا آن قسمت , صدر مجلس مـحـسـوب شـود, بلكه كنار در خانه نشسته يا مى ايستادم و براى هر كسى قيام مى نمودم , لذا اين مـجـلـس مورد توجه عموم اهل شهر بود و غالباراهش مسدود مى شد و يك دسته ديگر در كوچه انتظار مى كشيدند تا زمانى كه اشخاص داخل منزل خارج شوند و آنها به جايشان بيايند.
سيد گفت : در روز نهم , حدود ساعت دو كنار چاهى كه نزديك درخانه است ,نشسته ايد يك مرتبه حال شما منقلب مى شود و تمام بدنتان تكان مى خورد, در آن حال به نقطه اى كه آخرين حد محل نـشـسـتن زنها است نگاه كنيد.
هر وقت تكان خورديد متوجه آن نقطه مجلس باشيد كه يك عده اشـخاص (ده دوازده نفر) به يك هيئت و يك لباس و يك شكل , نشسته اند يكى از آنها حضرت ولى عـصـر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است .
آنها ساعت دو, از در اتاق روضه خوانها از طرف بيرونى , وارد مـى شـونـد وتا ساعت سه تشريف دارند و ساعت سه كه مجلس براى خارج و وارد شدن افراد بـهـم مـى خـورد, ايشان در ضمن مردم بيرون مى روند و شما ملتفت نمى شويد.
با وضوباشيد و به مـحـضر مباركشان برسيد و خدمتى از قبيل : چاى دادن يا استكان برداشتن انجام دهيد.
آنها براى شـمـا قيام نمى كنند و مى گويند: اين خانه , خانه خودمان است ,در خانه برويد و از مردم پذيرايى كنيد.
در هـمـان سـاعـتـى كه تشريف دارند دو روضه خوان , روضه مى خوانند و هر دو از امام زمان (ع ) مى گويند و كسى مصيبت نمى خواند با اين حال , مجلس خيلى دگرگون وضجه و ناله بيشتر از هـر روز مـى شود.
آقاى اشرف الواعظين كه هر روز يك ساعت بعد از ظهر مى آيد و مجلس را ختم مى كند, در همين ساعت آمده و منبر مى رود و ازامام زمان (ع ) مى گويد.
بـه هـر حـال ايـن مذاكرات در روز پنجم محرم بين من و سيد مرتاض اتفاق افتاد و اين مطالب را نوشتم .
مـن هـمـيشه دم در مى ايستادم و پذيرايى مى كردم و اتاقى در بيرونى , مجمع آقايان روضه خوانها بود.
تا روز نهم در انتظار اين قضيه روز شمارى مى كردم .
در آن روز,مجلس جمعيت زيادى داشت و مـن در آن سـاعـت معين كنار چاه نشسته بودم ناگاه لرزشى بر من عارض شد و بدنم شروع به تـكان خوردن نمود فورا به آن نقطه معين نگاه كردم , ديدم در همان مكان حلقه اى مشتمل بر ده , دوازده نفر دايره وار و در لباس معمول اهل كرمانشاه (عباى بلند و كلاه نمدى و دستمال روى آن و كـفـش پـاشـنـه خوابيده ) نشسته اند.
آنها تماما گندمگون و قوى استخوان و در سن نزديك به چـهـل سـالـگـى بـودنـد بـه مـن تـبسم كردند و قيام و تواضعى كه معمول همه كس بود, حتى اهـل حـكـومت و امراء لشكر, نكردند و گفتند: خانه خودمان است همه چيز آورده اند شمادر خانه برويد و مشغول پذيرايى باشيد.
به مكان خود مراجعت نمودم و دانستم كه اين آقايان از در اتاق بيرونى به اندرونى آمده اند.
به هر حال در آن ساعت دو نفر منبر رفتند و با آن كه روز تاسوعا معمولا مصيبت حضرت اباالفضل (ع ) را مـى خـوانـنـد, هر كدام چند دقيقه منبر رفتند و به امام زمان (ع ) به عنوان تسليت خطاب مـى كـردند.
مجلس از گريه و زارى هنگامه بود.
آقاى اشرف الواعظين كه بايد بعد از ظهر بيايند, ساعت دو آمدند و به اتاق روضه خوانها نرفتند و در همان مجلس وارد شدند و كنار در خانه , پهلوى مـن نشستند وگفتند: من امروز براى رفع خستگى تعطيل كردم , چون فردا كه عاشورا است كار زياداست .
ولى نتوانستم اين جا نيايم .
ايـشـان بعد از چاى و قليان , به منبر رفت و سكوتى طولانى كرد و بعد بدون مقدمه اى كه معمول اهـل مـنـبـر است صدا زد: اى گمشده بيابانها روى سخن ما با توست .
مجلس بحدى از اين كلمه پـريـشان و مردم به سر و سينه مى زدند كه همگى بى اختيارشدند.
پس از لحظه اى ديدم افراد آن حلقه نيستند.
و دانستم از همان در اتاق وسطى رفته اند



