وبلاگicon
وبلاگکد ماوس

نوای معطر الهی
حکایات
قالب وبلاگ
درباره ي سايت


اگر قدری شنوا باشیم نوای معطر الهی را می شنویم........................... سایتی مذهبی -داستانی-علمی-نرم افزاری...................................... با نظرات خود ما را یاری دهید.................................................
موضوعات سايت
چهارده معصوم
مطالب وفایل های مذهبی
داستان و ادبیاتی
خبری از زندگی
تفسیری از قرآن
خبری برای آن دنیا
قرآن
معرفی کتاب
پیامبران
سوره ها
کتاب خانه:
سفر مجازی
نرم افزار موبایل
ادیان
گالری تصاویر
مطالب علمی از دنیای علم وهنر
زندگانی بزرگان علم وادب ایران وجهان
المپیاد
رایانه وموبایل
فیلم
نويسندگان
احمد ارسالی: 3
مطالب تصادفي
سوره قرآن
سوره قرآن
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
اوقات شرعی
اوقات شرعی
امکانات وب




در اين وبلاگ
در كل اينترنت



RSS


POWERED BY
rozblog.COM
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان
تشرف ملا محمد جعفر تهراني و قضيه ببر وحشي 

عالم عامل , حاج ملا محمد جعفر تهرانى (ره ) نقل نمودند: در زمان طفوليت كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم , به همراه پدر بزرگوارم درمدرسه دار الشفاء كـه از مدارس معروف تهران است مشغول تحصيل بودم .
اتفاقاروزى مرحوم ابوى , مرا براى آوردن آتـش از خـارج مـدرسه به بازار فرستاد.
وقتى ازدر مدرسه خارج شدم , جمعيت زيادى را مشاهده كـردم كـه دايـره وار در آن جا ايستاده و نشسته بودند.
معلوم شد شخصى ببرى را در غل و زنجير كـرده و مـيـان آن جمعيت آورده است و آن شلوغى براى تماشاى ببر است , اما از شدت مهابت آن حـيـوان , گـوياكسى جرات نگاه كردن به او را ندارد و اگر كسى قصد نزديك شدن به آن حيوان رامـى كـرد, طورى به طرف او مى آمد كه اگر زنجير به دست زنجيردارها نبود, فورا او رابه عالم بـرزخ هدايت مى كرد, لذا او را در طرفى نگه داشته و جمعيت اطراف اوايستاده بودند.
با همه اين احـتياطها حيوان چنان غرش داشت كه گاهى مردم ازوحشت روى يكديگر مى ريختند.
ناگهان در ايـن بـيـن , سـوارى پـيدا شد كه مردم ازمشاهده جلالت او حيوان را فراموش كردند.
حتى آن حيوان هم از مشاهده سوار,ساكن و ساكت شد تا اين كه در ميان جمعيت آمد و به طرف ببر رفت .
وقـتـى نزديك ببررسيد, دست ملاطفت بر سر و رو و پشت حيوان كشيد.
آن زبان بسته در كمال خشوع سر به پاى آن شخص گذاشت و مانند بچه گربه خود را به آن شخص مى ماليد.
مـرد بـه آرامى و آهسته گويا با حيوان مكالمه و سؤال و جوابى مى كرد.
بعد هم خيلى آرام فرمود: خدا شما را هدايت كند اين حيوان چه كرده كه او را گرفته و حبس وزنجير كرده ايد؟ حـاضـريـن گـويـا هـمگى مبهوت شده باشند به طورى كه نه كسى قدرت بر حركت داشت و نه مى توانست حرفى بزند.
خود ببرداران هم كه سر زنجير را در دست داشتند, مبهوت ايستاده بودند و حتى در اين مدت هيچ كس با ديگرى صحبت نمى كرد, تا اين كه آن شخص به طرف مركب خود برگشت و سوار شد و رفت .
مـردم كـه گـويا تا اين لحظه از خود بى خود شده بودند با رفتن او به خود آمدند همهمه ميان آن جمع بلند شد كه اين سوار چه كسى بود؟ از كجا آمد و به كجا رفت ؟ اززنجيرداران پرسيدند كه آيا او را مى شناسيد؟ گـفـتند: ما هم مثل شما او را نشناختيم و حيران مانديم , به طورى كه گويا در وجود ماتصرفى نمود و حواس ما كار نمى كرد, ولى همين قدر مى دانيم كه از نوع بشر نبود,والا مثل ديگران جرات نزديك شدن به اين حيوان را نداشت و حيوان هم با او اين طور رفتار نمى كرد.
حاج ملا محمد جعفر تهرانى مى فرمايد: در اين جا, مردم را به همين حال گذاشتم وآتشى از بازار به دست آورده و به مدرسه آمدم .
پدرم علت تاخير را از من پرسيد.
مـن هم واقعه را خدمت ايشان عرض كردم و مقدارى از شمايل آن سوار را بيان نمودم .
فرمود: اين شـخـص بـا ايـن وصـف و حالت و رفتار كه مى گوييد بقيه آل اطهار وحجت پروردگار, حضرت صاحب الزمان (ع ),مى باشد.
هـمـان وقت برخاستند و به خارج مدرسه آمدند و از باقى مانده جمعيت , قضيه راپرسيدند.
وقتى يـقـين به وقوع آن حادثه پيدا كردند, آرزو مى كردند: اى كاش من هم حاضر بودم , زيرا آن شخص قطعا همان بزرگوار بوده و نبايد در آن شك پيدانمود


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 189

توسل حاج ملاعلي تهراني در سرداب غيبت 


توسل حاج ملاعلى تهرانى در سرداب غيبت

محدث نورى(ره) فرمود: عـالـم عـامـل، حاج ملاعلى تهرانى، مجاور نجف اشرف بود و اكثر سالها به زيارت ائمه سامرا عليهماالسلام مـشرف شده، انس عجيبى به سرداب مطهر داشت .

ايشان از آن مكان استمداد فيوضات مىكرد و اميد داشت در آن جا به مقامات عاليه دست پيدا كند.

از جمله مطالبش اين كه مىفرمود: "هيچ وقتى نشد كه زيارتى كنم و كرامتى نبينم." 

در ايـام مـجـاورت مـن، ده مـرتبه به سامرا مشرف شد و در منزل ما، مستقر شد، ولى آنچه را كه مـىديـد، پـنـهـان مـىكرد و اصرار داشت كه مخفى نمايد و بلكه ساير عبادات خود را هم مخفى مىكرد.

روزى به ايشان التماس كردم كه از آنچه ديده، چيزى بگويد.

فـرمـود: مـكـرر اتفاق افتاده كه در شبهاى تاريك، زمانى كه همه مردم در خواب و صداى حس و حركتى از كسى نبوده، به سرداب مطهر مشرف مىشدم .

كنار سرداب، پيش از ورود و پايين رفتن از پـلـهها، نورى را مىديدم كه از سرداب غيبت بر ديوار و دهليز اول مىتابد و حركت مىكند و از مـحـلـى بـه محل ديگر مىرود، مثل اين كه در دست كسى شمعى باشد و از مكانى به مكان ديگر حـركـت مـىكـنـد و پرتو آن نور در اين جا متحرك مىشود.

پايين مىروم و داخل سرداب مطهر مىشوم نه كسى را در آن جا مىبينم و نه چراغى مشاهده مىكنم .

مرحوم حاج ملاعلى تهرانى در همين اواخر، كه آن جا مشرف بود، آثار استسقاء در ايشان پيدا شد و خـيـلى از آن صدمه مىديد، لذا به سرداب مطهر مشرف شد.

بعدا فرمود: امشب شفاى عوامانهاى گـرفـتـم، يعنى به سرداب مطهر رفته و در آن گوشه نشستم بعد هم پاهاى خود را به قصد شفا داخـل چـاهى كه عوام آن را چاه غيبت مىگويند، كردم و خود را آويزان نمودم .

