وبلاگicon
وبلاگکد ماوس

نوای معطر الهی
زندگانی چهار ده معصوم وداستان وفضیلت ها:پیامبر اکرم (ص)وامام علی(ع) وحضرت زهرا (س)-امام حسن مجتبی- امام حسین - امام سجاد - امام باقر -امام صادق-امام کاظم - امام رضا(ع)- امام جواد(ع)- امام هادی(ع) و...
قالب وبلاگ
درباره ي سايت


اگر قدری شنوا باشیم نوای معطر الهی را می شنویم........................... سایتی مذهبی -داستانی-علمی-نرم افزاری...................................... با نظرات خود ما را یاری دهید.................................................
موضوعات سايت
چهارده معصوم
مطالب وفایل های مذهبی
داستان و ادبیاتی
خبری از زندگی
تفسیری از قرآن
خبری برای آن دنیا
قرآن
معرفی کتاب
پیامبران
سوره ها
کتاب خانه:
سفر مجازی
نرم افزار موبایل
ادیان
گالری تصاویر
مطالب علمی از دنیای علم وهنر
زندگانی بزرگان علم وادب ایران وجهان
المپیاد
رایانه وموبایل
فیلم
نويسندگان
احمد ارسالی: 3
مطالب تصادفي
سوره قرآن
سوره قرآن
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
اوقات شرعی
اوقات شرعی
امکانات وب




در اين وبلاگ
در كل اينترنت



RSS


POWERED BY
rozblog.COM
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان

 

امامت ، از اصول مذهب

س- آيا امامت از اصول دين است ؟
ج - از اصول مذهب است ، زيرا خود ائمه اطهار عليهم السلام با كسانى كه اين اصل را قبول نداشته و شيعه نبودند، مانند مسلمانان عمل مى كردند.

مقام امامت ، بالاتر است يا نبوت ؟

س- آيا امامت بالاتر است يا نبوت ؟
ج - امامت از نبوت بالاتر است ، زيرا حضرت ابراهيم عليه السلام ، عبد، نبى ، رسول اولوالعزم و خليل بود، ولى بعد از اين همه مقامات ، خداوند متعال به او فرمود:1() انى جاعلك للناس اماما (بقره : 124)
من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم .

س - آيا پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم امام هم بود؟
ج - يقينا امام بود، زيرا هيچ وقت زمين از حجت خالى نمى ماند.


1) ر، ك : اصول كافى ، ج 1، ص 174، روايت 1.

ازکتاب665پرسش وپاسخ(در محضر علامه طباطبایی)



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , پرسمان ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 476


ائمه و پيشوايان اسلام 
به حسب آنكه از فصلهاى گذشته(امام شناسی-.....-امام در باطن اعمال(که در سایت است)) نتيجه گرفته مى شود، در اسلام پس از رحلت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان امت اسلامى پيوسته امامى (پيشواى منصوب ) از جانب خدا بوده و خواهد بود. و احاديث انبوهى (15) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در توصيف ايشان و در عدد ايشان و در اينكه همه شان از قريشند و از اهل بيت پيغمبرند و در اينكه ((مهدى موعود)) از ايشان و آخرينشان خواهد بود، نقل شده است .
و همچنين نصوص (16) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در امامت على عليه السّلام كه امام اول است وارد شده است و همچنين نصوص قطعى از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در امامت امام دوم و به همين ترتيب گذشتگان ائمه به امامت آيندگانشان نص قطعى نموده اند.
به مقتضاى اين نصوص ، ائمه اسلام دوازده تن مى باشند و نامهاى مقدسشان به اين ترتيب است :
1 -
على بن ابى طالب 2 - حسن بن على
3 -
حسين بن على 4 - على بن حسين
5 -
محمد بن على 6 - جعفر بن محمد
7 -
موسى بن جعفر8 - على بن موسى
9 -
محمد بن على 10 - على بن محمد
11 -
حسن بن على 12 - مهدى عليهم السّلام


15از باب نمونه :((عَنْ جابِرِ بْنِ سُمْرَةٍ قالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ يَقُولُ: لا يَزالُ هذَا الدّينُ عَزيزاً اِلى اِثْنى عَشَرَ خَليفةً قالَ: فَكَبَّرَالنّاسُ وَضَّحبُوا ثُمَّ قالَ كَلِمَةً خَفِيَّةً، قُلْتُ لاَِبى : يا اَبَةُ، ما قالَ؟ قالَ: قالَ كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ))، (صحيح ابى داوود، ج 2، ص 207. مسند احمد، ج 5، ص 92 و چندين حديث ديگر قريب به همين مضمون )
َلْتُ عَلَى النَّبِىّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ فَاذاً الْحُسَيْنُ عَلى فَخذَيْهِ وَهُوَ يُقَبِّلُ عَيْنَيْهِ ويُقَبَّلُ فاهُ وَيَقُولُ: اَنْتَ سَيّدُ ابْنِ سَيِّدٍ وَاَنْتَ اِمامُ ابْنِ اِمامٍ وَاَنْتَ حُجَّةُ ابْنِ حُجَّةٍ وَاَنْتَ اَبُو حُجَجٍ تِسْعَةٍ، تاسِعُهُمْ قائمُهُمْ))، (ينابيع الموده ، تاءليف سليمان بن ابراهيم قندوزى ، چاپ هفتم ، ص 308)
16ر.ك : الغدير، امينى . غاية المرام ، سيد هاشم بحرانى . اثبات الهداه ، محمد بن حسن حر عاملى . ذخائرالعقبى ، محب الدين احمد بن عبداللّه طبرى . مناقب ، خوارزمى . تذكرة الخواص ، سبط ابن جوزى . ينابيع الموده ، سليمان ابراهيم حنفى . فصول المهمه ، ابن صباغ . دلائل الامامه ، محمد بن جرير طبرى . النص والاجتهاد، شرف الدين موسوى . اصول كافى ، محمد بن يعقوب كلينى ، ج 1. الارشاد، مفيد.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 452


امامت در باطن اعمال 
امام چنانكه نسبت به ظاهر اعمال مردم ، پيشوا و راهنماست ، همچنان در باطن نيز سمت پيشوايى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خدا سير مى كند. براى روشن شدن اين حقيقت بدو مقدمه زيرين بايد توجه نمود.
اوّل : جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى يگانه وسيله سعادت و شقاوت (خوشبختى و بدبختى ) واقعى و ابدى انسان ، همانا اعمال نيك و بد اوست كه دين آسمانى تعليمش مى كند و هم از راه فطرت و نهاد خدادادى نيكى و بدى آنها را درك مى نمايد.
و خداى متعال از راه وحى و نبوت اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زبان اجتماعى خودمان ، در صورت امر و نهى و تحسين و تقبيع بيان فرموده و در مقابل طاعت و تمرد آنها، براى نيكوكاران و فرمانبرداران ، زندگى جاويد شيرينى كه مشتمل بر همه خواستهاى كمالى انسان مى باشد، نويد داده و براى بدكاران و ستمگران زندگى جاويد تلخى كه متضمن هرگونه بدبختى و ناكامى مى باشد خبر داده است .
و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهت بالاتر از تصور ماست ، مانند ما تفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقايى و بندگى و فرمانروايى و فرمانبرى و امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدايى همانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا طبق روابط واقعى بستگى دارد و بس .
و چنانكه در قرآن كريم )11() و بيانات پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره شده دين مشتمل به حقايق و معارفى است بالاتر از فهم عادى ما كه خداى متعال آنها را با بيانى كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبت به ما قابل فهم است ، براى ما نازل فرموده است .
از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آنچه در جهان ابديت از زندگى و خصوصيات زندگى هست ، رابطه واقعى برقرار است كه خوشى و ناخوشى زندگى آينده به خواست خدا مولود آن است .
و به عبارت ساده تر: در هر يك از اعمال نيك و بد، در درون انسان واقعيتى به وجود مى آيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است .
انسان بفهمد يا نفهمد، درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مى گيرد، وى جز دستورهايى كه از مربى با لفظ ((بكن و نكن )) مى شنود و پيكر كارهايى كه انجام مى دهد، چيزى نمى فهمد ولى پس از بزرگ شدن و گذرانيدن ايام تربيت به واسطه ملكات روحى ارزنده اى كه در باطن خود مهيّا كرده در اجتماع به زندگى سعادتمندى نايل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيكخواه خود سر باز زده باشد، جز بدبختى بهره اى نخواهد داشت .
يا مانند كسى كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مى نمايد وى جز گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجام دستور، نظم و حالت خاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مى كند كه مبداء تندرستى و هر گونه خوشى و كاميابى است .
خلاصه انسان در باطن اين حيات ظاهرى ، حيات ديگرى باطنى (حيات معنوى ) دارد كه از اعمال وى سرچشمه مى گيرد و رشد مى كند و خوشبختى و بدبختى وى در زندگى آن سرا، بستگى كامل به آن دارد.
قرآن كريم نيز اين بيان عقلى را تاءييد مى كند و در آيات )12) بسيارى براى نيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر از اين حيات و روشن تر از اين روح اثبات مى نمايد و نتايج باطنى اعمال را پيوسته همراه انسان مى داند و در بيانات نبوى نيز به همين معنا بسيار اشاره شده است (13) .
دوم : اينكه بسيار اتفاق مى افتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمايى كند در حالى كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه هدايت و رهبريشان به امر خداست ، اين حال تحقق پيدا نمى كند ايشان به دينى كه هدايت مى كنند و رهبرى آن را به عهده گرفته اند، خودشان نيز عاملند و به سوى حيات معنوى كه مردم را سوق مى دهند، خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مى باشند؛ زيرا خدا تا كسى را خود هدايت نكند هدايت ديگران را به دستش ‍ نمى سپارد و هدايت خاص خدايى هرگز تخلف بردار نيست . از اين بيان مى توان نتايج ذيل را به دست آورد:
1)در هر امتى ، پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت و هدايت مى كنند، مقام اول را حايز مى باشند؛ زيرا چنانكه شايد و بايد به دعوت خودشان عامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند.
2)چون اولند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضلند.
3) كسى كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنانكه در مرحله اعمال ظاهرى رهبر و راهنماست در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقايق اعمال با رهبرى او سير مى كند (14) .