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 201

تشرف حاج علي آقا و رفقايش در مسجد سهله 

عالم كامل شيخ عبدالهادى در محضر آية اللّه حاج شيخ حسنعلى تهرانى نقل فرمود: مـن در نـجـف اشـرف مـؤمـن متقى حاج على آقا را ملاقات مى نمودم .
ايشان هميشه درشبهاى چهارشنبه به مسجدسهله مشرف مى شد.
شـيـخ عبدالهادى گفت : روزى از او پرسيدم كه در اين مدت آيابه حضور مبارك حضرت سيدنا و مولانا صاحب الزمان (ع ) رسيده اى ؟ در جـواب گـفـت : در سن جوانى با جمعى از مؤمنين و اخيار, بر اين عمل مداومت داشتيم و ابدا چيزى مانع ما نبود.
يازده نفر بوديم و برنامه ما اين بود كه در هر شبى ازبين رفقا, يكى بايد اسباب چاى و شام براى همه تهيه مى كرد.
تـا آن كـه شبى نوبت به يكى از رفقا كه مرد سراجى بود, افتاد و او هم تهيه اى ديد و نان وآذوقه را در دكان خود مهيا كرد.
از قضا آن ها را فراموش كرده و مثل هفته هاى قبل ,دكان خود را بسته بود و روانه مسجد سهله شده بود.
آن روز هوا دگرگون و سردبود.
جمعيت ما پراكنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن كه در مسجد سهله اجتماع كرديم .
نماز را طبق معمول خوانديم و روانه مسجد كوفه شديم , چون در حجره نشستيم ,گفتيم : شام را حاضر كنيد.
ديديم كسى جواب نمى دهد.
گفتيم : امشب نوبت كيست ؟ بـه يـكـديگر نگاه كرديم و ديديم نوبت آن مرد سراج است .
به او گفتيم : چه كرده اى مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته اى ؟ چرا در نجف نگفتى كه ديگرى شام را تهيه كند؟ گفت : من همه چيز را مهيا كردم و به دكان آوردم .
اما وقت حركت آنها را فراموش نمودم و الان به يادم آمد.
و وقتى به نجف برگشتيم به آنجا مى رويم و واقعيت رامى فهميد.
آن شـب , شـب سـردى بـود و بـه اندازه هميشه كسى در مسجد نبود.
در حجره را بستيم ,ولى از گرسنگى خوابمان نمى برد, لذا با هم صحبت مى كرديم , چون قدرى گذشت ,ناگاه ديديم كسى در حـجره را مى كوبد.
خيال كرديم اثر هوا است .
دوباره در را كوبيد,چون حوصله نداشتيم يكى از ما فرياد زد: كيست ؟ شخصى با زبان عربى جواب داد:در را بازكن .
يـكـى از رفـقا با نهايت ناراحتى در را گشود و گفت : چه مى خواهى ؟ چون خيال كردمرد غريبى است و آفتابه مى خواهد يا كار ديگرى دارد.
ديـديـم مـرد جـليل و سيد بزرگوارى است .
سلام كرد و به همان يك سلام ما را برده وغلام خود نمود.
همگى با او مانوس شديم .
فرمود: آيا مرا در اين جا جا مى دهيد؟ گـفـتـيـم : بـفـرمـايـيـد اختيار داريد.
تشريف آورد و نشست .
ما همگى جهت تعظيم واحترام او برخاستيم و نشستيم و به بيانات روح افزايش زنده شديم .
بعد از مدتى فرمود: اگر خواسته باشيد, اسباب چاى در خورجين حاضر است .
يكى از رفقا برخاست و از يـك طرف خورجين , سماورى بسيار اعلا با لوازم آن را بيرون آورد.
مشغول شديم و به يكديگر اشاره كرديم كه تا مى توانيد چاى بخوريد كه بجاى شام است .
در اين اثناء, آن بزرگوار مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ) و احاديث صحيحه بيان مى كرد.
بـعـد از صرف چاى فرمود: اگر شام خواسته باشيد در اين خورجين حاضر است .
قدرى به يكديگر نـظـر كرديم تا آن كه يكى از ما برخاست و از طرف ديگر خورجين ,يك قابلمه بيرون آورد و وس ط مجلس گذاشت .
وقتى در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روى آن بود و بخارى از آن مـتصاعد مى شد مثل اين كه الان ازآتش برداشته باشند.
از آن برنج و خورش خورديم و همگى سـيـر شديم و مقدارى باقى ماند.
فرمود: آن را براى خادم مسجد ببريد.
برخاستيم و در جستجوى خادم رفتيم و غذا را به او داديم .
سيد بزرگوار فرمود: خيلى از شب گذشته , بخوابيد.
هـمگى استراحت كرديم , چون سحر شد يكى يكى برخاسته تجديد وضو نموديم ودر مقام حضرت آدم (ع ) جـمـع شـديـم و ادعيه معمول و نماز صبح را ادا كرديم .
بناى حركت , به سمت نجف شد گـفـتيم خوب است در خدمت آن سيد بزرگوار روانه شويم .
هر كس از ديگرى پرسيد: آن سرور كجا رفت ؟ ولى همه گفتيم : جز اول شب , ديگر ايشان را ملاقات نكرديم .
به دنبال او گشتيم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل ديگرى را كه احتمال مى داديم , مراجعه كرديم ,ابدا اثر و نام و نشانى از آن جناب نيافتيم .
از خادم مسجد پرسيديم : چنين مردى راملاقات نكرده اى ؟ گفت : اصلا اين طور كسى را نديده ام و هنوز در مسجد هم بسته و كسى بيرون نرفته است .
بالاخره از ملاقات مايوس گشته و با خود مى گفتيم كه اين عجايب چه بود؟ يكى گفت : آن سيد كـجـا رفـت و چه شد و حال آن كه در مسجد هنوز بسته است .
ديگرى گفت : ديدى در آن هواى سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود.
يكى ديگر مى گفت : چه سخنانى مى گفت و مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ).
در ايـن جـا هـمـگـى يـقـيـن كـرديم كه غير از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده و براى جدايى از ايشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خورديم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 171