طولى نكشيد كه مرض تماما رفع شد.

آن مـرحوم تصميم داشت در سامرا بماند، ولى پس از مراجعت به نجف اشرف، نزديكان مانع شدند.

در آن جا دوباره مرض عود كرد و در آخر ماه صفر سال 1290 از دنيا رفت. 


منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مىباشد. 
 



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 179

توسل مادر اسماعيل خان نوائي در مسجدالحرام 

اسماعيل خان نوايى نقل كرد: مـادرى داشتم كه در كمالات و حالات معنوى از اكثر زنان اين زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طـاعـات و عبادات بدنى صرف مى كرد.
گناه و معصيتى مرتكب نمى شد و اززنهاى صالحه عصر خود محسوب مى شد و بلكه كم نظير بود.
مادر بزرگم (والده او)نيز زنى صالحه بود و از نظر مالى وضـعيت خوبى داشت , به طورى كه مستطيع شد وعازم حج بيت اللّه الحرام گرديد.
مادر مرا هم بـا آن كه در اول تكليف , يعنى ده ساله بوداز ثروت خود مستطيع كرد و با خود برد و با سلامتى از حج مراجعت كردند.
مـادرم مـى گـفت : پس از ورود به ميقات و احرام عمره تمتع و داخل شدن به مكه معظمه , وقت طـواف تـنـگ شـد, بـه طـورى كـه اگـر تاخيرى صورت مى گرفت , وقوف اختيارى عرفه فوت مـى گـشت و به وقوف اضطرارى تبديل مى شد به همين جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعى صفا و مروه را تمام كنند.
از طرفى تعداد آنهادر آن سال از سالهاى ديگر بيشتر بود, لذا والده و من و جمعى از زنان همسفر,راهنمايى براى آموزش حج گرفتيم و با عجله تمام به قصد طواف و سـعـى خـارج شـديـم بـا حـالـتى كه از اضطراب گويا قيامت بر پا شده است , همان طورى كه خـداوندتعالى بعضى از حالات آن روز را فرموده كه : يوم تذهل كل مرضعة عما ارضعت (درآن روز مادر, بچه شيرخواره خود را فراموش مى كند.
) وقتى والده و ديگر همراهان مشغول انجام وظايف خود بودند, به كلى مرا فراموش كردند.
در اثناى راه نـاگاه متوجه شدم كه با والده و بقيه همراهان نيستم .
هر قدر دويدم و فرياد زدم , كسى از آنها را پـيـدا نـكـردم و مـردم هم چون به كار خود مشغول بودند به هيچ وجه به من اعتنايى نداشتند.
ازدحـام جمعيت هم مانع از حركت و جستجومى شد.
از طرفى چون همه يك شكل لباس پوشيده بودند, نمى توانستم از اين طريق هم به جايى برسم .
راه را نمى دانستم و كيفيت اعمال را هم بدون راهـنـمـا نـيـامـوخته بودم و تصور مى كردم كه ترك طواف در آن وقت باعث فوت كل حج در آن سـال مـى شـود و بـايد اين مسير پر خطر و پر زحمت را دوباره طى كنم و يا تا سال آينده درآن جا بمانم .
به هر حال نزديك بود عقل از سرم برود و نفس در گلويم حبس شود و بميرم .
بالاخره چون ديدم فرياد و گريه فايده اى ندارد خود را از مسير عبور مردم به كنارى رسانيدم كه لااقل از فشار حجاج مـحـفـوظ بـمـانـم و در گـوشه اى مايوس و نااميد توقف كردم .
درآن جا به انوار مقدسه و ارواح معصومين (ع ) متوسل شدم و عرض مى كردم : ياصاحب الزمان ادركنى و سر را بر زانو نهادم .
نـاگـاه بـعـد از توسل به امام عصر (ع ) و سر بر زانو گذاشتن , صدايى شنيدم كه كسى مرابه اسم خودم مى خواند.
وقتى سر برداشتم , جوانى نورانى را با لباس احرام نزد خودديدم فرمود: برخيز بيا و طواف كن .
گفتم : شما از طرف والده ام آمده ايد؟ فرمود: نه .
گـفـتـم : پـس چـطور بيايم ؟ من اعمال طواف را بلد نيستم .
تازه به تنهايى نمى توانم خودم را از جمعيت حفظ كنم .
فرمود: اينها با من .
هر جا كه من رفتم بيا و هر كارى كه مى كنم بكن .
نترس و جرات داشته باش .
بـا ايـن گفته , غصه ام از بين رفت و قلب و اعضايم قوتى گرفتند, لذا برخاستم و با آن جوان به راه افـتادم .
چيزهاى عجيبى از ايشان ديدم , گويا به هر طرف كه رو مى آوردمردم بى اختيار راه را باز مـى كـردنـد و بـه كـنـارى مـى رفتند, به طورى كه با اين همه جمعيت من اصلا احساس فشارى نمى كردم .
تـا اين كه بالاخره وارد مسجد الحرام شده و به محل طواف رسيديم .
جوان به من روكرد و فرمود: نـيت طواف كن و براه افتاد.
مردم اين جا هم بى اختيار راه مى دادند.
تاآن كه به حجرالاسود رسيد.
حجر را بوسيد و به من نيز اشاره فرمود: حجر را ببوس .
من هم آن را بوسيدم و روانه شد تا آن كه به جـاى اول رسـيـد و توقف كرد و اشاره فرمود كه نيت را تجديد كن و دوباره حجرالاسود را بوسيد.
هـمـيـن طور تا آن كه هفت شوط (هر شوط, يك بار دور زدن به گرد خانه كعبه است ) طواف را تـمـام كـرد و در هربار حجر را مى بوسيد و به من مى فرمود كه ببوسم و معمولا اين سعادت براى همه كس ميسر نمى شود, مخصوصا اگر بخواهد بدون مزاحمت و فشار باشد.
به هر حال براى نماز طواف به مقام حضرت ابراهيم (ع ) رفتند و من هم با ايشان بودم .
پس از نماز فرمودند: برنامه طواف , ديگر تمام شد.
مـن بـه خاطر تشكر و قدردانى , چند تومان طلايى كه با خود داشتم , بيرون آوردم و باعذرخواهى تمام , نزد ايشان گذاشتم كه قبول كنند.
اشاره فرمودند: بردار.
از اين كه تعدادشان كم بود, معذرت خواستم .
فرمودند: براى دنيا اين كار را نكردم .
بعد به سمتى اشاره نموده و فرمودند: مادر وهمراهانت آن جا هستند به آنها ملحق شو.
وقتى متوجه آن طرف شدم و دوباره به سمت ايشان نظر انداختم كسى را نديدم .
باسرعت خود را بـه هـمـراهـان رسـانـدم ديدم آنها ايستاده و نگرانند.
وقتى مادرم مرا ديدخوشحال شد و از حالم پرسيد.
واقعه را نقل كردم .
همه تعجب كردند مخصوصاآن كه در هر دور حجرالاسود را بوسيده ام و احساس فشار و مزاحمت نكرده ام .
و اين كه نام خود را از آن شخص شنيده ام .
از راهنمايى كه با ايشان بود, پرسيدند: آيا اين شخص را مى شناسى ؟ و آيا از جمله راهنماهاى اين جا است ؟ گفت : اين شخص كه مى گويد از جمله اين راهنماها و آدمها نيست , بلكه او كسى است كه پس از ياس و نااميدى دست اميد به دامن او زده شده است .
هـمگى نظر او را تحسين كردند.
خودم هم بعد از دقت و توجه به مشخصات قضيه ,يقين كردم كه او امام زمان (ع ) بوده است