10سوره انبيا، آيه 73.
11-از باب نمونه :(وَالْكِتابِ الْمُبينِ اِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَانَّهُ فى اُمِّالْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِىُّ حَكيمٌ )
يعنى :((قسم به اين كتاب روشن ! ما قرآن را عربى قرار داديم شايد تعقل كنيد. و اين قرآن در ام الكتاب نزد ما عالى و حكيم است )). (سوره زخرف ، آيه 4)
12مانند اين آيات :(وَجاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَشَهيدٌ لَقَدْ كُنْتَ فى غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ ).
يعنى :((تمام نفوس با گواه و ماءمور در قيامت مبعوث مى گردند (و به آنان گفته مى شود) تو از اين زندگى غافل بودى ، پس ما پرده غفلت را از ديدگانت برداشتيم و اكنون ديده ات تيز بين شده است ))، (سوره ق ، آيه 21)
(
مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِينَّهُ حَيوةً طَيِّبَةً ).
يعنى :((هر كس عمل نيكى انجام دهد و مؤ من باشد، ما او را زنده مى كنيم ، زندگى پاكيزه و خوبى ))، (سوره نحل ، آيه 97)
(
اِسْتَجيبُوا للّهِِ وَلِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ ).
يعنى :((وقتى كه خدا و رسول شما را به چيزى دعوت كردند كه زنده تان مى كند اجابت كنيد))، (سوره انفال ، آيه 24)
(
يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ ).
يعنى :((روزى كه هر كس هر كار خوب و بدى انجام داده حاضر بيابد))، (سوره آل عمران ، آيه 30)
(
اِنّا نَحْنُ نُحْىِ الْمَوْتى وَنَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَآثارَهُمْ وَكُلَّ شَىْءٍ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ ).
يعنى :((ما مردگان را زنده مى كنيم و اعمال و آثارشان را ثبت مى كنيم و همه چيز را در امام مبين احصا كرده ايم ))، (سوره يس ، آيه 12)
13از باب نمونه : خداوند متعال در حديث معراج به پيغمبر مى فرمايد:((فَمَنْ عَمِلَ بِرِضائى اُلْزِمُهُ ثَلثَ خِصالٍ اَعْرِضُهُ شُكْراً لاُهُ الْجَهْلُ وَذِكْراً لايُخالِطُهُالنِّسْيانُ وَمَحَ4بَّةً لا يُؤْثِرُ عَلى مَحَبَّتى مَحَبَّةَ الْمَخْلُوقين . فَاِذا اَحَبَّنى ، احْبَبْتُهُ وَاَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ اِلى جَلالى وَلا اُخْفى عَلَيْهِ خاصَّةَ خَلْقى وَاُناجيهِ فى ظُلَمِ الَّيْلِ وَنُورِالنَّهارِ يَنْقَطِعَ حَديثُهُ مَعَ الْمَخْلُوقينَ وَمُجالَسَتِهَ مَعَهُمْ واءسْمَعُهُ كَلامى وَكلامَ مَلائِكَتى واءعَرِّفُهُ السَّرَّ الَّذى سَتَرْتُهُ عَنْ خَلْقى واءَلْبَسُهُ الْحَيا حَتّى يَسْتَحِىَ مِنْهُ الْخَلْقُ وَيَمْشِىَ عَلَى اْلاَرْضِ مَغْفُوراً لَهُ وَاجْعَلُ قَلْبَهُ واعِياً وَبَصيراً وَلا اُخْفى عَلَيْهِ شَيْئاً مِنْ جَنَّةٍ وَلا نارٍ وَاُعَرِّفُهُ ما يَمُرُّ عَلَى النّاسِ فِى الْقِيامَةِ مِنَ الْهَوْلِ وَالِشّدَّةِ))، (بحارالانوار، چاپ كمپانى ، ج 17، ص 9)
ْدِاللّهِ عَليْهِالسَّلامُقالَاسْتَقْبَلَ رَسُولُاللّه صَلى اللّه عَلَيْهِوَآلِهِ حارِثَةَبْنَ مالِكٍ بْنِ النُّعْمانِ اْلاَنْصارى فَقالَ لَهُ: كَيْفَ اَنْتَ يا حارِثَةُ بْنُ مالِكٍ؟ فَقالَ: يا رَسُولَاللّهِ مُؤ مِنٌ حَقّاً فَقالَ رَسُولُاللّهُ لِكُلِّ شَيْى ءٍ حَقيقَةٌ فَما قَوْلِك ؟ فَقالَ يا رَسُولَاللّه عَرَفْتُ نَفْسى عَنِ الدُّنْيا فَاَسْهَرْتُ لَيْلى وَاظَْماءْتُ هَو اجِرى فَكَاءَنّى اَنْظُرُ اِلى عَرْشِ رَبّى وَقَدْ وُضِعَ لِلْحِسابِ وَكَاءَنّى اَنْظُرُ اِلى اَهْلِ اْلجَنَّةِ يَتَزاوَرُونَ فِى الْجَنَّةِ وَكَاءَنّى اَسْمَعُ عُواَ اَهْلٍ فِى النّارِ فَقالَ رَسُولُاللّهِ: عَبْدٌ نَوَّراللّهُ قَلْبَهُ))، (وافى ، تاءليف فيض ، جزء سوم ، ص 33)
)14وَجَعَلْناهُمْ اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا وَاَوْحَيْنا اِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ )،
يعنى :((ما آنها را امام قرار داديم كه به وسيله امر ما مردم را هدايت كنند و انجام كارهاى نيك را به آنها وحى كرديم ))، (سوره انبياء، آيه 73)
(
وَجَعَلْنا منهُمْ اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا ).
يعنى :((ما بعضى از آنها را امام قرار داديم تا مردم را به وسيله امر ما هدايت كنند؛ زيرا آنان صبر كردند))، (سوره سجده ، آيه 24)
از اينگونه آيات استفاده مى شود كه امام ، علاوه بر ارشاد و هدايت ظاهرى ، داراى يك نوع هدايت و جذبه معنوى است كه از سنخ عالم امر و تجرد مى باشد. و به وسيله حقيقت و نورانيت و باطن ذاتش ، در قلوب شايسته مردم تاءثير و تصرف مى نمايد و آنها را به سوى مرتبه كمال و غايت ايجاد، جذب مى كند (دقت شود)


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 357


فرق ميان نبى و امام  
دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرايع آسمانى كه به واسطه پيغمبران انجام مى گيرد، همينقدر اصل وحى يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مى كند نه استمرار و هميشگى آن را به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم ، و از اينجاست كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولى وجود امام كه نگهدارنده دين آسمانى است ، پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعه بشرى از وجود امام خالى نمى شود، بشناسند يا نشناسند و خداى متعال در كتاب خود مى فرمايد:
(فَاِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوابِها بِكافِرينَ )(8)
يعنى ((:و اگر به هدايت ما - كه هرگز تخلف نمى كند - كافران ايمان نياوردند ما گروهى را به آن موكل كرده ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد)).
و چنانكه اشاره شد، نبوت و امامت گاهى جمع مى شود و يك فرد داراى هر دو منصب پيغمبرى و پيشوايى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن ) مى شود و گاهى از هم جدا مى شوند چنانكه در ازمنه اى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد و بديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشته اند.
خداى متعال در كتاب خود جمعى از پيغمبران را به امامت معرفى فرموده است چنانكه در باره حضرت ابراهيم مى فرمايد:
(وَاِذِ ابْتَلى اِبْرهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ )(9)
يعنى :((وقتى كه خداى ابراهيم او را به كلمه هايى امتحان كرد پس آنها را تمام كرده و به آخر رسانيد، فرمود: من تو را براى مردم امام و پيشوا قرار مى دهم ، ابراهيم گفت و از فرزندان من ، فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمى رسد)).
و مى فرمايد:
(وَجَعَلْناهُمْ اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا )(10)
يعنى :((و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت و رهبرى مى كردند)).