تشرف حاج ابوالقاسم يزدي 
حاج ابوالقاسم يزدى فرمود: مـن از گـمـاشـتگان حاج سيد احمد, كه از تجار محترم يزد و معروف به كلاهدوز است ,بودم و با ايشان به سفر حج مشرف شدم .
در اين سفر, مسير ما از نجف اشرف و راه جبل بود.
سـه مـنـزل بـعد از نجف , يك روز صبح پس از طلوع آفتاب حركت كرديم نزديك دوفرسخ رفته بوديم , ناگاه شترى كه اثاثيه روى آن بود و من بر آن سوار بودم , رم كرد ومرا با اثاثيه و بار انداخت و فرار كرد.
ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم كه بياييد ومرا يارى كنيد و شتر را بگيريد, كسى به حرف من گوش نداد.
از پشت سر نيز هر كه رسيد و هر چه گفتم بياييد مرا نجات دهيد, كسى به حرف من اعتنا نكرد.
تا عبورقافله ها تمام شد, بحدى كه ديگر كسى ديده نمى شد.
خـيلى مى ترسيدم , زيرا شنيده بودم , عربهاى عنيزه براى بدست آوردن پول و اجناس ديگر, حجاج را مـى كـشند.
نزديك دو ساعت طول كشيد و من در فكر بودم ناگاه كسى از پشت سرم رسيد كه سـوار بـر شـترى با مهار پشمينه بود.
سؤال كرد: چرا معطلى ؟گفتم : من عربى نمى دانم شما چه مى گوييد؟ اين بار به زبان فارسى گفت : چرا ايستاده اى ؟ گفتم : چه كنم ؟ شتر, مرا به زمين زد وفرار كرد و من در بيابان متحير و سرگردان مانده ام .
چيزى نگفت , ولى بازوى مرا گرفت و پشت سر خود سوار كرد.
گفتم : اثاثيه من اين جا مانده است .
گفت : بگذار, به صاحبش مى رسد.
قدرى كه راه رفتيم به يك تل خاكى خيلى كوچك رسيديم .
شترسوار چوب كوچكى مانند عصا در دسـت داشـت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابيد.
مرا پياده كرد وبا عصا اشاره اى به تل نمود.
نصف آن تل به طرفى و نصف ديگر به طرف ديگر رفت .
در وسط, درى از سنگ سفيد و براق باز شد.
اما من متوجه نشدم كه اين در چطور بازشد.
بعد به من گفت : حاجى با من بيا.
چـنـد پـله پايين رفتيم .
جايى مثل دهليز ديده شد طرف ديگر چند پله داشت از آن جابالا رفتيم .
صـحـن بـسـيـار وسيعى ديدم كه اتاقهاى بسيارى داشت .
باغى ديدم كه به وصف در نيايد اين باغ خيابانهايى داشت .
من سر خود را به زير انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه كن .
نـگـاه كـردم , قصرهايى عالى ديده مى شد.
وقتى به آن غرفه ها رسيديم , اتاقى را به من نشان داد و گفت : اين مقام حضرت رسول (ص ) است دو ركعت نماز بخوان .
گـفـتـم : وضـو ندارم .
گفت : بيا برويم .
دو يا سه پله بالا رفتيم حوض كوچكى ديدم كه آب بسيار زلال و صـافـى داشـت به طورى كه زمين حوض پيدا بود.
من مشغول وضوگرفتن به روشى كه رسـم خـودمان است شدم , ولى با ترس و رعب كه مبادا اين شخص سنى باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم .
گـفـت : حـاجـى نـشد وضو را اين طور بگير.
اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوى پـيشانى آب ريخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پايين كشيد.
پس از آن به چشم و بينى دست كـشـيـد سـپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها, بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مـسح كرد.
بعد از مسح گفت : اين روش در وضو را ترك نكن .
بعد از وضو به مقام رسول خدا(ص ) رفتيم .
فرمود: دو ركعت نماز بگذار.
گـفـتـم : خـوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .
گفت : فرادى بخوان .
من دوركعت نماز خواندم .
بـعـد از نماز قدرى راه رفتيم تا به غرفه اى رسيديم گفت : اين جا هم دو ركعت نمازبخوان اين جا مقام حضرت اميرالمؤمنين (ع ),داماد حضرت رسول (ص ) است .
گـفـتم : خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .
گفت : فرادى بخوان .
دو ركعت ديگر نماز بجا آوردم .
قـدرى راه رفتيم گفت : اين جا هم دو ركعت نماز بخوان اين جا مقام جبرئيل (ع )است .
من هم دو ركـعـت نماز خواندم .
سپس به وسط صحن و فضاى آن آمديم .
ايشان فرمود: دو ركعت نماز هم به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر, در اين جا بخوان .
من هم همين كار را كردم .
مـقـام حضرت رسول (ص ) سبز رنگ بود و مقام حضرت امير(ع ) سفيد و نورانى وخط دور آن هم همين طور سفيد رنگ و نورانى بود.
غرفه ها همگى جز مقام جبرئيل سقف داشت .
وقتى از نماز فارغ شديم , گفت : حاجى بيا برويم و از همان راهى كه آمده بوديم با هم برگشتيم .
وقـتى بيرون آمديم , گفتم : روى بام بروم تا يك دفعه ديگر آن مناظر را تماشاكنم .
گفت : حاجى بيا برويم اين جا بام ندارد و باز مرا سوار كرد.
وقـتـى كه شتر مرا به زمين زده بود, خيلى تشنه بودم و بعد از آن كه همراه او سوار شدم هر چه با هم مى رفتيم , اثر تشنگى رفع مى شد.
وقتى كه با ايشان سوار بودم , مى ديدم زمين زير پاى ما غير طبيعى حركت مى كند تااين كه از دور يـك سـيـاهـى بـه نظرم آمد گفتم : معلوم مى شود اين جا آبادى است .
گفت :چرا؟ گفتم : چون نخلهاى خرما به نظر مى رسد.
گفت : اينها علم حجاج و چادرهاى آنها است .
قافله دار شما كيست ؟ گـفتم : حاج مجيد كاظمينى .
طولى نكشيد كه به منزل رسيديم .
شتر ما مثل ببر, از وسططناب چـادرهـا عـبور مى كرد, ولى پاى او به طناب هيچ خيمه اى بند نمى شد.
تابه پشت خيمه قافله دار آمـديـم .
بـاز بـا هـمـان چوب به چادر او اشاره نمود.
حاج مجيد كاظمينى بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد بناى بد اخلاقى و تغير را با من گذاشت , كه كجا بودى و چقدر مرا به زحمت انداختى و بالاخره هم تو را پيدا نكردم ؟ آن شخص كمربند او را گرفت و نشاند, حال آن كه حاج مجيد مرد قوى هيكل و باقدرتى بود.
به او گفت : به حج و زيارت پيغمبر مى روى , و كسى كه به حج و زيارت پيغمبر مى رود نبايد اين اخلاق را داشته باشد اين حرفها چيست ؟ توبه كن .
بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسيد.
فاصله تا آن جا حـدودا شـشـصـد متر بود, ولى فورا به آن جا رسيد و بدون آن كه از كسى چيزى بپرسد مجددا با چوب دستى خود به چادراشاره كرد.
ارباب بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد, گفت : آقا ابوالقاسم آمد.
شـتـر دار حـاج سـيد احمد گفت : داخل بياييد.
من با آن شخص به داخل چادر رفتيم .
آن شخص گـفت : اين هم امانتى است كه بين راه مانده بود.
حاج سيد احمد نسبت به من تندى كرد كه كجا بودى ؟ آن شخص گفت : حاجى , هر جا كه بود, آمد.
ديگر حرفى نمى خواهد.
سپس آن شخص پا در ركاب كرده و نشست و خواست برود, حاج سيداحمد به پسرش گفت : برو براى حاجى (كسى كه مرا آورده بود) قهوه بياور.
فرمود: من قهوه نمى خورم .
حاج سيد احمد به پسرش گفت : برو انعام اين شخص را بياور.
رفت و يك طاقه شال خليل خانى و يك كله قند آورد.
آن شخص قند را برداشت و كنار گذاشت و گفت : براى خودت باشد.
شال را برداشت و گفت : به مـسـتحق مى رسانم و بيرون رفت .
ارباب هم براى مشايعت ايشان بيرون رفت .
به محض اين كه از چادر خارج شد او را نديد و يك مرتبه از انظار غايب شد.
آن وقت من حكايت خود را گفتم و ارباب از اين جريان افسوس خورد.
شب آن جا بوديم .
صبح , قبل از بار كردن و حركت , براى كارى از چادر بيرون آمدم شخصى را ديدم كه بارى به دوش گرفته و مى آورد.
به من رسيد و فرمود: اينها اثاثيه شما است , بردار.
من آنها را از دوش او برداشتم و ايشان رفت , ولى اين شخص آن مرد سابق نبود