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 165

چرا درباره غيبت كتابي نمي نويسي؟ 


شيخ طوسى (ره) به واسطه، از مشايخ اهل قم نقل فرموده كه: على بن الحسين، پدر شيخ صدوق، دخترعموى خود را به همسرى گرفت و از او فرزندى پيدا نكرد لذا نامه نوشت به ابوالقاسم حسين بن روح (ره) كه از حضرت ولى عصر(عج) بخواهد كه دعا بفرمايد تا خداوند، فرزندانى فقيه، روزى او فرمايد. پس جواب آمد كه تو از اين زن داراى فرزند نمى شوى و زود باشد كه جاريه اى ديلميه را مالك شوى كه دو فرزند فقيه، از او نصيب تو گردد. و بعد سه فرزند خداوند به او عطا فرمود يكى محمد - صدوق معروف - و ديگر حسين كه اين دو برادر دو فقيه ماهر بودند و رواياتى حفظ داشتند كه ديگران، از اهل قم، حفظ نداشتند و ديگر برادر آنها به نام حسن كه فرزند وسط به شمار مى رفت و سرگرم به عبادت و زهد بود ولى از فقه بهره اى نداشت. محمد بن سوره قمى مى گويد: هر گاه آن دو فرزند فقيه و بزرگ ابن بابويه روايتى را نقل مى كردند مردم از حفظ آن دو تعجب مى كردند و مى گفتند اين مرتبه و حالت، امتيازى براى شما دو نفر است كه به بركت دعاى امام (عج) نصيب شما شده و اين مطلب در ميان اهل قم مستفيض و شايع بود. (1)

حسين بن عبدالله مى گويد: شنيدم كه شيخ صدوق مى فرمود: من به دعاى صاحب الامر(ع) متولد شدم و بدين موضوع افتخار مى كرد. (2) و از محقق بحرانى نقل شده كه فرموده: شيخ صدوق (ره) و برادرش به دعاى حضرت صاحب الامر(عج) متولد شدند. (3)

يكى از آثار قلمى رئيس المحدثين شيخ صدوق كتاب اكمال الدين اوست كه پيرامون حضرت ولى عصر(عج) تأليف فرموده و وجود و غيبت امام زمان و ظهور آن حضرت را در اين كتاب با اخبار اهل بيت عليهم السلام مورد تحليل قرارداده و اثبات مى كند. وى در مقدمه كتاب ياد شده راجع به انگيزه خود بر تاليف آن كتاب چنين مى نگارد:" چيزى كه مرا به تاليف اين كتاب وا داشت، اين بود كه چون به خواسته و مراد خودم كه زيارت حضرت على بن موسى الرضا(ع) بود، رسيدم به نيشابور آمدم و در آنجا اقامت كردم و مشاهده نمودم اكثر كسانى كه به نزد من رفت و آمد مى كردند راجع به جريان غيبت امام زمان عليه السلام دچار تحيّر و سرگردانى شده و در امر قائم آل محمد(ص)، به شبهه افتاده اند و از مسير تسليم و پذيرش به اظهار نظر و قياس، روى آورده اند. من براى ارشاد و هدايت آنان به راه راست، با ذكر اخبارى كه از پيغمبر و امامان عليهم السلام وارد شده كوشش و تلاش بسيار كردم . بعد از مدتى مرد بزرگي از اهل فضل و خرد به نام شيخ نجم الدين ابو سعيد محمد بن الحسن از بخارا در شهر قم بر ما وارد شد. من از دير زمان آرزوى ملاقات او را داشتم و براى جنبه ديانت و فكر استوار و انديشه هاى بلند او مشتاق ديدارش بودم پس خدا را بر اين نعمت و رسيدن به آرزويم و بر دوستى و محبت و صفاى او شكر كردم، تا يك روز كه با من مشغول صحبت بود نقل كرد كه در بخارا به مردى از بزرگان فلاسفه واهل منطق برخورد كرده و از او درباره حضرت قائم سخنى را شنيده كه موجب تحيّر و شك و شبهه اش در موضوع غيبت امام زمان (عج) و انقطاع خبر آن حضرت شده است . من در اثبات وجود امام زمان (ع) مطالبى براى آن شخص فاضل و دوست با صفا گفتم و اخبارى را از پيغمبر و ائمه، راجع به غيبت امام زمان (ع) برايش ذكر كردم كه شك و شبهه اش مرتفع گرديد و قلبش اطمينان يافت و در برابر اين اخبار صحيحه كاملا تسليم شد و از من درخواست كرد كه براى او كتابى در اين موضوع بنگارم و من وعده دادم كه خواسته او را در آتيه انجام دهم . در اين ميان شبى درباره خانواده و فرزندان و برادران و نعمتى كه پشت سر گذاشته بودم، فكر مى كردم ناگهان خواب بر من غلبه كرد. در خواب ديدم گويا در مكه ام و بر گرد بيت الله الحرام طواف مى كنم و در دور هفتم مى باشم و به نزد حجرالاسود آمده ام، دست بدان مى كشم و آن را مى بوسم و مى گويم: 

«امانتى اديتها و ميثاقى تعاهدته لتشهد لى بالموافاة.»؛ امانت خود را ادا كرده و عهد و پيمانم را مواظبت نمودم تا به وفادارى من شهادت و گواهى دهى . 

در اين هنگام مولايم حضرت قائم (ع) را ديدم كه بر در خانه كعبه ايستاده بود. من با قلب مشغول و فكر پريشان نزديك شدم آن حضرت با فراست، راز درونم را از چهره ام دانست پس سلام كردم و جواب سلامم را دادند سپس فرمود: 

« لم لا تصنف كتابا فى الغيبة حتى تكفى ما قدهمك؟»؛ چرا درباره غيبت كتابى تاليف نمى كنى تا اندوه دلت را برطرف كنى؟ عرض كردم: اى فرزند پيامبر، درباره غيبت چيزهايى تصنيف كرده ام .

فرمود: بدان روش و سبك تو را امر نمى كنم كه كتاب بنويسى، بلكه الان كتابى در غيبت بنويس و غيبت هايى را كه پيامبران داشته اند ذكر كن!

اين را فرمودند و سپس رفتند. من هراس زده از خواب برخاستم و تا طلوع صبح به دعا و گريه و درد دل و شكايت مشغول بودم. صبح كه فرا رسيد؛ در پى امتثال امر ولى الله و حجت الهى شروع به تاليف اين كتاب كردم در حالى كه از خداوند، استعانت جسته و بر او توكل مى كنم و از تقصيرات خود طلب آمرزش مى نمايم. (4) 


پى نوشت ها: 

1. منتخب الاثر، ص 385. 

2. همان . 

3. مقدمه معانى الاخبار، طبع جديد، ص 13. 

4. كمال الدين و تمام النعمة، صص 4-2. 