7البداية والنهايه ، ج 6، ص 311.
8سوره انعام ، آيه 89.
9سوره بقره ، آيه 124.
10سوره انبيا، آيه 73.


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام علی(ع) , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 456


امامت در بيان معارف الهيّه 
در بحثهاى پيغمبرشناسى گذشت كه طبق قانون ثابت و ضرورى هدايت عمومى ، هر نوع از انواع آفرينش از راه تكوين و آفرينش به سوى كمال و سعادت نوعى خود هدايت و رهبرى مى شود.
نوع انسان نيز كه يكى از انواع آفرينش است از كليت اين قانون عمومى مستثنا نيست و از راه غريزه واقع بينى و تفكر اجتماعى ، در زندگى خود به روش خاصى بايد هدايت شود كه سعادت دنيا وآخرتش را تاءمين نمايد و به عبارت ديگر: بايد يك سلسله اعتقادات و وظايف عملى را درك نموده روش زندگى خود را به آنها تطبيق كند تا سعادت و كمال انسانى خود را به دست آورد و گفته شد كه راه درك اين برنامه زندگى كه به نام ((دين )) ناميده مى شود راه عقل نيست بلكه راه ديگرى است به نام ((وحى و نبوت )) كه در برخى از پاكان جهان بشريت به نام انبيا (پيغمبران خدا) يافت مى شود!
پيغمبرانند كه وظايف انسانى مردم را به وسيله وحى از جانب خدا دريافت داشته به مردم مى رسانند، تا در اثر به كار بستن آنها تاءمين سعادت كنند. روشن است كه اين دليل چنانكه لزوم و ضرورت چنين دركى را در ميان افراد بشر به ثبوت مى رساند، همچنين لزوم و ضرورت پيدايش افرادى را كه پيكره دست نخورده اين برنامه را حفظ كنند و در صورت لزوم به مردم برسانند، به ثبوت مى رساند.
چنانكه از راه عنايت خدايى لازم است اشخاصى پيدا شوند كه وظايف انسانى را از راه وحى درك نموده به مردم تعليم كنند، همچنان لازم است كه اين وظايف انسانى آسمانى براى هميشه در جهان انسانى محفوظ بماند و در صورت لزوم به مردم عرضه و تعليم شود يعنى پيوسته اشخاصى وجود داشته باشند كه دين خدا نزدشان محفوظ باشد و در وقت لزوم به مصرف برسد.
كسى كه متصدى حفظ و نگهدارى دين آسمانى است و از جانب خدا به اين سمت اختصاص يافته ((امام )) ناميده مى شود چنانكه كسى كه حامل روح وحى و نبوت و متصدى اخذ و دريافت احكام و شرايع آسمانى از جانب خدا مى باشد ((نبى )) نام دارد و ممكن است نبوت و امامت در يكجا جمع شوند و ممكن است از هم جدا باشند و چنانكه دليل نامبرده عصمت پيغمبران را اثبات مى كرد، عصمت ائمه و پيشوايان را نيز اثبات مى كند؛ زيرا بايد خدا براى هميشه دين واقعى دست نخورده و قابل تبليغى در ميان بشر داشته باشد و اين معنا بدون عصمت و مصونيت خدايى صورت نبندد.


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام علی(ع) , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی ,

تاریخ : جمعه 08 آبان 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 363

بسم الله الرحمن ارحیم

شهادت جان گداز حضرت فاطمه (س)را بر تمام مسلمانان جهان تسلیت می گوییم.

یا صاحب الزمان (ع)تسلیت .تسلیت.



امتیاز : نتیجه : 2 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 10

درباره : چهارده معصوم , حضرت زهرا (س) ,

تاریخ : سه شنبه 04 فروردین 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 108