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 198

تشرف جنگجوي غزوه صفين 

يكى از شيعيان خاندان عصمت و طهارت (ع ) مى گويد: روزى نزد پدرم بودم .
مردى را ديدم كه با او صحبت مى كرد.
ناگاه در بين سخن گفتن ,خواب بر او غلبه كرد و عمامه از سرش افتاد.
اثر زخم عميقى بر سرش ظاهر شد.
از اوسؤال كردم جريان اين جراحت كه به ضربات شمشير مى ماند چيست ؟ گفت : اينها از ضربه شمشير در جنگ صفين است .
حـاضرين تعجب كرده به او گفتند: جنگ صفين مربوط به قرنها پيش است و يقينا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنين چيزى امكان دارد؟ گـفـت : بله , همين طور است كه مى گوييد.
من روزى به طرف مصر سفر مى كردم و دربين راه مـردى از طـايـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى كرديم و در بين صحبت از جنگ صفين , يـادى شـد.
آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشير خود رااز خون على و اصحابش سيراب مى كردم .
من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشير خود را از خون معاويه و يارانش رنگين مى كردم .
آن مرد گفت : على و معاويه و آن ياران كه الان نيستند, ولى من و تو كه از ياران آنهاييم .
بيا تا حق خـود را از يـكـديـگر بگيريم و روح ايشان را از خود راضى نماييم .
اين را گفت و شمشير را از نيام خارج نمود.
من هم شمشير خود را از غلاف كشيدم و به يكديگردرآويختيم .
درگيرى شديدى واقع گرديد.
ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد كرد كه افتادم واز هوش رفتم .
ديگر ندانستم كه چه اتفاق افتاد, مگر وقتى كه ديدم مردى مرا با ته نيزه خود حركت مى دهد و بـيـدار مـى نـمـايد, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالين خود ديدم كه از اسب پياده شد.
دستى بر جراحت و زخم من كشيد, گويا دست اودارويى بود كه فورا آن را بهبودى بخشيد و جاى ضربه را خوب كرد.
بعد فرمود: كمى صبر كن تا برگردم .
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غايب گرديد.
طولى نكشيد كه مراجعت نمودو سر آن مرد را كـه بـه من ضربه زده بود, بريده و در دست داشت و اسب او و اثاثيه مرا باخود آورد.
فرمود: اين سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را يارى كردى , ما هم تو رايارى نموديم ولينصرن اللّه من ينصره (يقينا خداى تعالى , كسى كه او را يارى كند,ياريش مى نمايد.
) وقتى اين قضيه را ديدم مسرور گشته و عرض كردم : اى مولاى من تو كيستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم .
بعد فرمودند: اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زده اند.
اين جمله را فرمود و ازنظرم غايب شد