نقل از كتاب «عنايات حضرت مهدى موعود به علما»، صص 46-42.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 154

تشرف مشهدي علي اكبر تهراني 

آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم .
ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است .
احوال او را پرسيدم .
گـفـت : مـن سـاكـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اكبر است .
در تهران كاسبى وخريد و فـروش دخانيات داشتم , اما پس از مدتى سرمايه ام تمام شد, چون به مردم نسيه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بين رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم .
در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم .
مـن هم آمدم كه اين جا بمانم , تا شايد حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.
سـيـد عبدالرحيم مى گويد: مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.
رياضتهاى بسيارى كشيد, از قبيل : گرسنگى و عبادت و گريه كردن .
روزى بـه من گفت : قدرى كارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسيده است .
به كربلامى روم .
يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم .
در بين راه ديدم , او پياده به كربلا مى رود.
شـش مـاه سـفر او طول كشيد.
بعد از شش ماه , باز روزى در بين راه , همان شخص را كه از كربلا برگشته بود, در همان محلى كه قبلا ديده بودم , مشاهده كردم .
با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.
او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شدكه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مى شود, لذا برگشتم .
اين بار هم مشهدى على اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.
تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.
ديدم مى خواهد به تهران برود.
او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.
در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.
گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برايت نقل مى كنم و حال آن كه براى هيچ كس نقل نكرده ام .
من با يكى از اهالى روستاى جمكران قرار گذاشته بودم كه روزى يك نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم .
روزى براى گرفتن نان رفتم .
گفت :ديگر به تو نان نمى دهم .
مـن ايـن مـساله را به كسى نگفتم و تا چهار روز چيزى نداشتم كه بخورم مگر آن كه ازعلف كنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى كه مبتلا به اسهال شدم .
اين باعث شد كه من بى حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت كه قدرى به حال مى آمدم .
نـصـف شـبـى كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.
ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى كه تمام بيابان منور شد.
نـاگهان كسى را پشت در اتاقم ديدم , مثل اين كه در را مى كوبد (منزلم در يكى ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم .
سيدى را باجلالت و عظمت پشت در ديدم .
به ايـشـان سـلام كـردم , اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم .
تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت كردن راگذاشتند, و فرمودند: جـده ام فـاطمه (س ) نزد پيغمبر (ص ) شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را برآورند.
جدم نيز به من حواله نموده اند.
برو به وطن كه كار تو خوب مى شود.
و پيغمبر (ص )فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.
مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجت (ع ) باشد, لذا عرض كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.
فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.
بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم .
بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم , تا به چاهى كه نزديك درب مسجدمى باشد,رسيديم .
ديدم شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتى كردند كه من آن را نفهميدم .
بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم , شخصى از مسجد خارج شد.
ظرف آبى در دستش بود كه آن را به حضرت داد.
ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.
من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم .
عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى كنيد؟ حضرت با تندى فرمودند: تو چه كار به اين سؤالها دارى ؟ عرض كردم : مى خواهم از ياوران شما باشم .
فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد كه از اين مطالب سؤال كنى و ناگهان از نظرم غايب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـيان چاهى كه پاى قدمگاه در صفه اى كه در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنيدم كه فرمودند: برو به وطن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند.
در اين جا مشهدى على اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مى باشد


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 158

تشرف ملا ابوالقاسم قندهاري و جمعي از اهل سنت 

فاضل جليل ملا ابوالقاسم قندهارى فرمود: در سـال 1266, هـجرى در شهر قندهار, خدمت ملا عبدالرحيم (پسر مرحوم ملا حبيب اللّه افغان ) كتاب هيئت و تجريد را درس مى گرفتم (اين دوكتاب از دروسى است كه سابقا در حوزه خوانده مى شد و الان هم كم و بيش آنها رامى خوانند).
عـصـر جـمـعه اى به ديدن ايشان رفتم .
در پشت بام شبستان بيرونى او, جمعى از علماء وقضات و خـوانـيـن افـغان نشسته بودند.
بالاى مجلس , پشت به قبله و رو به مشرق ,جناب ملا غلام محمد قـاضى القضات , سردار محمد علم خان و يك نفر عالم عرب مصرى و جمعى ديگر از علماء نشسته بودند.
بـنـده و يك نفر از شيعيان كه پزشك سردار محمد بود, و پسرهاى مرحوم ملاحبيب اللّه , پشت به شـمـال و پـسـر قـاضـى القضات و مفتى ها برعكس ما, يعنى رو به قبله و پشت به مشرق كه پايين مجلس مى شد, به همراه جمعى از خوانين نشسته بودند.
سـخـن در مـذمـت و نكوهش مذهب تشيع بود, تا به اين جا كشيد كه قاضى القضات گفت : ((از خرافات شيعه آن است كه مى گويند: [حضرت ] م ح م د مهدى پسر[حضرت ] حسن عسكرى [(ع )] سال 255 هجرى در سامرا متولد شده و در سال260 در سرداب خانه خود غايب گرديده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است )).
هـمـه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقايد شيعه هم زبان شدند, مگر عالم مصرى , كه قبل از اين سخن قاضى القضات بيشتر از همه , شيعه را سرزنش مى كرد.
اودر اين وقت خاموش بود و هـيـچ نـمـى گفت , تا اين كه سخن قاضى القضات به پايان رسيد.
در اين جا عالم مصرى گفت : ((سـال فـلان , در مـسـجـد جـامـع طـولون , پاى درس حديث حاضر مى شدم .
فلان فقيه حديث مـى گـفـت .
سـخـن به شمايل [حضرت ] مهدى [(ع )] رسيد.
قال و قيل برخاست و آشوب بپا شد.
نـاگـهـان هـمـه ساكت شدند, زيراجوانى را به همان شكل و شمايل ايستاده ديدند, در حالى كه قدرت نگاه كردن به او رانداشتند)).
چـون سـخـن عـالـم مـصرى به اين جا رسيد, ساكت شد.
بنده ديدم اهل مجلس ما همگى ساكت شـده انـد و نـظرها به زمين افتاده است و عرق از پيشانيها جارى شد.
از مشاهده اين حالت حيرت كردم .
ناگاه جوانى را ديدم كه رو به قبله در ميان مجلس نشسته است .
به مجرد ديدن ايشان حالم دگـرگـون شـد.
تـوانـايـى ديدن رخسار مباركشان رانداشتم و مانند بقيه اهل جلسه بى حس و بى حركت شدم .
تقريبا ربع ساعت همه به اين حالت بوديم و بعد آهسته آهسته به خود آمديم .
هر كس زودتر به حال طـبيعى بر مى گشت , بلند مى شد و مى رفت .
تا آن كه همه جمعيت به تدريج و بدون خداحافظى رفتند.
من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگين بودم : شادى براى آن كه مولاى عزيزم راديدار كرده ام , و اندوه به خاطر آن كه نتوانستم بار ديگر بر آن جمال نورانى نظر كنم وشمايل مباركش را درست به ذهن بسپارم .
فـرداى آن روز بـراى درس رفـتـم .
مـلا عـبدالرحيم مرا به كتابخانه خود خواست و درآن جا تنها نـشـستيم .
ايشان فرمود: ديدى ديروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد (ع )تشريف آوردند و چنان تـصـرفـى در اهـل مجلس نمودند كه قدرت سخن گفتن و نگاه كردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و درهم و پريشان شدند و بدون خدا حافظى رفتند.
مـن ايـن قضيه را به دو دليل انكار كردم : يكى اين كه از ترس , تقيه كرده و ديگر آن كه ,يقين كنم آنـچه را ديده ام خيال نبوده است , لذا گفتم : من كسى را نديدم و از اهل مجلس هم چنين حالتى را مشاهده نكردم .
گـفت : مطلب از آن روشن تر است كه تو بخواهى آن را انكار كنى .
بسيارى از مردم ديشب و امروز براى من نوشتند.
برخى هم آمدند و شفاها جريان را نقل كردند.
روز بعد پزشك سردار محمد را كه شيعه بود ديدم , گفت : چشم ما از اين كرامت روشن باد.
سردار محمد علم خان هم از دين خود سست شده و نزديك است او راشيعه كنم .
چند روز بعد, اتفاقا پسر قاضى القضات را ديدم .
گفت : پدرم تو را مى خواهد.
هر قدرعذر آوردم كه نـروم , نـپـذيـرفت .
ناچار با او به حضور قاضى القضات رفتم .
در آن جاجمعى از مفتى ها و آن عالم مـصـرى و افـراد ديـگـر حـضور داشتند.
بعد از سلام و تحيت با قاضى القضات , ايشان چگونگى آن مـجـلـس را از من پرسيد.
گفتم : من چيزى نديده ام و غير از سكوت اهل مجلس و پراكنده شدن بدون خداحافظى , متوجه مطلب ديگرى نشدم .
آنهايى كه در حضور قاضى القضات بودند, گفتند: اين مرد دروغ مى گويد, چطورمى شود كه در يك مجلس در روز روشن , همه حاضرين ببينند و اين آقا نبيند؟ قـاضى القضات گفت : چون طالب علم است , دروغ نمى گويد.
شايد آن حضرت فقطخود را براى منكرين وجودش جلوه گر ساخته باشد, تا موجب رفع انكار ايشان شود.
و چون آن كه مردم فارسى زبان اين نواحى , نياكانشان شيعه بوده اند و از عقايد شيعه ,اعتقاد كمى به وجود امام عصر (ع ) براى آنها باقى مانده است , ممكن است او هم نديده باشد.
اهـل مـجـلـس بعضى از روى اكراه و برخى بدون آن , سخن قاضى القضات را تصديق كردند.
حتى بعضى مطلب او را تحسين نمودند