نام كتاب :قصه هاى تربيتى چهارده معصوم

مؤ لف :محمد رضا اكبرى


 فصل سوم : قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام
فاطمه عليها السلام خداوند امر به معروف را بخاطر مصلحت عموم مردم واجب كرد.(30)
دفاع علمى از مومنين  
دو نفر زن كه در مسئله اى دينى با يكديگر اختلاف داشتند براى حل اختلاف خود نزد فاطمه عليها السلام رفتند. يكى از زنان مومن و ديگرى معاند و كافر بود.
فاطمه عليها السلام مى فرمايد: من دلايل زن مومن را اثبات كردم و حقانيت سخن او را آشكار نمودم و در نتيجه او بر آن زن كه دشمن اسلام بود پيروز گشت و بشدت شاد و مسرور گرديد.
فاطمه عليها السلام به آن زن مومن كه بسيار خوشحال شده بود فرمود: شادى فرشته ها براى پيروزى تو بر او بيشتر از شادى تو مى باشد و غم و اندوه شيطان و ياران او از غم و اندوه اين زن كافر زيادتر است . (31)
دگر بينى  
امام حسن عليه السلام گويد: يك شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مومن با ذكر نام آنها دعا مى كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند در خواست مى كند اما براى خود دعا نمى كند.
عرض كردم : مادر! چرا براى خود دعا نمى كنى همان گونه كه براى ديگران دعا مى كنى ؟
فرمود: فرزندم اول همسايه بعد اهل خانه . (32)
ارزش آموزش دين  
زنى به خدمت فاطمه زهرا عليها السلام رسيد و عرض كرد: مادر ناتوانى دارم كه درباره نمازش به مشكلى برخورده است ، از ايم رو مرا به سوى شما فرستاده است تا سوال او را پرسش نمايم .
فاطمه عليها السلام جواب سوال او را داد، مسئله دومى را سوال كرد و حضرت جواب او را داد، مسئله سوم ، چهارم تا دهم را پرسيد و حضرت جواب همه پرسشهاى او را داد. آنگاه آن زن از كثرت سوالهايى كه كرده خجالت زده شد و عرض كرد بيش از اين مزاحم نمى شوم اى دختر رسول خدا.
فاطمه عليها السلام فرمود: بيا و هر سوالى كه داشتى بپرس و من جواب خواهم داد، زيرا اگر كسى خود را مزد بگير كسى كند كه بار سنگينى را بر پشت بام حمل نمايد و در برابر مبلغ هزار دينار اجرت گيرد آيا از حمل بار خسته مى شود؟
زن گفت : نه خسته نمى شود (زيرا اجرت بسيار زيادى دريافت مى كند.)
فاطمه عليها السلام فرمود: من در برابر هر مسئله اى كه پاسخ مى دهم بيشتر از بين زمين و آسمان كه پر از مرواريد باشد پاداش مى گيرم پس سزاوار است كه هيچ در برابر جواب به سوال شما خسته نشوم .
م شنيدم كه فرمود: علماى شيعه ما در قيامت بر انگيخته مى شوند و به اندازه ارشاد مردم و زيادى علومى كه دارند بر آنها لباس كرامت پوشانده مى شود تا اينكه به يكى از آنها يك ميليون حله از نور داده مى شود، آنگاه منادى خداوند ندا مى دهد: اى سرپرستان يتيمان آل محمد كه جدائى آنها از امامانشان آنها را يارى كرديد اينها شاگردان شما هستند كه تحت سرپرستى و يارى شما بودند و هدايت شدند. از خلعتهايى كه به شما داده شد به آنها بدهيد، علما هم به اندازه علومى كه آنها از ايشان دريافت كرده اند خلعت مى دهند و برخى از آنها صد هزار خلعت
دريافت مى كنند و خود به كسانى كه از آنها تعليم گرفته اند مى بخشند. (33)
شيعه فاطمه عليها السلام  
مردى به همسرش گفت : نزد فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله برو و درباره من از او سوال كن كه آيا من شيعه شما هستم يا خير؟
همسرش نزد فاطمه عليها السلام رفت و از او سوال كرد.
حضرت فرمود: به او بگو:
ان كنت تعمل بما امر ناك وتنتهى عما زجرناك عنه فانت من شيعتنا و الا فلا.
اگر به آنچه تو را امر كرديم عمل مى كنى و از آنچه نهى كرديم پرهيز مى كنى تو از شيعيان ما هستى و گرنه شيعه ما نيستى .
زوجه آن مرد گويد: جواب فاطمه عليها السلام رابه شوهرم رساند. او گفت : و اى بر من چه كسى از گناهان و خطاها بدور است ! پس من در اين صورت براى هميشه در جهنم هستم زيرا هر كسى از شيعيان آنها نباشد هميشه درآتش جهنم است .
همسرش دوباره به خدمت فاطمه عليها السلام مى رسد و سخن شوهرش را به آن حضرت مى رساند.
فاطمه عليها السلام مى فرمايد: به او بگو آنطور كه گمان كردى نيست ، شيعيان ما از بهترين افراد اهل بهشت هستند.
و هر كس ما را دوست بدارد و دوستان ما را هم دوست بدارد و دشمن دشمنان ما باشد و با قلب و زبانش ايمان آورده است اگر مخالفت با امر و نهى ما كند شيعه ما نيست گرچه به بهشت مى رود اما بعد از آنكه بوسيله بلاها و سختى ها از گناهانشان پاك شوند يا با انواع سختى ها در عرصه هاى قيامت و يا ورود در طبقه بالاى جهنم كه عذاب مى شوند پاك گردند آنگاه بخاطر محبتى كه به ما دارند از جهنم نجاتشان مى دهيم و به نزد خود مى بريم . (34)
منطق قوى فاطمه عليها السلام  
امير المؤ منين عليه السلام به فاطمه عليها السلام فرمود: برو و ميراث پدرت (فدك ) را بگير.
فاطمه عليها السلام نزد ابوبكر آمد و گفت : ميراث پدرم رسول خدا را كه به من تعلق دارد بده .
ابوبكر گفت : پيامبران ارث نمى گذارند.
فاطمه عليها السلام فرمود: آيا سيلمان براى داود ارث نگذارد؟
ابوبكر كه در برابر منطق محكم فاطمه عليها السلام عاجز ماند غضبناك شد و دوباره گفت : پيامبران ارث نمى گذارند.
فاطمه عليها السلام فرمود: آيا زكريا (در قرآن ) نگفت : فهب لى من لدنك وليا يرثنى ويرث من آل يعقوب (فرزندى به من عطا فرما تا از من و آل يعقوب ارث برد).
ابوبكر كه دوباره با دليل محكم فاطمه عليها السلام روبرو شد بدون هيچ منطقى حرف خود را تكرار كرد و گفت : پيامبران ارث نمى گذارند.
فاطمه عليها السلام فرمود: آيا در قرآن نيامده است يوصيكم اللّه فى اولادكم للذكر مثل حظ الا نثيين (خداوند درباره فرزندانتان سفارش كرده است كه پسر به اندازه دو دختر ارث مى برد).
ابوبكر دوباره حرف خود را تكرار كرد كه پيامبران ارث نمى گذارند!
اين سخن كه پيامبران ارث نمى گذارند را عايشه و حفصه همسران پيامبر صلى اللّه عليه و آله به آن حضرت نسبت داده اند. اتفاقا وقتى عثمان به خلافت رسيد عايشه به او گفت : ميراث مرا از رسول خدا بده .
عثمان به او گفت : تو نگفتنى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود ما پيامبران چيزى به ارث نمى گذاريم و حق فاطمه را ضايع كردى ؟ من هم چيزى به تو نخواهم داد. (35)
بهترين ويژگى زن  
امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد: من و عده اى از اصحاب نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بوديم ، آن حضرت فرمود: بهترين ويژگى زنان چيست ؟
هيچيك از ما نتوانستيم جواب دهيم تا اينكه جلسه به پايان رسيد و از يكديگر جدا شويم .
من بسوى فاطمه عليها السلام رفتم و از سوالى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله از ما پرسيده بود او را مطلع كردم و گفتم كسى از ما نتوانست به آن پاسخ دهد.
فاطمه عليها السلام فرمود: ولى من جواب آن را مى دانم ، بهترين ويژگى زنان اين است كه به مردها نگاه نكنند و مردها آنان را نبينند.
نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله رفتم و عرض كردم : اى رسول خدا! شما سوال كرديد چه چيزى براى زنان بهتر است . بهترين صفت زنان اين است كه به مردها نگاه نكنند و مردها آنها را نبينند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: تو وقتى نزد من بودى جواب آن را نمى دانستى چه كسى جواب سوال را به تو آموخت ؟
عرض كرد: فاطمه .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله شگفت زده شد و فرمود: براستى كه فاطمه پاره تن من است .
بنابر گفته فاطمه عليها السلام زن بايد پوشش كامل خود را مراعات كند تا نامحرم او را نبينند و خود از نگاه به نامحرم بپرهيزد تا عفت و سلامت او محفوظ بماند. (36)
حيا و پوشيدگى  
امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد: روزى شخص نابينائى اجازه گرفت و به خانه فاطمه عليها السلام آمد و زهرا عليها السلام خود را از او پوشاند.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود: چرا از اين نابينا حجاب گرفتى در حالى كه او تو را نمى بيند؟
فاطمه عليها السلام در جواب گفت : اگر او مرا نمى بيند من كه او را مى بينم علاوه او بوى نامحرم را كه استشمام مى كند!
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: شهادت مى دهم كه تو پاره تن من هستى . (37)
نزديكى به خدا  
پيامبر صلى اللّه عليه و آله از اصحاب خود سوال كرد در چه هنگام زن به خدا نزديكتر است ؟
اصحاب جواب صحيح آن را ندانستند.
وقتى فاطمه عليها السلام از سوال پيامبر صلى اللّه عليه و آله با خبر گرديد فرمود: بيشترين نزديكى زن به خداوند وقتى است كه در منزل خود قرار دارد.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: به راستى كه فاطمه پاره تن من است .
اين حديث به معناى آن نيست كه زن از منزل بيرون نرود چه اينكه فاطمه عليها السلام خود براى آوردن آب از منزل بيرون مى رفت بلكه به اين معناست كه منزل محيط امنى است كه زن در آن نزديكى بيشترى با خدا دارد. (38)
آزادى در انتخاب همسر  
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: بعضى از صحابه نزد من آمدند و گفتند: چه مى شود خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله برسى و درباره خواستگارى از فاطمه عليها السلام با ايشان صحبت كنى .
من هم به محضر رسول خدا رفتم وقتى مرا ديد خنديد و فرمود: براى چه به اينجا آمدى و چه حاجتى دارى ؟
من هم خويشاوندى با او و پيش قدمى در اسلام و يارى كردن وى و جهاد خود در راه خدا را براى او بيان كردم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: يا على راست مى گوئى تو بهتر از آن هستى كه مى گويى .
عرض كردم : يا رسول اللّه ! فاطمه را به ازدواج من در مى آورى ؟
حضرت فرمود: يا على قبل از تو كسانى براى خواستگارى او آمدند و من آنها را به فاطمه معرفى كردم اما با شنيدن نام آنها علائم نارضايتى در چهره او مشخص مى شد حال تو اينجا بمان تا من برگردم . آنگاه به سراغ فاطمه عليها السلام رفت و به او گفت : اى فاطمه تو خويشاوندى و فضل و اسلام على بن ابيطالب را مى دانى و من هم از پروردگار خود خواسته ام كه بهترين و محبوبترين خلقش را همسر تو قرار دهد و او الان به خواستگارى تو آمده است چه نظرى دارى ؟
فاطمه سكوت كرد و نارضايتى در چهره او آشكار نگشت و رو بر نگرداند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه سكوت او را علامت رضايتش دانست گفت : اللّه اكبر سكوت او اقرار و قبول اوست .
اين قطعه از تاريخ زندگى فاطمه عليها السلام بيانگر حياى اوست كه چگونه پاسخ مثتب خود را با سكوت اعلام كرد و از طرفى آزادى او در انتخاب همسر را بيان مى كند و حرمت خاصى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله براى دخترش فاطمه عليها السلام را اختيار او در انتخاب همسر قائل است كه هر چند على عليه السلام بهترين خلق خدا بود كه به خواستگارى رفته بود باز هم خواستگارى امام على عليه السلام را با او در ميان گذارد تا خود پذيرش خويش را اظهار نمايد. (39)
جهيزيه فاطمه عليها السلام  
وقتى پيامبر صلى اللّه عليه و آله تصميم گرفت كه فاطمه عليها السلام را به عقد على عليه السلام در آورد به او فرمود: اى على برخيز و زرهت را بفروش .
گويد: من هم رفتم زره ام را فروختم و پول آن را دريافت كرده و بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله وارد شدم و پول زره را به او دادم . نه پيامبر صلى اللّه عليه و آله از مقدار آن سوال كرد و نه من خبرى دادم آنگاه بلال را صدا كرد و مبلغى به او داد و فرمود: برو براى فاطمه عطر خريدارى كن و مبلغى به ابوبكر داد و گفت : برو براى او لباس و اثاثيه منزل خريدارى نما و عمار ياسر و برخى ديگر از اصحاب را به كمك او فرستاد. آنه هم رفتند و اشياء مورد نياز را خريدارى كردند. جمع آنچه براى جهيزيه زهرا عليها السلام خريدند عبارت بود از:
يك عدد پيراهن ، يك رو بنده ، يك حله سياه خيبرى ، يك تختخواب بافته شده از برگ و ليف خرما، دو عدد تشك كه يكى از پشم گوسفند و ديگرى از ليف خرما پر شده بود، چهار بالش ، يك پرده پشمى ، يك تخته حصير، يك دستاس ، يك طشت مسى ، مشكى از پوست ، كاسه اى چوبى ، يك آفتابه ، دو كوزه سفالى ، يك سفره چرمى ، يك چادر بافت كوفه ، يك مشك آب ، مقدارى عطر.
اصحاب پس از خريد اشياء مذكور آنها را به محضر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله آوردند. وقتى آنها را به او دادند حضرت آنها را زير و رو كرد و گفت : خداوند مبارك گرداند. (40)