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 1

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 186

تشرف جده سيد محمد علي تبريزي 
عالم فاضل , سيد محمد على تبريزى فرمود: مـادربـزرگ ايشان در تبريز, شبى به واسطه عارضه اى , خيلى در غم و اندوه فرو رفته ومشغول به گريه و زارى و توسل گرديد.
در ميان حسينيه كه يكى از اتاقهاى منزل ايشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم مى شود, درختى مانند قنديل چراغى ظاهرگرديده و تمام آن شب مى درخشيد, بحدى كه تمام خانه و خانه همسايگان را نورمى بخشيد.
سحر همان شب , حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف براى آن مكرمه ظاهر شدند ويك اشرفى عنايت فرمودند كه از بركت آن اشرفى , خيرات و بركات بر او و بر نسل اوروى آورد و به مكه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گرديد



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 159

تشرف پيرزني از كنيزان حضرت 

يعقوب بن يوسف اصفهانى مى گويد: در سال 281, با گروهى از اهل اصفهان , كه از اهل سنت بودند, به حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم .
وقـتـى وارد مـكـه شـديم , بعضى از رفقا خانه اى را كه در كوچه سوق الليل و به نام دار خديجه و دارالرضا (ع ) معروف بود, كرايه كردند.
در آن خانه پيرزنى زندگى مى كرد.
هنگامى كه وارد خانه شديم , از آن پيرزن پرسيدم : چرا اين خانه را دارالرضا (ع )مى گويند؟ و تو با اين خانه چه ارتباط و مناسبتى دارى ؟ گفت : اين خانه , ملك حضرت رضا (ع ) بوده و من هم از كنيزان اين خانواده مى باشم .
در گذشته حضرت عسكرى (ع ) را خدمت كرده ام و ايشان مرا در اين جا منزل داده اند.
ايـن مطلب را كه شنيدم با او انس گرفتم , اما موضوع را از رفقاى خود كه غير شيعه بودند, پنهان كردم .
برنامه من اين بود كه شبها هر وقت از طواف بر مى گشتم , با ايشان در ايوان خانه خوابيده و در را مى بستيم و سنگ بزرگى را براى اطمينان پشت درمى گذاشتيم .
در همان مدت , شبها روشنى چراغى را در ايوان مى ديدم كه شبيه به روشنى مشعل بود و مشاهده مـى كردم كه در منزل بدون آن كه كسى از اهل خانه آن را باز كند, گشوده مى شد.
و باز مى ديدم كـه مـردى بـا قد متوسط, گندمگون , مايل به زردى كه درپيشانى اش آثار سجود بود و پيراهن و لـبـاس نـازكى پوشيده و در پايش نعلين بود, باصورتهاى مختلف وارد مى شد و به اتاقى كه محل سكونت پيرزن بود, بالا مى رفت .
از طرفى پيرزن به من مى گفت : در اين اتاق دخترى دارم , لذا به كسى اجازه نمى دهم بالا بيايد.
من آن روشنى را كه شبها در ايوان مى ديدم , در وقتى كه آن مرد از پله بالا مى رفت , درپله و چون داخـل اتـاق مـى شـد در غـرفـه مـى ديدم , بدون آن كه چراغى ديده شود.
رفقاهم اين جريانات را مى ديدند, ولى گمان داشتند كه اين مرد, عجوزه را متعه كرده و به همين جهت رفت و آمد دارد.
و بـا خـود مـى گـفـتـنـد: اين جمع , شيعه هستند و متعه راحلال مى دانند, در حالى كه ما جايز نمى دانيم .
و بـاز مـى ديـديـم , آن مـرد با اين كه از خانه خارج و يا داخل منزل مى گردد, سنگ در جاى خود مى باشد.
در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته مى گردد, اماكسى كه آن را بگشايد و ببندد ديده نمى شد.
وقتى من اين امور را مشاهده كردم , دلم از جا كنده شد و عظمت اين قضايا در روحم اثر گذاشت , لذا با آن پيرزن بناى ملاطفت را گذاشتم , تا شايد خصوصيات آن مرد رابدانم .
روزى به او گفتم : فلانى , من از تو سؤالى دارم و مى خواهم آن را در وقتى كه رفقاى من نيستند, بپرسم و از تو تقاضا دارم كه وقتى مرا تنها ديدى از غرفه خودپايين آمده به درخواست من گوش دهى .
پـيـرزن وقتى خواهش مرا شنيد, گفت : من هم خواستم به تو چيزى بگويم , ولى حضور همراهان مانع شده بود.
گفتم : چه مطلبى ؟ گـفـت : به تو مى فرمايد, (نام كسى را ذكر نكرد و فقط به همين صورت پيغام رساند) باآن جمعى كه با تو رفيق و شريك هستند, مخلوط نشو, و در كارهايشان مداخله نكن .
با آنها مدارا نما و برحذر باش , زيرا دشمنان تو هستند.
گفتم : چه كسى اين مطلب را مى گويد؟ گفت : من مى گويم


ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 145

تشرف اسماعيل هرقلي 
 
 

تشرف اسماعيل هرقلى

در حلّه، شخصى به نام اسماعيلبن حسن هرقلى بود (هرقل نام روستايى است) . پسر او شمس الدين فرمود: پدرم نقل كرد: در زمـان جوانى در ران چپم دملى كه آن را توثه مىگويند، به اندازه دست يك انسان ظاهر شد.

در هـر فـصـل بـهـار مىتركيد و از آن خون و چرك خارج مىشد. اين ناراحتى مرا از هر كارى باز مىداشت .

به حله آمدم و به خدمت رضى الدين على، سيدبن طاووس رسيده و از اين ناراحتى شكايت نمودم .

سـيـد جـراحـان حـله را حاضر نمود.

ايشان مرا معاينه كردند و همگى گفتند: اين دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بريدن نيست .

اگر اين را ببريم شايد رگ بريده شود و در اين صورت اسماعيل زنده نخواهد ماند، لذا به جهت وجود اين خطر عظيم دست به چنين كارى نمىزنيم .