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 227

تشرف ملا حبيب اللّه و حاج سيد محمد صادق قمي 

مـلا حـبيب اللّه , كه از متقين و مورد اعتماد است , مؤذن مسجدى بود كه مرحوم حاج سيد محمد صادق قمى (ره ) آن را تاسيس كرد.
ايشان فرمود: عـادت مـن ايـن بود, كه يك ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد مى آمدم و نافله شب رادر آن جا مـى خـوانـدم و وقتى هوا گرم مى شد بر پشت بام مسجد بجا مى آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ايـوان مـرتـفع مسجد مى رفتم و قبل از اذان قدرى مناجات مى كردم .
وقتى كه صبح مى شد اذان مى گفتم و براى نماز پايين مى آمدم .
ايـن بـرنامه را نزديك به بيست سال اجرا مى كردم .
شبى از شبها كه تاريك بود و بادمى وزيد, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم .
ديدم در مسجد باز است و يك روشنايى درآن جا ديده مى شود.
گمان كـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نكرده است .
داخل شدم كه ببينم جريان چـيـسـت , ديـدم سيدى به لباس علماء ايران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنايى از چهره مبارك ايشان ساطع مى شود نه ازچراغ ! درباره آن سيد و صورت نورانيش تفكر مى كردم .
وقتى از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقاى خود (سيد محمد صادق قمى ) بگوبيايد.
بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم كه مرحوم حجة الاسلام سيد محمد صادق قمى را خبر كنم .
چون به خانه اش رسيدم در را به آرامى كوبيدم .
ديدم , آن مرحوم درحالى كه عمامه خود را به سـر كرده , پشت در ايستاده و مى خواهد از خانه خارج شود.
سلام كرده و عرض كردم : سيد عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است .
فرمود: آيا او را شناختى ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولى از علماء ولايت ما نيست .
آقا! چقدر صورت او نورانى است ,من چنين صورت نورانى در مدت عمرم نديده ام .
اما مرحوم سيد محمد صادق به من جوابى نمى داد.
با ايشان بودم , تا داخل مسجد شد.
ديدم نسبت به آن سيد, ادب خاصى را رعايت مى كند و خضوع كاملى در برابر ايشان دارد.
سلام كرد و نزديك ايشان نشست و با آن شخص مذاكره اى نمود.
بعد از مدت زمانى , آن سيد از مسجد خارج شد.
مـن كـه از خـضوع ايشان تعجب كرده بودم پرسيدم اين سيد كه بود؟ و چرا تا اين حدنسبت به او خضوع مى كرديد؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختى ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت كه در مدت حياتش , اين جريان را بروز ندهم .
بعد فرمود:آن آقا, مولاى من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود.
در ايـن جـا مـن بـه سوى در مسجد دويدم .
ديدم در بسته و مسجد تاريك است و احدى در آن جا نيست .
از سـخنان حضرت با ايشان چيزى نفهميدم , جز آن كه امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.
مـلا حبيب اللّه اين مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجة الاسلام سيد محمدصادق قمى , و بر صدق اين قضيه , سه بار به قرآن كريم قسم خورد


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 243

تشرف محمد بن قاسم علوي در مسجدالحرام 

ابراهيم بن محمد بن احمد انصارى مى گويد: روز شـشم ذيحجه در مسجد الحرام كنار مستجار (ديوار پشت درب كعبه ) بودم .
درآن جا جمعى حـدود سـى نـفـر حـضور داشتند در ميان آنها غير از محمد بن قاسم علوى ,كسى از اهل اخلاص (شـيعيان و مواليان اهل بيت پيامبر (ع )) نبود.
ناگاه جوانى كه مشغول طواف بود به طرف ما آمد او دو لـباس احرام (ازار و رداء) به تن و نعل عربى به همراه داشت , همين كه او را ديديم , همگى از جـلالـتـش بـرخـاستيم و كسى از ما باقى نماند مگر آن كه بر ايشان سلام كرد.
آن جوان همان جا نشست و ما دور او گرد آمديم .
ايشان به سمت راست و چپ خود نظر انداخت و فرمود: آيا مى دانيد كه ابوعبداللّه (ع ) در دعاى الحاح چه مى گفت ؟ عرض كرديم : نه .
فـرمود: عرضه مى داشت : اللهم انى اسئلك باسمك الذى تقوم به السماء و به تقوم الارض و به تفرق بين الحق و الباطل و به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و قد احصيت به عدد الرمال و زنـة الـجـبـال و كـيـل البحار ان تصلى على محمدوآل محمد و ان تعجل لى من امرى فرجا.
بعد برخاست و داخل طواف شد ماهم به احترام ايشان برخاستيم , اما از اين كه نام مقدسش را بپرسيم غافل شديم .
روز بـعـد در همان وقت و همان مكان ايشان به طرف ما تشريف آورد.
جهت احترام برخاستيم و او هـم مثل روز قبل نشست و نظرى به راست و چپ كرد بعد فرمود:مى دانيد اميرالمؤمنين (ع ) بعد از نماز فريضه چه مى گفت ؟ گفتيم : نه .
فـرمـود: عـرض مى كرد: الى ك رفعت الاصوات و لك عنت الوجوه و لك خضعت الرقاب اليك فى الاعمال يا خير من سئل و اجود من اعطى يا صادق يا بارئ يا من لا يخلف الميعاد يا من امر بالدعاء و وعـد الاجـابـة يا من قال ادعونى استجب لكم يا من قال اذا سئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذادع ان فليستجيبوالى و ليؤمنوا بى لعلهم يرشدون و يا من قال يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لاتق نطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا انه هوالغفور الرحيم .
بـعد دوباره به راست و چپ خود نظر كرد و فرمود: مى دانيد اميرالمؤمنين (ع ) درسجده شكر چه دعـايـى مـى خواند؟ مى گفت : يا من لا يزيده الحاح الملحين الاكرما وجودا ى ا من لا يزيده كثرة الدعاء الا سعة و عطاء يا من لا تنفد خزائنه يا من له خزائن السموات و الارض يا من له ما دق و جل لا يـمـنعك اسائتى من احسانك ان تفعل بى الذى انت اهله فانت اهل الجود و الكرم و التجاوز يا رب يا اللّه لاتفعل بى الذى انا اهله فانى اهل العقوبة و لا حجة لى و لا عذر لى عندك ابوء اليك بذنوبى كلها كـى تـعفو عنى و انت اعلم بها منى و ابوء لك بكل ذنب و كل خطيئة احتملتها فى كل سيئة عملتها رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعزالاكرم .
پس از بيان اين جملات برخاست و مشغول طواف شد.
ما هم به احترام ايشان برخاستيم .
تـا آن كه روز سوم باز در همان وقت آمد و ما هم مانند سابق به خاطر اكرام و احترام اوبرخاستيم .
ايـن بـار روى زمـيـن نشست و به سمت راست و چپ خويش نظر كرد و بعددر حالى كه به حجر اسـماعيل (ع ) (نيم دايره اى كه در يك طرف خانه كعبه ديده مى شود) اشاره مى كرد, فرمود: على بـن الـحـسـيـن (ع ) در هـمين مكان و زير ناودان درسجود خود عرض مى كرد: عبيدك بفنائك مـسـكينك بفنائك سائلك بفنائك يسئلك ما لا يقدر عليه غيرك .
بعد دوباره به راست و چپ خود نـظـر كـرد و بـه مـحمد بن قاسم علوى متوجه شد و فرمود: يا محمد بن القاسم انت على خير ان شـاءاللّه (تـو بـر خير وخوبى هستى ) زيرا بر اعتقاد پاك اثنى عشرى بود.
اين جمله را فرمود و مثل گذشته مشغول طواف شد و هيچ يك از حاضرين نماند, مگر آن كه اين دعا را حفظ كرد.
در اين جا به يكديگر گفتيم : آيا كسى اين جوان را شناخت ؟ محمد بن قاسم گفت :واللّه اين جوان امام و صاحب زمان شما است .
گفتيم : از كجا مى گويى ؟ گفت : من هفت سال است دعا مى كنم و از خداى تعالى مى خواهم كه حضرت صاحب الزمان (ع ) را به من نشان دهد تا آن كه شام عرفه اى بود, ناگاه همين جوان را ديدم كه دعايى مى خواند.
نزد او رفتم و از او پرسيدم : شما از كدام قوم هستيد؟ فرمود: از مردم .
گفتم : از كدام مردم ؟ عرب يا غير عرب ؟ فرمود: از عرب و اشراف ايشان .
گفتم : اشراف كيانند؟ فرمود: بنى هاشم .
گفتم : از كدام هاشم ؟ فرمود: اعلاها ذروة و اسناها (مردمى كه از همه نظر عالى رتبه هستند.
) گـفـتم : اينها چه كسانى هستند؟ فرمود: من فلق الهام و اطعم الطعام و صلى بالليل والناس نيام (كـسـى كه در جنگها, سر دشمنان خدا را شكافت و در راه او, گرسنگان راسير كرد و شبها وقتى كه مردم خواب بودند, مشغول عبادت بود.
) فهميدم ايشان علوى است بعد هم از نظرم غايب شد و ندانستم به كجا رفت .
از مردمى كه در اطراف من بودند, پرسيدم : اين جوان علوى را مى شناسيد؟ گـفتند: آرى , هر سال با ما اعمال حج را بجا مى آورد.
گفتم : سبحان اللّه به خدا قثسم دراو اثرى از سفر ديده نمى شود.
به هر حال براى انجام بقيه اعمال حج به سوى مزدلفه رفتم در حالتى كه مغموم ومحزون بودم و بـا همين حال به خواب رفتم در عالم رؤيا سرور انبياء رسول اكرم (ص ) را زيارت كردم فرمودند: يا محمد آن كه را مى خواستى ديدى ؟ عرض كردم : كدام خواسته ام را مى فرماييد اى آقاى من ؟ فرمودند: آن كه ديشب در وقت عشاء ديدى او امام زمان تو بود.
بـعـد از آن محمد بن قاسم گفت : من اين جريان و اين خواب را فراموش كرده بودم والان به يادم آمد