الگوى شوهر دارى  
يك روز صبح امير المؤ منين عليه السلام به فاطمه عليها السلام گفت : آيا چيزى در منزل هست بخوريم ؟
فاطمه عليها السلام گفت : سوگند به كسى كه پدرم را به نبوت و تو را به وصايت برگزيد چيزى در منزل نيست تا براى شما آماده كنم و دو روز است كه چيزى در منزل نبوده است مگر كمى كه آنهم تو را بر خود و حسن و حسين مقدم داشتم .
امام على عليه السلام گفت : اى فاطمه ! چرا نگفتى تا چيزى براى شما تهيه كنم ؟
فاطمه عليها السلام گفت : يا اباالحسن ! من از خداوند شرم دارم كه شما را به آنچه توان ندارى وادار كنم .
(
چون مى دانستم توانائى خريد چيزى را ندارى در خواستى نكردم ). (41)
تسبيح فاطمه عليه السلام  
اميرالمومنين عليه السلام به مردى از طابفه بنى سعد فرمود: آيا مى خواهى از وضع خود و فاطمه براى تو سخن بگويم ؟
فاطمه آنقدر با مشك آب آورد مه آثار به دوش گرفتن مشك بر بدنش پيدا شد و آنقدر آسيا كرد كه دستهايش پينه بست و آن چنان در نظافت خانه كار كرد كه لباسهايش گرد آلود شد و بقدرى آتش در زير ظرف غذا روشن كرد كه لباسهايش گرد سياه گرديد وصدمه زيادى از اين كارها ديد.
به او گفتم : اگر نزد پدرت بروى و ازاو بخواهى خدمتكارى به تو بدهد از صدمات اين كارها نجات خواهى يافت .
او نيز نزد پدر رفت اما ديد جناعتى اطراف پدر را گرفته از اين رو از صدمات حيا كرد خواسته خود را بيان كند و بدون آنكه سختى بگويد برگشت .
پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فهميد كه دخترش زهرا براى حاجتى نزد او آمده بود. روز بعد به خانه ماآمد و گفت : اى فاطمه ديروز چه حاجتى داشتى ؟
اميرالمومنين عليه السلام گفتن : يا رسول اللّه ! فاطمه آنقدر مشك آب آورده است كه حمل آن بر بدنش اثر كرده است و آنقدر آسيا كرده است كه دستهايش پنبه بسته است و خانه را نظافت نموده كه لباسهايش غبار آلوده شده و از بس آتش زير ظرف غذا روشن كرده است لباسهايش به گرائيده است من هم به او گفتم : اگر نزد پدرت بروى و از او بخواهى خدمتكارى به تو بدهد از صدمات اين كارها نجات خواهى يافت .
او نيز نزد پدر رفت اما ديد جماعتى اطراف پدر را گرفته اند از اين رو حيا كرد خواسته خود را بيان كند و بدون آنكه سخنى بگويد برگشت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فهميد كه دخترش زهرا براى حاجتى نزد او آمده بود. روز بعد به خانه ما آمد و گفت : اى فاطمه ديروز چه حاجتى داشتى ؟
اميرالمومنين عليه السلام گفت : يا رسول اللّه ! فاطمه آنقدر مشك آب آورده است كه حمل آن بر بدنش اثر كرده است و آنقدر آسيا كرده است كه دستهايش پينه بسته است و خانه را نظافت نموده كه لباسهايش غبار آلوده شده و از بس آتش زير ظرف غذا روشن كرده است لباسهايش به سياهى گرائيده است من هم به او گفتم : اگر نزد پدرت بروى و از او بخواهى خدمتكارى به تو دهد ازصدمات اين كارها نجات مى يابى .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: آيا مى خواهيد چيزى مى خواهيد چيزى به شما بياموزيم كه از خدمتكار بهتر باشد؟ وقتى در رختخواب رفتيد سى وسه مرتبه سبحان اللّه و سى سه مرتبه الحمداللّه و سى و چهار مرتبه اللّه اكبر بگوئيد.
فاطمه عليه السلام سه مرتبه گفت : از خداى رسولش راضى شدم . (42)
حرمت سخن پيامبر صلى اللّه عليه و آله  
چند روز پس از رحلت پيامبر صلى اللّه عليه و آله مردى به محضر فاطمه عليه السلام مشرف شد و عرض كرد: اى دختر رسول اللّه چيزى نزد شما به يادگار گذاشته است تا مرا از آن بهره مند سازى ؟
فاطمه عليه السلام به كنيز خود فرمود: آن نوشته رابياور.
كنيز بدنبال نوشته رفت اما آن را پيدا نكرد.
فاطمه عليه السلام فرمود: آن را پيدا كن كه ارزش آن براى من برابر حسن و حسين است .
كنيز به جستجو پرداخت تا آن را پيدا كرد و به خدمت آن حضرت آورد. در آن نوشته آمده بود:
از مومنين نيست كسى كه همسايه اش از آزار او در امان نيست و كسى كه به خداوند و روز قيامت ايمان دارد سخن خوب مى گويد يا سكوت مى كند.
خداوند انسان خيره ، بردبار و عفيف را دوست دارد و انسان بدزبان ، كينه توز و گداى اصرار كننده را دشمن مى دارد. حيا از ايمان است و ايمان سبب ورود در بهشت مى باشد و فحش از بى شرمى سبب ورود در جهنم است . (43)
فاطمه الگوى زنان  
در جهان اسلام بلكه عالم انسانيت فاطمه الگوى جامع و كاملى است كه چون خورشيد مى درخشد و راه زندگى را به هر زن مومن و آزادى مى آموزد. اگر چه عمر او كوتاه و فرازهاى تاريخ زندگى او محدود بود اما همان مقدار كه بيان شده است كافى است زيرا قطعه هاى تاريخى كه از زندگى را براى هر زنى كه بخواهد از او تبعيت كند روشن مى سازد. از طرفى مسائل زندگى زنان و مردان در اكثر موارد مشترك است و زنها مى توانند در مسائل مشترك از الگوهاى بزرگى چون از پيامبر خدا و ائمه اطهار عليه السلام بهره مى گيرند، اما مسائلى وجود دارد كه اختصاص به زنها دارد و جز يك زن كامل و جامع نمى تواند در آن قرار گيرد. بى اهميتى به جلوه هاى دنيا درسهاى ديگرى از خود به يادگار گذاشته است مه اكثر آنها مى توان آنها را از فصل سوم همين كتاب كه در باره آن حضرت نوشته شده است استفاده كرد.(44)
30  علل الشرايع ، ج 1، باب 182، ح 2.
31  بحار النوار، ج 2، ص 8.
32  كشف الغمه ، ج 2، 96 - علل الشرايع ، ج 1، باب 145.
33  بحار النوار، ج 43، ص 3.
34  كشف الغمه ، ج 2، ص 127.
35  كشف الغمه ، ج 2، ص 92.
36  بحار النوار، ج 43، ص 91.
37 بحارالنوار، ج 43، 91.
38  بحارالنوار، ج 43، ص 92.
39  بحارالنوار، ج 43، ص 93.
40  بحار النوار، ج 43، ص 94.
41 بحارالنوار، ج 43، 94.
42  كشف الغمه ، ج 2، ص 97.
43  بحار النوار، ج 43، ص 82و 83.
44  دلائل الامامه طبرى ، ص 1.

 

 


امتیاز : نتیجه : 2 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 15

درباره : چهارده معصوم , حضرت زهرا (س) , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , اولیاءالله , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی ,

تاریخ : دوشنبه 03 فروردین 1394 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 356

نام كتاب :

نام كتاب : داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2

مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف  

اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطه با ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش ‍ سخنم ، با آن حضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم :
1-
گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او (با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد.
2-
و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودم را مى فهمد و به من جواب مى دهد.
3-
ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد: دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟)
امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود:
( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه .
فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه در همان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه : عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد و مى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوسته است . (12)
بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاى تعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شده به همان نسبت ، كند هوش مى شود.


آدم وسواس ، عاقل نيست  

يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.
عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : با اينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطان پيروى مى كند؟)
گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟
فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهد داد كه : (از كار شيطان است )(13)
چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(در قران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد:
(من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس )
:
(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مى كند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ).


پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان  

حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امام باقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد، امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ).
سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتان مجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايان راه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راه گمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، و نحل و 7 انبياء) مى فرمايد:
(فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون )
:
(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17)


وسعت علم و آگاهى امامان (ع )  

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم ؟).
آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم ).
آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك )
:
(اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد) (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ )
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر).
پرسيدم : چقدر عل اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .)
:
(بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است ) (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند به خدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18)
(
توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ).

 

نام كتاب : داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2

مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف  

اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطه با ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش ‍ سخنم ، با آن حضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم :
1-
گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او (با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد.
2-
و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودم را مى فهمد و به من جواب مى دهد.
3-
ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد: دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟)
امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود:
( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه .
فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه در همان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه : عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد و مى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوسته است . (12)
بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاى تعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شده به همان نسبت ، كند هوش مى شود.


آدم وسواس ، عاقل نيست  

يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.
عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : با اينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطان پيروى مى كند؟)
گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟
فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهد داد كه : (از كار شيطان است )(13)
چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(در قران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد:
(من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس )
:
(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مى كند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ).


پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان  

حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امام باقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد، امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ).
سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتان مجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايان راه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راه گمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، و نحل و 7 انبياء) مى فرمايد:
(فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون )
:
(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17)


وسعت علم و آگاهى امامان (ع )  

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم ؟).
آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم ).
آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك )
:
(اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد) (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ )
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر).
پرسيدم : چقدر عل اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .)
:
(بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است ) (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند به خدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18)
(
توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ).

 


مؤ لف : محمد محمدى اشتهاردى

مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف  

اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطه با ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش ‍ سخنم ، با آن حضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم :
1-
گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او (با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد.
2-
و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودم را مى فهمد و به من جواب مى دهد.
3-
ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد: دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟)
امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود:
( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه .
فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه در همان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه : عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد و مى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوسته است . (12)
بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاى تعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شده به همان نسبت ، كند هوش مى شود.


آدم وسواس ، عاقل نيست  

يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.
عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : با اينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطان پيروى مى كند؟)
گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟
فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهد داد كه : (از كار شيطان است )(13)
چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(در قران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد:
(من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس )
:
(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مى كند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ).


پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان  

حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امام باقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد، امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ).
سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتان مجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايان راه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راه گمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، و نحل و 7 انبياء) مى فرمايد:
(فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون )
:
(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17)


وسعت علم و آگاهى امامان (ع )  

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم ؟).
آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم ).
آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك )
:
(اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد) (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ )
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر).
پرسيدم : چقدر عل اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .)
:
(بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است ) (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند به خدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18)
(
توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ).

 


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , امام وامام زادگان , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , داستان های عبرت آموز , داستان های اصول کافی ,

تاریخ : پنجشنبه 28 اسفند 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 336


خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات
آن حضرت پيش از طلوع سپيده صبح ، روز جمعه يا روز دوشنبه ، هفدهم يا دوازدهم ماه ربيع الاوّل ، عام الفيل 55 روز پس از هلاكت اصحاب فيل در شهر مكّه شِعب ابى طالب ختنه شده و پاكيزه و خندان به دنيا آمد و جهانى تاريك را به نور مبارك خود روشن نمود.
هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از شكم مادر تولّد يافت ، دست چپ خود را بر زمين گذارد و دست راست به سمت آسمان بلند نمود و چون كلمه توحيد را بر زبان جارى نمود، نورى از دهان مباركش ظاهر گرديد كه تمامى مكّه را روشنائى بخشيد.
نام : محمّد ، احمد، محمود و ... صلّى اللّه عليه و آله .
كنيه : ابوالقاسم ، ابوابراهيم ، ابوالطاهر، ابوالطيّب ، ابوالمساكين ، ابوالدُّرتين ، ابوالريحانَتَين ،ابوالسِبطَين و ... .
لقب : خاتم ، رسول اللّه ، رسول الرّحمة ، رسول الرّاحة ، نبيُّالرّحمة ، نبىٍّّ التّوبة ، سراج المنير، مبشّر، منذر، امين ، وفىٍّّ، مزمّل ، مدّثّر، عالم ، ماحى ، حاشر، شاهد و ... .
و در تورات : مادماد، در انجيل : فارقليط ملّقب شده است .
پدر آن حضرت عبداللّه فرزند عبدالمطّلب و مادرش آمنه دختر وهب بن عبد مناف بوده است .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه با سى واسطه به حضرت آدم مى رسد و 9900 سال و چهار ماه و ده روز بعد از وفات حضرت آدم عليه السلام متولّد گرديد(8).
نقش انگشتر: آن حضرت داراى دو انگشتر بود، نقش يكى (لاإ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه ) و ديگرى (صَدَقَاللّه ) بود كه هر دو را به دست راست خود قرار مى داد.
دو ماه بعد از آن كه نطفه آن حضرت در رحم مادر قرار گرفت ، پدرش عبداللّه وفات يافت و دوران شيرخوارگى را توسّط حليمه سعديه سپرى نمود.
در سنين چهار يا شش سالگى ، مادرش آمنه و در هشت سالگى ، جدّش عبدالمطّلب وفات كردند.
همچنين نه سال و هشت ماه بعد از نبوّتش كه دو سال پس از خروج از شِعب ابى طالب باشد، عمويش ابوطالب وفات يافت و سه روز بعد از آن ، خديجه آن بانوى باوفا، در سن 65 سالگى در گذشت .
در سنين سيزده سالگى به همراه عمويش عمران ابوطالب به شهر شام مسافرت نمود و نزد قبائل و قوافل مورد اعتماد و اطمينان قرار گرفت ، به طورى كه لقب امين بر او نهاده شد.
در سنين 25 سالگى از طرف خديجه براى تجارت به شام مسافرت نمود و چند ماه پس از بازگشت از سفر، با وى ازدواج كرد.
در چهل سالگى 27 رجب به رسالت و نبوّت مبعوث گرديد و هنگامى كه دعوتش آشكار گرديد مورد اذيّت و آزار مشركان ومخالفان قرار گرفت تا جائى كه گفته اند:
پس از گذشت پنج سال از بعثت در محاصره شديد دشمنان قرار گرفت و به ناچار در محلّى به نام شِعب ابى طالب به همراه ديگر يارانش پناهنده شد و مدّت سه سال با تحمّل سختى هاى فراوانِ اقتصادى ، اجتماعى ، سياسى و ... به سر برد.
و چون اذيّت و آزار دشمنان ، بعد از وفات ابوطالب و خديجه شدّت گرفت ؛ روز پنجشنبه ، اوّل ربيع الاوّل يعنى سيزده سال پس از بعثت در سنين 53 سالگى ، آن حضرت به اصحاب و همراه يارانش از مكّه به مدينه مهاجرت نمود و دوازدهم همان ماه ، هنگام زوال خورشيد وارد مدينه گرديد ومدّت ده سال در آن شهر اقامت نمود.
آن حضرت حدود يك سال قبل از هجرت از مكّه به مدينه ، در بيدارى با جسم و روح به معراج رفت و چون پاسى از شب گذشت پس از عروج از مسجد الحرام در مسجدالا قصى فرود آمد.
و طبق فرمايش امام صادق صلوات اللّه عليه : پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله يكصد و بيست مرتبه به معراج رفت و در هر مرتبه خداوند بيش از ديگر فرايض و واجبات ، توصيه به ولايت امام علىّ و ديگر ائمّه اطهارعليهم السلام مى نمود.(9)
در نيمه ماه رجب ، سال دوّم هجرت ، در بين نماز عصر، قبله مسلمانان از بيت المقدّس به سمت كعبه متحوّل شد.(10)
در مدّت عمر پر بركت آن حضرت ، بيش از چهارهزار و چهارصد معجزه توسّط حضرتش واقع گرديد.(11)
و آنچه معجزه توسّط ديگر پيامبران الهى انجام گرفته بود، به وسيله پيامبر گرامى اسلام انجام شد كه مهمّترين آن ها قرآن بود به طورى كه تمامى انسان ها از مقابله با آن عاجز و ناتوان بوده و هستند.
روز هيجدهم ذى الحجّة ، سال نهم هجرى (12) پس از بازگشت از حجّة الوداع ، آن حضرت در محلّى به نام غدير خم ، از طرف خداوند متعال امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان خليفه خود و امام مسلمين در جمع كلّيه حُجّاج معرّفى و منصوب نمود، كه اكثر مفسّرين و تاريخ نويسانِ اهل سنّت نيز به آن تصريح كرده اند.
حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، چهل و هفت سَرّيه براى جنگ با مخالفان اعزام نمود كه خود حضرت در بيست و شش جنگ ، مشاركت وفرماندهى داشت و در 9 جنگ مقاتله و جهاد نمود.
و در نهايت بعد از جنگ خيبر، توسّط زنى يهودى به نام زينب دختر حارث برادر مرحب به وسيله زهرى كه در آبگوشت كلّه و پاچه ريخته بود، حضرت با تناول آن غذا مسموم شد و مدّتى پس از آن به شهادت رسيد(13).
در تاريخ وفات حضرت اختلاف است ؛ ولى مشهور آن است كه در 28 ماه صفر، سال دهم هجرت (14) در اثر زهر مسموم و در سنين 63 سالگى شهيد گشت .
قبر آن حضرت توسّط ابو عبيده جرّاح و زيد بن سُهيل ، حفر وآماده شد، و جسد مطهّرش توسّط امام علىّ عليه السلام با كمك عبّاس بن عبدالمطّلب و فضل بن عبّاس و اسامه ، تجهيز و در خانه شخصى خودش دفن گرديد.
دربان حضرت را امام علىّ بن اءبى طالب عليه السلام و انس بن مالك وابو رافع نام برده اند.
در تعداد زوجات حضرت اختلاف است ؛ ليكن مشهور آن است كه حضرت از سنين 25 سالگى به بعد، شانزده همسر جهت مصالح اسلام و مسلمين انتخاب نمود، كه طبق مشهور(15) تمامى آن ها به جز عايشه بيوه بوده اند؛ و در موقع شهادت 9 همسر برايش باقى مانده بود، بنابر مشهور از خديجه هفت فرزند به نام هاى : قاسم ، زينب ، امّكلثوم ، رقيّه قبل از بعثت و طاهر، عبداللّه و فاطمه بعد از بعثت براى حضرت رسول به دنيا آمد؛ و از ديگر همسرش ماريه تنها يك فرزند به نام ابراهيم بعد از بعثت به دنيا آمد.
و در موقع شهادت تنها فرزندى كه برايش به يادگار باقى مانده بود، حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مى باشد.
نماز آن حضرت : دو ركعت است ، در هر ركعت پس از حمد، همچنين در ركوع و پس از ركوع و در هر سجده و بين دو سجده و بعد از سجده دوّم پانزده مرتبه سوره قدر قرائت مى گردد، كه جمعاً 210 مرتبه در هر ركعت بايد خوانده شود(16).
بعد از سلام نماز تسبيح حضرت زهراء سلام اللّه عليها خوانده شود و حوائج مشروعه خود را از خداوند متعال درخواست نمايد.
مدح و منقبت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله

مژده ياران كه نوبهار آمد

 

گل و سرو و سمن به بار آمد

 

ابر رحمت در اين خجسته بهار

 

گوهر افشان به كوهسار آمد

 

وه چه عيدى كه در طليعه او

 

عيد قرآن و دين نمايان است

 

عيد ميلاد جعفر صادق

 

آن كه چون آفتاب تابان است

 

خاتم الانبياء كه خاك درش

 

سرمه چشم اهل عرفان است

 

اين دو ميلاد مقترن با هم

 

مورد بحث نكته سنجان است

 

دين و مذهب از اين دو يافت رواج

 

در دو قالب نهفته يك جان است

 

زين دو عيد بزرگ ايمانى

 

تاج فخرى به فرق قرآن است (17)

 

اى خواجه عالم همه عالم به فدايت

 

چون كرده خدا، خلقت عالم ز برايت

 

ذات تو بود علّت و عالم همه معلول

 

در حقّ تو لولاك از آن گفته خدايت

 

شد ختم رسالت به تو اين جامه زيبا

 

خيّاط ازل دوخته بر قدّ رسايت

 

در روز جزا جمله رسولان مكرّم

 

از آدم و عيسى همه در تحت لوايت

 

هنگام سخا چون به عطا دست گشائى

 

صد حاتم طائى شده درويش و گدايت

 

مردم همه مشتاق به فردوس برينند

 

فردوس برين تا شده مشتاق لقايت

 

راضى به رضا گشتى و صابر به مصائب

 

تا صبر و رضا مات شد از صبر و رضايت (18)


8-
فضائل شاذان بن جبرئيل قمّى : ص 18، س 11.
9-
خصال شيخ صدوق : ج 2، ص 600، ح 3
10-
وسائل الشّيعه : ج 4، ص 302
11-
بحارالا نوار: ج 17، ص 301، ح 13.
12-
مطابق با دهم فروردين ، سال دهم شمسى .
13-
امام صادق عليه السلام فرمود: ...به وسيله آن دو زن حفصه و عايشه مسموم و مقتول گرديد؛ تفسير عياشى : ج 1، ص 200، ح 152، البرهان : ج 1، ص 320، نورالثقلين : ج 1، ص ‍ 401، ح 390، بحارالا نوار: ج 28، ص 20، ح 28.
14-
مطابق با هفدهم خرداد، سال دهم شمسى .
15-
بر خلاف مشهور، عدّه اى از بزرگان بر اين عقيده اند: حضرت خديجه سلام اللّه عليها، عذراء باكره بوده است .
و در اين رابطه ، كتابهائى مانند: هداية الكبرى حضينى : ص 40، س 16 و بحار الا نوار: ج 22، ص 8 ملاحظه و دقّت گردد.
16-
تاريخ ولادت و شهادت و ديگر حالات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، برگرفته شده است از: اصول كافى : ج 1، بحار الا نوار: ج 15 22، اعيان الشّيعة : ج 1، تهذيب الاحكام : ج 6، كشف الغمّة : ج 1، ينابيع المودّة ، مناقب ابن شهرآشوب : ج 1، تذكرة الخوّاص ، الفصول المهمّة ، مجموعه نفيسه ، إ علام الورى طبرسى : ج 1، تاريخ اهل البيت ، الهداية الكبرى ،جمال ا سبوع ، إ ثبات الوصيّة مسعودى و ... .
17-
از شاعر محترم : آقاى علىّ مردانى .
18-
از شاعر محترم : آقاى ذاكر.


نام كتاب : چهل داستان و چهل حديث از حضرت رسول خدا (ص)