سـيـدبـن طـاووس فرمود: من به بغداد مىروم، در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم، شايد ايشان علاجى بنمايند.

بـا هـم بـه بغداد رفتيم . سيد اطباء را خواست و آنها همان تشخيص را دادند و از معالجه من نااميد شدند.

آنـگـاه سـيـدبـن طـاووس به من فرمود: در شريعت اسلام، امثال تو مىتوانند با اين لباسها نماز بخوانند، ولى سعى كن خودت را از خون پاك كنى .

بعد از آن عرض كردم: حال كه تا بغداد آمدهام، بهتر است به زيارت عسكريين عليهماالسلام در سامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم .

وقـتـى سيدبن طاووس اين سخن را شنيد، پسنديد. من هم لباسها و پولى كه همراه داشتم، به او سپردم و روانه شدم .

چون به سامرا رسيدم، داخل حرم عسكريين عليهماالسلام شده، زيارت كردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـرديـدم .

به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالىفرجه الشريف را شفيع خود قرار دادم. 

مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روز پنج شنبه در سامرا ماندم .

آن روز به دجله رفته، غسل كردم و لباس پاكيزهاى براى زيارت پوشيدم و آفتابهاى كه همراهم بود، پر از آب كرده برگشتم، تا به در حصار شهر سامرا رسيدم .

نـاگـاه، چـهـار نفر سواره مشاهده كردم كه از حصار بيرون آمدند.

گمان من آن بود كه ايشان از شرفاء و بزرگان اعرابند كه صاحبان گوسفند هستند و گله ايشان در آن حوالى مىباشد.

وقـتـى بـه نـزديك آنها رسيدم، ديدم دو نفر از ايشان جوان و يكى پيرمرد است كه نقاب انداخته و ديگرى بسيار با هيبت و فرجيه به تن داشت (لباس مخصوصى است كه در آن زمانها روى لباسها مىپوشيدند) و در آن شمشيرى حمايل كرده بود. آن سوارها نيز شمشير به همراه داشتند.

پيرمرد نقاب دار، نيزهاى در دست داشت و در سمت راست راه ايستاده بود و آن دو جوان در سمت چپ ايستاده بودند.

صاحب فرجيه، وسط راه ايستاد. سوارها سلام كردند و من جواب سلام ايشان را دادم .

آنگاه صاحب فرجيه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عيال خود خواهى رفت؟ عرض كردم: بلى.

فرمود: پيش بيا تا آن چيزى كه تو را به درد و الم وا مىدارد، ببينم .

من از اين كه به بدنم دست بزند كراهت داشتم، زيرا تازه از آب بيرون آمده بودم و پيراهنم هنوز تر بود.

با اين احوال اطاعت كرده، نزد او رفتم .

چـون بـه نزد او رسيدم، آن سوار (صاحب فرجيه) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روى زخم گذاشت و فشار داد، به طورى كه به درد آمد و بعد روى اسب نشست .

آن پيرمرد گفت: رستگار شدى اى اسماعيل .

گفتم: ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاريم .

و از اين كه پيرمرد اسم مرا مىداند تعجب كردم! بعد از آن پيرمرد گفت: اين بزرگوار امام عصر تو است .

مـن پـيـش او رفـتـم و پـاهاى مباركش را بوسيدم .

حضرت اسب خود را راند و من نيز در ركابش مىرفتم .

فرمود: برگرد.

عرض كردم : هرگز از حضورتان جدا نمىشوم .

فرمود: مصلحت در آن است كه برگردى .

باز عرض كردم : از شما جدا نمىشوم .

در اين جا آن پيرمرد گفت: اى اسماعيل آيا شرم ندارى كه امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت مىكنى؟ پـس از ايـن سخن ايستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى كردند و فرمودند: زمانى كه به بغداد رسيدى، ابوجعفر خليفه، كه اسم او مستنصر است، تو را مىطلبد.

وقتى كه نزد او حـاضر شدى و به تو چيزى داد، قبول نكن و به پسر ما كه علىبن طاووس است، بگو نامهاى در خصوص تو به على بن عوض بنويسد.

من هم به او مىسپارم كه هر چه مىخواهى به تو بدهد.

بـعد هم با اصحاب خود تشريف بردند تا از نظرم غايب شدند.

من در آن حال از جدايى ايشان تاسف خوردم و ساعتى متحير ماندم و بر زمين نشستم .

بعد از آن به حرم عسكريين عليهماالسلام مراجعت نمودم .

خدام، اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون ديدند.

گفتند: چه اتفاقى افتاده است؟ آيا كسى با تو جنگ و نزاعى كرده است؟ گفتم: نه، آيا آن سوارهايى كه بر حصار بودند شناختيد؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.

گفتم: نه، بلكه يكى از آنها امام عصر (عج) بود.

گفتند: آن پيرمرد يا كسى كه فرجيه به تن داشت امام عصر (عج) بود؟ گفتم: آن كه فرجيه به تن داشت .

گفتند: جراحت خود را به او نشان دادهاى؟ گـفـتـم: آن بزرگوار به دست مباركش آن را گرفت و فشار داد، به طورى كه به درد آمد و پاى خـود را بـيـرون آوردم كـه آن محل را به ايشان نشان دهم، ديدم از دمل و جراحت اثرى نيست .

از كثرت تعجب و حيرت، شك كردم كه دمل در كدام پاى من بود.

پاى ديگرم را نيز بيرون آوردم، باز هم اثرى نبود.

چـون مـردم ايـن مـطلب را مشاهده كردند، به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه كردند و جـهـت تبرك بردند و به طورى ازدحام كردند كه نزديك بود پايمال شوم .

در آن حال خدام مرا به خزانه بردند.