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 147

تشرف محمود فارسي 

عالم كامل , محمد بن قارون مى گويد: مـرا نـزد زن مـؤمـنـه و صـالـحه اى دعوت كردند.
مى دانستم كه از شيعيان و اهل ايمان است كه خانواده اش او را به محمود فارسى معروف به ابى بكر تزويج كرده اند, چون او و نزديكانش را بنى بكر مى گفتند.
مـحـل سـكـونـت محمود فارسى به شدت تسنن و دشمنى با اهل ايمان معروف ومحمود از همه شـديدتر بود, ولى خداوند تبارك و تعالى او را براى شيعه شدن توفيق داده بود به خلاف بستگانش كه به مذهب خود باقى مانده بودند.
بـه آن زن (هـمـسـر محمود فارسى ) گفتم : عجيب است چطور پدرت راضى شد با اين ناصبيان باشى ؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت كرد و مذهب ايشان را ترك نمود؟ آن زن گفت : در اين باره حكايت عجيبى دارد كه اگر اهل ادب آن را بشنوند حكم مى كنند كه از عجايب است .
گفتم : حكايت چيست ؟ گفت : از خودش بپرس كه به تو خواهد گفت .
وقتى نزد محمود حاضر شديم , گفتم : اى محمود چه چيزى باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شيعه شوى ؟ گـفـت : وقـتى حق آشكار شد, آن را پيروى كردم .
جريان از اين قرار است كه معمول قبيله ما اين اسـت كه وقتى بشنوند قافله اى به طرفشان مى آيد و قصد دارد بر آنها واردشود حركت كرده و به طرفشان مى روند تا زودتر ملاقاتشان كنند.
در زمـان كودكى يك بار شنيدم كه قافله بزرگى وارد مى شود.
من با كودكان زيادى به طرفشان حـركـت كـرديم و از آبادى خارج شديم .
از روى نادانى در صدد جستجوى قافله برآمديم و درباره عـاقبت كار خود فكر نكرديم و چنان بر اين كار مصمم بوديم كه هرگاه يكى از ما عقب مى افتاد او را بـه خـاطر ضعفش سرزنش مى كرديم .
مقدارى كه رفتيم راه را گم كرديم و در بيابانى افتاديم كـه آن را نمى شناختيم .
در آن جا به قدرى بوته هاى خار درهم پيچيده بود كه هرگز مانند آنها را نديده بوديم .
از روى ناچارى شروع براه رفتن كرديم , تا زمانى كه از راه رفتن باز مانديم و از تشنگى زبان از دهانمان آويزان شد.
در اين جا يقين به مردن پيدا كرديم و با صورت روى زمين افتاديم .
در همين حال ناگاه سوارى ديديم كه بر اسب سفيدى مى آيد و نزديك ما پياده شد.
فرش لطيفى در آن جـا پـهـن كرد كه مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوى عطر به مشام مى رسيد.
به او نگاه مى كرديم كه ديديم سوار ديگرى بر اسبى قرمز مى آيد او لباس سفيدى بر تن و عمامه اى كه به سر داشـت .
ايشان پياده شد و مشغول نماز گرديد.
رفيقش هم به او اقتدا كرد.
آنگاه براى تعقيب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:اى محمود.
به صداى ضعيفى گفتم : لبيك اى آقاى من .
فرمود: نزديك من بيا.
گفتم : از شدت عطش و خستگى قدرت ندارم .
فـرمـود: چـيـزى نـيـسـت .
تا اين سخن را فرمود, احساس كردم كه در تنم روح تازه اى يافتم , لذا سـينه خيز نزد او رفتم ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من كشيد وبالا برد, تا فك پايينم بـه بـالايى چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه خستگى و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود : برخيز و يك دانه حنظلاز اين حنظلها براى من بياور.
در آن بـيـابـان حـنـظـل زياد بود, لذا يك دانه بزرگ برايش آوردم .
آن را نصف كرد و به من داد و فـرمـود: بـخـور.
حـنـظـل را از ايـشان گرفتم و جرات نداشتم كه مخالفت كنم و باخود حساب مى كردم كه به من دستور مى دهد حنظل تلخ بخورم , چون مزه بسيار تلخ حنظل را مى دانستم اما همين كه آن را چشيدم , ديدم از عسل شيرين تر, از يخ خنكتر واز مشك خوشبوتر است و با خوردن آن سير و سيراب شدم .
آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد.
او را صدا زدم .
به زبان شكسته ضعيفى گفت : قدرت حركت را ندارم .
ايشان به او هم فرمود: برخيز چيزى نيست .
او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد.
با او هم همان كار راانجام داد.
آنگاه از جاى خود برخاست كه سوار شود.
به او گفتيم : شما را به خدا نعمت خود را تمام كرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.
فرمود: عجله نكنيد و با نيزه خود خطى به دور ما كشيد و با رفيقش رفت .
مـن بـه رفـيقم گفتم : از اين حنظل بياور تا بخوريم .
او حنظلى آورد, ديديم از هر چيزى تلخ تر و بدتر است .
آن را به دور انداختيم .
به رفيقم گفتم : برخيز تا بالاى كوه برويم و راه را پيدا كنيم .
برخاستيم و براه افتاديم ,ناگاه ديديم ديـوارى مـقابل ما است .
به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم همين طور ديوار را در هر چهار طـرف , جـلـوى خود مشاهده مى كرديم , وقتى اين حالت راديديم , نشستيم و بر حال خود گريه كرديم .
مـدت كـمـى كـه آن جـا مـانديم , ناگاه درندگان زيادى ما را احاطه كردند كه تعداد آنها راجز خـداونـد كـسـى نمى دانست , ولى هرگاه به طرف ما مى آمدند آن ديوار مانعشان مى شد و وقتى مـى رفـتـنـد ديوار برطرف مى شد و باز چون بر مى گشتند ديوار ظاهرمى شد.
خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم .
صـبح كه آفتاب طلوع كرد, هوا گرم شد و تشنگى بر ما غلبه كرد و باز به حالتى مثل وضعيت روز قبل افتاديم .
ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند, تكرار كردند.
وقتى خواستند از ما جدا شوند, به آن سوار عرض كرديم : تورا به خدا ما را به خانه هايمان برسان .
فرمود: به شما مژده مى دهم كه به زودى كسى مى آيد و شما را به خانه هايتان مى رساند.
بعد هم از نظر ما غايب شدند.
وقـتـى آخـر روز شد, ديديم مردى از اهل فراسا كه با او سه الاغ بود, براى جمع آورى هيزم مى آيد همين كه ما را ديد, ترسيد و فرار كرد و الاغهاى خود را گذاشت .
صدايش زديم و گفتيم كه ما فلانى هستيم و تو فلانى مى باشى .
بـرگشت و گفت : واى بر شما, خانواده هايتان عزاى شما را بر پا كرده اند برخيزيدبرويم كه امروز احتياجى به هيزم ندارم .
بـرخـاسـتـيـم و بـر الاغـها سوار شديم وقتى نزديك فراسا رسيديم , آن مرد پيش از ما واردشد و خانواده هايمان را خبر كرد آنها هم بى نهايت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگانى دادند.
پس از آن كـه وارد مـنزل شديم و از حال ما پرسيدند, جريان را برايشان نقل كرديم , ولى آنها ما را تكذيب كردند و گفتند: اين چيزها تخيلاتى بوده كه ازشدت عطش و تشنگى براى شما رخ داده است .
روزگـار ايـن قصه را از ياد من برد, چنانكه گويا چيزى نبوده است تا آن كه به سن بيست سالگى رسـيـدم و زن گرفتم و شغل مكارى را پيشه خود قرار دادم و در اهل فراسا كسى دشمن تر از من نـسبت به محبين و دوستان اهل بيت (ع ) مخصوصا زوارائمه (ع ) كه به سامرا مى رفتند, نبود.
من بـه آنـها حيوان كرايه مى دادم و قصدم اين بودكه آنچه از دستم بر مى آيد (دزدى و غير آن ) انجام دهم .
اعتقادم هم اين بود كه اين كارمرا به خداى تعالى نزديك مى كند.