نـاظـر حـرم مـطهر عسكريين عليهماالسلام داخل خزانه شد و مرا ديد.

سؤال كرد: چند وقت است از بغداد خارج شدهاى؟ گفتم: يك هفته .

او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم .

بعد از اداى نماز صبح وداع نموده و بيرون آمدم و اهل آن جا مرا مشايعت كردند.

FONT بـه راه افـتـادم و شـب را بـيـن راه در منزلى خوابيدم .

صبح عازم بغداد شدم، وقتى كه به پل قديم رسيدم، ديدم مردم جمع شده و هر كه مىگذرد، از نام و نسب او سؤال مىنمايند.

وقتى رسيدم از مـن نـيـز سؤال كردند.

تا نام و نسب خود را گفتم، ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خيلى خستهام كردند.

پاسبان محل در اين باره نامهاى به بغداد نوشت .

مـرا از آن جا حركت داده به بغداد بردند.

مردم آن جا نيز به سرم هجوم آورده، لباسهاى مرا بردند و نزديك بود كه از كثرت ازدحام هلاك شوم .

وزير خليفه كه اهل قم و از شيعيان بود، سيدبن طاووس را طلبيد تا اين حكايت را از او بپرسد.

وقـتى ابن طاووس در بين راه مرا ديد، همراهيان او مردم را از اطراف من متفرق كردند.

ايشان به من فرمود: آيا اين حكايت مربوط به تو است؟ گفتم: آرى .

از مركبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت نديد و در اين هنگام از حال رفت و بيهوش شد.

وقـتـى بـهـوش آمـد، دسـت مـرا گـرفت و گريه كنان نزد وزير برد و گفت: اين شخص برادر و عزيزترين مردم نزد من است .

وزيـر از قـصـهام پرسيد.

من هم حكايت را نقل كردم .

سپس او اطبايى كه جراحت مرا ديده بودند، احضار نمود و گفت: جراحت اين مرد را معالجه و مداوا نماييد.

گفتند: جز بريدن معالجه ديگرى ندارد و اگر بريده شود مىميرد.

وزير گفت: اگر بريده شود و نميرد، چه مدت لازم است كه گوشت در جايش برويد؟ گفتند: دو ماه طول خواهد كشيد، اما جاى بريدگى گود مىماند و مو نمىرويد.

وزير گفت: جراحت او را كى ديدهايد؟ گفتند: ده روز قبل .

وزير پاى مرا به اطباء نشان داد.

آنها ديدند كه مانند پاى ديگرم، صحيح و سالم است و هيچ اثرى از جراحت در آن نيست .

يكى از آنها فرياد زد: اين كار، كار عيسى بن مريم (ع) است .

وزير گفت: وقتى كه كار شما نباشد، ما خود مىدانيم كار كيست .

بعد از آن، وزير مرا به نزد خليفه، كه مستنصر بود، برد.

خليفه كيفيت را پرسيد.

مـن هـم قـضـيـه را نقل كردم .

بعد دستور داد تا هزار دينار براى من بياورند و گفت: اين مبلغ را هزينه سفر خويش قرار ده .

گفتم: جرات ندارم كه ذرهاى از آن را بردارم .

گفت: از كه مىترسى؟ گـفـتـم: از كسى كه اين معامله را با من نمود و مرا شفا داد، زيرا به من فرمود: از ابوجعفر چيزى قبول نكن .

خليفه از اين گفتهام، گريست و ناراحت شد و من هم از او چيزى قبول نكرده، خارج شدم .

نظير قضيه اسماعيل هرقلى، توسلى است كه به حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام شده است، لذا ما اين توسل را هم ذكر مىكنيم .

آقا ميرزا احمد على هندى فرمود: مـدتـى بـالاى زانوى من دملى ايجاد شده بود كه مرا بسيار اذيت مىكرد. هر چه به اطباء مراجعه نمودم فايدهاى نداشت . بالاخره آنها اقرار كردند كه آن دمل علاج ناپذير است .

پـدرم بـا آن كه از اطباء هند فهميدهتر بود، جمعى از آنان را از اطراف و اكناف هند احضار كرد.

هر كدام از آنها كه دمل را ديد، به عجز از درمان آن اعتراف نمود، تا آن كه طبيبى فرنگى آورد. او دمل را ديد و ميلهاى در آن فرو برد و بيرون آورد و گفت: اين دمل را غير از عيسى بن مريم (ع) كسى نـمـىتواند علاج كند و زخم آن به فلان پرده سرايت مىكند، وقتى كه به آن جا رسيد، تو را هلاك خواهد كرد و امروز يا فردا است كه به آن پرده برسد.

چون اين مطلب را از طبيب شنيدم، بسيار مضطرب شدم و تا شب به اين حال بودم .

شـب كـه خـوابـيـدم، در عالم رؤيا ديدم، حضرت علىبن موسى الرضا عليه السلام از روبروى من تشريف مـىآورنـد، در حـالـى كـه نور از صورت مباركشان به آسمان بالا مىرود.

حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: اى احمد على به طرف من بيا.

عرض كردم: مولاى من مىدانيد كه مريضم و قادر بر آمدن نيستم .

آن بزرگوار اعتنايى به من ننمودند و دوباره فرمودند: به سوى من بيا.

من امتثال امر آن حضرت را نموده و خود را به حضور مباركش رساندم .

آن بزرگوار دست مباركشان را به زانوى من كه دمل داشت، ماليدند.

عرضه داشتم: مولاى من، بسيار مشتاق زيارت قبر شما مىباشم .

حضرت فرمودند: ان شاءاللّه .

از خـواب بـيـدار شـدم، چـون بـه زانوى خود نگاه كردم، اثرى از آن زخم و دمل نديدم .