اين برنامه روش من بود تا آن كه اتفاقا حيوانهاى خود را به عده اى از اهل حله كرايه دادم .
وقتى كه ايـشـان از زيارت بر مى گشتند در بين آنها ابن السهيلى و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدرى و صلحاى ديگرى بودند.
به طرف بغداد حركت كرديم .
آنها از عناد و دشمنى من اطلاع داشتند, لذا وقـتـى كـه مرا در راه تنها ديدند, چون دلهايشان پر از غيظ و كينه نسبت به من بود, خيلى مرا در فشار قرار دادند, ولى من ساكت بودم و قدرتى نداشتم , چون تعدادشان زياد بود.
وارد بـغـداد شـديم .
آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند.
سينه من از غيظ و كينه پر شده بود, لذا وقتى رفقايم آمدند, برخاستم و نزد ايشان رفتم و برصورت خود زدم و گريه كردم .
گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ جريان را برايشان گفتم .
رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته كردند و گفتند: خيالت راحت باشد در بقيه مسير كه با هم هستيم , با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند, رفتار مى كنيم .
بـه هـر حـال شب شد و تاريكى , عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد, يعنى در فكر فرو رفتم كه شيعيان از دين خود بر نمى گردند, بلكه ديگران وقتى مى خواهند راه زهـد و تـقوى را در پيش بگيرند به دين ايشان واردمى شوند و اين نيست جز آن كه حق با آنها اسـت .
در انـديـشه و فكر باقى ماندم وخداوند را به حق پيامبرش قسم دادم كه در همان شب راه راست را به من نشان دهد.
بعد هم به خواب فرو رفتم .
بـهـشت را در خواب ديدم كه آن را آراسته بودند.
آن جا درختان بزرگى به رنگهاى مختلف بود و مـيـوه هايش مثل درختهاى دنيا نبود, زيرا شاخه هايشان به طرف پايين سرازير و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود.
چهار رودخانه جارى ديدم كه از خمر وعسل و شير و آب بودند و سطح آنها با زمين مساوى بود به طورى كه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بياشامد, مى توانست .
زنانى خوش سيما ديدم و افرادى را كه از ميوه ها و نهرها استفاده مى كردند, مشاهده كردم , اما من قـدرتـى بـر ايـن كار نداشتم , چون هر وقت قصد مى كردم از ميوه ها بگيرم از نزديك دست من به طـرف بـالا مـى رفـتـنـد و هر زمانى كه عزم مى كردم از نهرها بنوشم فرو مى رفت .
به افرادى كه استفاده مى كردند, گفتم : چطور است كه شما مى خوريد ومى نوشيد, ولى من نمى توانم ؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اى .
در همين احوال ناگاه فوج عظيمى را ديدم .
گفتند: بى بى عالم حضرت فاطمه زهرا(س ) تشريف مـى آورنـد.
نـظـر كردم و ديدم دسته هايى از ملائكه در بهترين هيئتها ازبالا به طرف زمين فرود مـى آمدند آنها آن معظمه را احاطه كرده بودند.
وقتى نزديك رسيدند, ديدم آن سوارى كه ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد, روبروى حضرت فاطمه زهرا (س ) ايستاده است .
تا او را ديدم , شناختم و حكايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم كه حضار مى گفتند:اين م ح م د بن الحسن المهدى , قائم منتظر, است .
مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهرا (س ) سلام كردند.
من هم برخاستم و عرض كردم : السلام عليك يا بنت رسول اللّه .
فـرمودند: و عليك السلام اى محمود تو همان كسى هستى كه فرزندم (حضرت بقية اللّه (ع )) تو را از عطش نجات داد؟ عرض كردم : آرى , اى سيده من .
فرمودند: اگر شيعه شوى رستگار هستى .
گفتم : من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها كه گذشته و چه آنها كه باقى اند, دارم .
فرمودند: به تو مژده مى دهم كه رستگار شدى .
بيدار شدم , در حالى كه گريه مى كردم و بى خود شده بودم .
رفـقـايـم به خاطر گريه من به اضطراب افتادند و خيال كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى اسـت كـه بـرايـشان گفته بودم , لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهيم گرفت .
مـن سـاكـت شـدم آنها هم ساكت شدند.
در همان وقت صداى اذان بلند شد.
برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام كردم .
گفتند: لا اهلا ولا سهلا خارج شو خداوند به تو بركت ندهد.
گفتم : من به دين شما گرويدم .
احكام دين خود را به من بياموزيد.
از سـخـن من تعجب كردند! بعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد و بعضى ديگر گفتند:احتمال مى رود راست بگويد به همين جهت علت را سؤال كردند.
واقعه را برايشان نقل نمودم .
گفتند: اگر راست مى گويى ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسى بن جعفر(ع )مى رويم با ما بيا تا در آن جا شيعه ات كنيم .
گـفـتـم : سـمـعا و طاعة و دست و پايشان را بوسيدم .
خورجينهاى آنها را برداشته وبرايشان دعا مـى كـردم تـا اين كه به حرم مطهر رسيديم .
خدام حرم از ما استقبال كردنددر ميان ايشان مردى علوى ديده مى شد كه از همه بزرگتر بود.
آنها سلام كردند.
زوار گفتند: در حرم مطهر را براى ما باز كنيد تا سيد و مولاى خود را زيارت كنيم .
مـرد عـلـوى گـفـت : به ديده منت , اما با شما كسى هست كه مى خواهد شيعه شود, چون من در خـواب ديـدم كه او پيش روى سيده ام فاطمه زهرا (س ) ايستاده و آن مكرمه به من فرمودند: فردا مـردى نـزد تـو مى آيد.
او مى خواهد شيعه شود.
پيش از همه در را به رويش باز كن حال اگر او را ببينم مى شناسم .
همراهان با تعجب به يكديگر نگاه كردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا كن .
سـيد علوى به همه نظرى انداخت وقتى به من رسيد گفت : اللّه اكبر به خدا قسم اين است مردى كه او را ديده بودم و دست مرا گرفت .
رفقا گفتند: راست گفتى و قسمت راست بود اين مرد هم راست گفته است .
همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارك و تعالى را بجاى آوردند.
آنـگـاه علوى دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد كرد و راه و رسم تشيع را به من آموخت و مرا شيعه كرد.
بعد از آن من كسانى را كه بايد دوست بدارم , دوست و ازدشمنانشان بيزارى جستم .
عـلـوى گـفت : سيده تو حضرت فاطمه زهرا (س ) مى فرمايد: به زودى مقدارى از مال دنيا به تو مى رسد, به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوضش را به تو بر مى گرداند بعد هم در تنگناهايى خواهى افتاد, ولى به ما استغاثه كن كه نجات مى يابى .
گفتم : سمعا و طاعة .
مـن اسـبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلكه بيشتر به من باز گرداند.
بعدها در تنگناهايى افتادم كه با استغاثه به اهل بيت (ع ) نجات يافتم و به بـركـت ايشان فرج حاصل شد.
و من امروز دوست دارم هر كس كه ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر كس كه ايشان را دشمن دارد و اميدوارم ازبركت وجودشان عاقبت بخير شوم .
پـس از آن يـكى از شيعيان اين زن را به من تزويج نمود.
من هم بستگان خود را رهاكردم و راضى نشدم از آنها زن بگيرم