جرات هم نـداشـتـم كـه ايـن جريان را براى افرادى كه حال مرا مىدانستند اظهار نمايم، زيرا كه آنها قبول نمىكردند.

تا آن كه قضيه شفا يافتن من، منتشر شد و به سلطان هند رسيد.

سلطان مرا احضار نموده و بعد از مطلع شدن از كيفيت خواب، مرا اكرام و احترام نمود و يك مقررى برايم تعيين كرد كه هر ساله به من مىرسيد.

ناقل قضيه مىگويد: آن مقررى در زمان مجاورتش در كربلاى معلى هم به او مىرسيد. 


منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مىباشد. 
 
 
 




ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 148

تشرف امين الواعظين 

حاج ميرزا حسن امين الواعظين فرمود: حـدود سـال 1343, به زيارت عتبات مشرف شدم و هميشه بين حرمهاى مقدس ومسجد كوفه و سـهله در تردد بودم و مقصد نهايى و مهمترين حاجات من در اين مكانها تشرف به خدمت حضرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود.
ضمن اين كه عادت من , چه در گذشته و چه حال , ايـن بـود كـه روزهـاى جمعه بعد از غسل و اداءنماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء براى انجام مستحبات , در حرم مطهرمى ماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج مى شدم .
روز جـمـعـه اى به حرم مطهر جوادين (ع ) در كاظمين مشرف شدم و بالاى سرحضرت جواد (ع ) نـشـسـتـه و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعاى سمات , كه ساعت آخر روز جمعه است , بشود.
ازدحـام جـمـعـيت زياد و جا تنگ شد و ربع ساعت بيشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعاى سمات شدم .
نـاگـاه در كـنار خود مرد زيبايى را, كه عمامه سفيد و محاسن سياهى داشت , ديدم .
لباس ايشان مـتوسط و قامت و محاسن ميانه اى داشتند و بر گونه راستشان خالى بود نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش مى دادند گاهى غلطهاى مرا نيز تذكر مى دادند از جمله اين كه من خواندم : و اذا دعـيت بها على العسر لليسر تيسرت .
فرمود: چرا فعل رامؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل مؤنث نيست , يعنى روى قاعده بايستى اين طورخوانده مى شد:و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسر.
گفتم : به خاطر رعايت مجانست با ماقبل و مابعد كه مؤنث اند, چون افعال در آنهامؤنث هستند.
فـرمود: اين مطلب غلط است .
بعد فرمود: مقصود من ايراد گرفتن به تو نبود, خواستم اين مطلب را بـدانى , چون تو از اهل علمى و بايد دقت بيشترى داشته باشى .
از ايشان تشكر نمودم و آن جناب از جاى خود برخاستند و رفتند.
هـمان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم اين شخص با اين اوصاف كيست و چگونه درجاى به اين تـنگى نزد من نشست , چون جا به طورى كم بود كه حتى در موقع نشستن جاى خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به اين كه يك نفر ديگر كنارم بيايد, لذا دعا رارها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه ايشان كيست .
با تلاش زيادى جستجو نمودم , ولى ايشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تاسف واشكهاى جارى و ناله خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مى آمد آه مى كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم .
بـعـد از حدود سه سال , شبى در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمين (ع ) مشرفم و حضرت جواد (ع ) نشسته اند.
آن حضرت گندمگون بودند و من از ايشان مسائل مشكل را سؤال مى نمودم , كـه آنـها را الان فراموش كرده ام .
از جمله عرايضم اين بود كه من دائما در مشاهد مشرفه از خداى تـعـالـى و شـما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولى عصر (ع ) مشرف گردانيد, اما دعاى من تا كنون مستجاب نشده است .
فرمودند: اين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه , دو مرتبه ديده اى يك بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه ديـگر در حرم كاظمين وقتى كه بالاى سر نشسته بودى و دعاى سمات مـى خواندى , آن شخصى كه نزد تو نشسته بود و اشكالى بر تووارد كرد, يعنى در فقره : و اذا دعيت بها على العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست , آن شخص امام زمانت بود.
در اين هنگام من از خواب بيدار شدم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 175

تشرف ازدي در غيبت صغري 
ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم .
شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم .
نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.
از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خدا (ص ) است , كه سالى يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى فرمايد.
وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان , من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.
تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.
وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است .
بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم .
نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت .
آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم .
فرمود: منم مهدى .
منم قائم زمان .
منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حيرت و سرگردانى رها نمى كند.
بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 10 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 167

مطالب گذشته
» سخنی از صدق وصفا »» جمعه 08 شهریور 1392
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398
» کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398
» ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397
» ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396
» مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396
» اربعین »» شنبه 29 آبان 1395
» درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395
» آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395
» یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395
» محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395
» دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394
» وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394
» درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394
» انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394
» ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394
» موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394
» ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394
» فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394
» قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394
» داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393
» داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393
» داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393
» موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393
» خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393
» نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393
تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
سخنی از بهشت
آیه قرآن
آیه قرآن
ذکر روزهای هفته
ذکر روزهای هفته
جنگ دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس
وصیت شهدا
وصیت شهدا
مهدویت امام زمان (عج)
مهدویت امام زمان (عج)
مطالب محبوب
سخنی از صدق وصفا بازدید : 467
ديان و مذاهب هند بازدید : 459
فیض کا شانی بازدید : 447
امام علی (ع) بازدید : 437
اربعین بازدید : 427
امام شناسی بازدید : 419
آداب سخن گفتن بازدید : 413
) دعاى گنج العرش بازدید : 407
نظر سنجي
چند صلوات برای ظهور امام زمان می فرستید؟
کدامین مطالب را می پسندید؟
نظرتان در مورد سایت چیست؟

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به نوای معطر الهی مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

نوای معطر الهی