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 182

تشرف مرحوم آيةاللَّه العظمي گلپايگاني رحمةاللَّه 


بر اساس کرامت ثبت شده در دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران 

شناسنامه کرامت 
موضوع کرامت: دستور ارجاع به حضرت آيةاللَّه شيخ عبدالکريم حائري از طريق حضرت حجة عليه السلام 
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 241 
زمان کرامت: دوران مرجعيت شيخ عبدالکريم حائري 
مکان کرامت: شهر مقدّس قم 
تاريخ ثبت کرامت: 5/12/77 

خاطره مرحوم آيةاللَّه العظمي گلپايگاني رحمةاللَّه: من که از ابتدا به همه ائمه اطهار عليهم السلام مخصوصا صاحب الزمان عليه السلام ارادت خاصي داشتم، در مشکلات و گرفتاري ها به آن حضرت متوسل مي شدم، حضرت هم عنايت مي فرمودند و مشکلاتم برطرف مي شد. 

در همان اوايل طلبگي که در زمان رضاشاه بود، مرحوم آقا روح اللَّه اصفهاني رحمةاللَّه از اصفهان به قم آمده بودند، و عده اي از علماء و بزرگان ايران را بسيج کرده بود تا بر عليه رضا شاه قيام کنند. ولي مرحوم آيةاللَّه العظمي حائري رحمةاللَّه اين کار را به صلاح حوزه نمي دانستند و موافق آن نبودند. لذا عده اي مي گفتند: بايد به دنبال آقا روح اللّه رفت. و عده اي هم مي گفتند: بايد ديد نظر حاج شيخ چيست؟ و بايد از ايشان تبعيت کرد. 

اين مسأله باعث شده بود که امر بر من مشتبه شود، لذا به حضرت حجّت عليه السلام متوسّل شدم که در اين اوضاع وظيفه من چيست؟ آيا از شيخ تبعيت کنم؟ يا دنبال آقا روح اللّه اصفهاني بروم؟ و رضايت شما در کدام است؟! 

ماه مبارک رمضان بود، موقع ظهر در مدرسه فيضيه خوابيده بودم که در عالم خواب ديدم: 
"در آسمان يک تابلو سبز رنگي، شبيه به نئون، روشن است و با خط سبز بر آن نوشته شده بود: 
"وَاِذا ظَهَرَ عَلَيکُم البِدَع فَعَلَيکُم بِالشّيِخ عَبدُ الکَريم" 
"هنگامي که براي شما مسئله تازه و جديدي اتفاق افتاد، بر شما باد که به حاج شيخ عبدالکريم رجوع کنيد". 
وقتي از خواب بيدار شدم، فهميدم که بايد به دنبال حاج شيخ عبدالکريم بروم. اتفاقا حاج آقا روح اللّه اصفهاني هم کاري از پيش نبرد و سياست حاج شيخ در آن مقطع زماني باعث حفظ حوزه علميه از شرّ رضاخان شد والاّ رضاخان قصد از بين بردن حوزه را داشت. 



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 170

مطالب گذشته
» سخنی از صدق وصفا »» جمعه 08 شهریور 1392
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398
» کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398
» ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397
» ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396
» مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396
» اربعین »» شنبه 29 آبان 1395
» درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395
» آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395
» یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395
» محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395
» دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394
» وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394
» درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394
» انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394
» ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394
» موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394
» ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394
» فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394
» قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394
» داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393
» داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393
» داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393
» موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393
» خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393
» نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393
تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
سخنی از بهشت
آیه قرآن
آیه قرآن
ذکر روزهای هفته
ذکر روزهای هفته
جنگ دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس
وصیت شهدا
وصیت شهدا
مهدویت امام زمان (عج)
مهدویت امام زمان (عج)
مطالب محبوب
سخنی از صدق وصفا بازدید : 467
ديان و مذاهب هند بازدید : 459
فیض کا شانی بازدید : 447
امام علی (ع) بازدید : 437
اربعین بازدید : 427
امام شناسی بازدید : 419
آداب سخن گفتن بازدید : 413
) دعاى گنج العرش بازدید : 407
نظر سنجي
چند صلوات برای ظهور امام زمان می فرستید؟
کدامین مطالب را می پسندید؟
نظرتان در مورد سایت چیست؟

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به نوای معطر الهی مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

نوای معطر الهی