مؤ لف : عبداللّه صالحى


امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 34

درباره : چهارده معصوم , پیامبر اکرم (ص) ,

تاریخ : جمعه 03 بهمن 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 315

محمّد صلّى اللّه عليه و آله 
پيشگفتار 
از آن هنگام كه ابراهيم خليل به فرمان خداوند و با كمك فرزندش ‍ اسماعيل ، خانه خدا را در مكه بنا نهاد و اسماعيل و فرزندان او و مردم قبيله جرهم ، در كنار آن ساكن شدند، ساليانى بسيار دراز، گذشته است . نسلهاى بيشمارى از جرهميان و بنى اسماعيل در كنار همين خانه كعبه به دنيا آمده و از دنيا رفته اند؛ از قبائل ديگر زن گرفته و به آنها زن داده اند. گاهى حتى اداره شهر از دست جرهميان و بنى اسماعيل خارج شده و به تصرف قبائل مهاجم در آمده ؛ تا آنكه باز مردى از فرزندان اسماعيل دوباره سيادت مكه را در دست گرفته است . واضح است كه اين تحولات ، در رسوم و روش و حتى كيش ساكنان بومى اين دره دورافتاده ، به تدريج تاءثير مى نهد. دين حنيف ابراهيم كه يك روز، تنها كيش ساكنان اين دره بود، كم كم رنگ مى بازد و با بت پرستى ، اين سوغات سلطه قبائل بيگانه ، در مى آميزد و تنها عده انگشت شمارى از نسل اسماعيل و غير آن ، خداى يكتا را مى پرستند و بر دين حنيف ابراهيم باقى مى مانند. همه چيز در اين دره تنگ و كم آب و خشك ، نسبت به روزگار ابراهيم خليل ، تغيير كرده است جز مكان خانه كعبه و جز كوهواره هاى صفا و مروه و ابوقبيس در ميان دره و دو رشته كوههاى خشك و عبوس و غالبا صخره اى كه دو طرف مكه از شمال به جنوب امتداد دارد و تمام شهر را در بازوان بلند خود تنگ فشرده و پنهان كرده و در ميانه اندكك مجال داده است تا ساكنان شهر، خانه هاى خود را بنا كنند.
هوا جز در زمستان و اوايل بهار، بسيار گرم است . ولى كوههاى دو طرف در سمت شرق و غرب ، سايبانى ايجاد كرده اند و آفتاب ، هم ، دير بر تن شهر، مى تابد، هم زود از سر آن پا ور مى چيند. باران ، اغلب نمى بارد ولى اگر ببارد، گاهى چنان سيل آساست كه مى تواند خانه كعبه را با خود بردارد و مردم مجبور شوند آن را دوباره بسازند.
مكه ، دور افتاده است ، چندان كه از دو تمدن بزرگ وقت جهان ، ايران و روم ، تاءثيرى نپذيرفته است اما نمايندگانى از مردم هوشمند و اغلب تاجر پيشه آن ، در سال دوبار با سفر تجارى تابستانى و زمستانى ، به شام و يمن مى روند و به مبادله كالا و داد و ستد مى پردازند. از طريق اين رفت و آمدها، گاهى از اقوام ديگر، به هياءت برده يا صنعتگر جزء يا پيشه ور، افرادى به مكه وارد مى شوند و بر ساكنان موقت يا دائم آن ، مى افزايند.
مردم مكه اگر چه شهر نشين هستند اما نظام اجتماعى آنان ، نظام قبيله اى است . همان رسوم و عادات كه بين اعراب چادر نشين تداول دارد، با خشونتى كمتر، در شهر نيز به چشم مى خورد.
عرب بدوى ، عرب بيابانگر و چادر نشين ، آزاده تر و خشن تر و مقاوم تر و البته فصيحتر است . شهرنشينان گاهى فرزندان خويش را براى آموزش زبان فصيحتر، به قبائل چادر نشين مى فرستند.(70) افراد هر قبيله براى حفظ موجوديت خويش ، ناگزير از حمايت يكديگرند و اين (تعصب ) در همه ، وجود دارد. اگر كسى را به خاطر نداشتن آن يا هر علت ديگر، از قبيله برانند، چنين كسى ، خليع است و ادامه زندگى براى خليع ، بسيار دشوار مى گردد.
هر قبيله ، براى خود رئيسى دارد كه مرجع و مسؤ ول همه امور قبيله است و بايد شجاع و سخى و مدبر باشد و البته داور و قاضى نيز هست . گرفتن خونبهاى مقتول يا دادن فديه براى آزادى اسيران قبيله از وظايف اوست . در برابر حقوقى دارد از جمله دريافت (مرباع ) يعنى يك چهارم از كل غنائمى كه در جنگ يا غارت نصيب قبيله مى شود.
شتر اصيلترين حيوان شهر و باديه است و عصاى دست دارنده آن از شير او مى نوشد، بار خود را با آن حمل مى كند، سفرهاى دراز خود را با آن انجام مى دهد، از گوشت و پوست آن استفاده مى كند و حتى در سايه آن مى خوابد!
اما به اسب فخر مى كند و مى نازد و اگر داشته باشد بسيار قدر آن را مى داند.
براى سرعت و چابكى و زيبايى و رنگ و روى و يال و دم اسب ، شعر مى سرايد.
سگ و روباه و گاو نر و سوسمار و ميمون را نيز مى شناسد و به آنها تعلق خاطرى دارد؛ اسامى بنى كلب ، بنى ثعلب ، بنى ثور، بنى ضب و بنى قيس ‍ در ميان قبائل ؛ نشانه اين تعلق خاطر است .
آدم كشى به ويژه از نوع ناگهانى آن كه به (فتك ) معروفست ، و نيز غارت در ميان ايشان رواج دارد. اگر يكى از افراد كشته شود، ديگران ، از طائفه قاتل ، شخص قاتل يا خونبهاى مقتول را مى طلبند و اگر ندهند، جنگ در مى گيرد و اغلب دير مى پايد.
افراد ضعيف ، به نيرومندان وابسته مى شوند و اين وابستگان را (دخيل ) مى نامند.
قبيله ها براى نيرومندتر شدن با قبائل ديگر هم پيمان يا حليف مى شوند. قبيله هم پيمان در جنگ ، به نفع حليف خود وارد معركه مى شود.
پناه دادن از خصلتهاى ويژه اعراب چه شهرى و چه صحرانشين است و پناه دهنده و قبيله او، تا حد بذل جان ، پاى آن مى ايستند.
مكه ، حرم است و سراسر ساكنان عربستان ، حرمت آن را پاس مى دارند. اگر دشمن با تيغ آخته در پى تو باشد، همينكه خود را به حريم مكه رساندى ، تا در آنى ، در امانى .
كاروانى هم كه به حج مى رود، محترم است و نمى توان آن را در هيچ مكان غارت كرد.
هر خانواده عرب براى خود بتى دارد و يك يا چند قبيله نيز، براى خود بت دارند. قبائل بزرگ براى خود بتهاى مشهور و بزرگ دارند. قريش بت بزرگ خود هبل را در خانه كعبه نگاهدارى مى كند. لات ، از آن بنى ثقيف در طائف است . عزى بت بزرگ تمام مردم مكه ، در محلى بيرون از اين شهر در بطن نخله نگهدارى مى شود. روى دو كوه صفا و مروه نيز، دو بت با نامهاى اساف و نائله نهاده اند. منات بت دو قبيله بزرگ اوس و خزرج در شهر يثرب است . گاه فرزندان را به عنوان بندگان اين بتها، نامگذارى مى كنند: عبدالعزى ، عبداللات . با اين وجود، خانه كعبه براى همه اعراب اعم از شهرى و چادرنشين در سراسر عربستان ، به خاطر گزاردن سنت ديرپاى حج ، جاذبه ويژه اى دارد، به خصوص كه ايام حج هم فال و هم تماشاست . در اين ايام بازارهايى برپا مى گردد و هر كس هر چه در چنته يا در آرزو دارد، در اين بازارها، مى فروشد يا مى خرد. نيز، جمع آمدن هزاران تن از همه جاى عربستان ، مجال شورانگيزى است كه در آن ، سخنوران و شاعران ، شعر و سخن خويش را، به گوش همگان برسانند و درست و نادرست آن را به محك صرافان سخن آزما، بزنند. به ويژه كه اين مجال ، بسيار نيست و تنها در سال در طى چهار ماه حرام كه جنگ ممنوع است ، پيش مى آيد. حتى دشمنان خونى در اين ايام در بازار عكاظ با رعايت حال هم ، دوشادوش به داد و ستد مى پردازند و كسى را با كسى كارى نيست .
رعايت تمام قوانين نظام قبيله اى ، براى همه كسانى كه در اين ايام به مكه مى آيند، الزامى است و ضامن اجراى آن ، كسى است كه مردم مكه او را به سيادت پذيرفته اند. اكنون كه ما وارد مكه مى شويم ، اين كس عبدالمطلب است .
ميلاد 
آفتاى روز جمعه 17 ربيع الاول سال 570 ميلادى مدتى است دميده و كم كم از پشت كوههاى شرق مكه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابيده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مكه ، در زير سايه بانى كه براى او درست كرده اند، در كنار خانه كعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ، عمر درازى را پشت سر نهاده اما هنوز نيرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد كه موى سپيد و عمر دراز، بر اين وقار، مى افزايد.
از فرزند بزرگ خود (حارث ) مى پرسد:
-
از (آمنه ) خبرى نشد؟
-
خواهرم و برخى از ديگر زنان بنى هاشم از ديروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگر خبرى بشود ما را آگاه خواهد كرد.
عبدالمطلب ، با خود زير لب زمزمه مى كند:
-
بيچاره فرزند جوانم (عبدالله )؛ عمرش به دنيا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد... از مشيتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گريزى نيست .
حارث ، به گمان آنكه پدر مى خواهد مطلبى را به او بگويد، مى پرسد:
-
چيزى فرموديد؟
عبدالمطلب آهى مى كشد و در پاسخ فرزند، مى گويد:
-
نه ، با خود سخن مى گفتم ....
در اين هنگام ، از سمت شعب ابيطالب ، زن جوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با كلماتى كه از شادى و دويدن ، بريده بريده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گويد:
-
پدر! مژده ... مژده ... آمنه ... پسر زاييد.
عبدالمطلب با شادمانى پرسيد:
-
چه ساعتى به دنيا آمد؟
-
امروز صبح ، پيش از طلوع آفتاب .
-
پس چرا الان خبر آورده اى ؟ چرا زودتر نيامدى ؟
-
همه دستمان بند بود، همه گرفتار بوديم ...
عبدالمطلب پرسيد:
-
آيا اكنون مى توانم به ديدار نوه و عروس خود بروم ؟
-
آرى ، آمنه منتظر شماست .
وقتى عبدالمطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانه يك خانه دو طبقه در شعب ابيطالب ، وارد شد به جز (ام ايمن )، كنيز آمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نيز در كنار بستر آمنه بودند. از جمله : دلاله ، آخرين همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، كه فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندكى پيشتر از زاييدن آمنه ، زاييده بود.
آمنه در بستر دراز كشيده بود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او كه همراه پدر، به ديدنش آمده بودند، مى خواست برخيزد و در بستر بنشيند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از اين كار بازداشت و سپس پيش رفت و ولادت نوزاد را به او تبريك گفت . آمنه با ديدن پدر و براردان شوهرش ، به ياد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشك در چشمهايش حلقه بست ، آهى كشيد و در پاسخ تبريك پدر شوهر، لبخندى زد و تشكر كرد. و به چهره كودك دلبندش كه در كنار وى در خواب ناز فرو رفته بود، نگريست .... كودك ، دستهاى كوچك و زيبايش را مشت كرده و در كنار صورت مليح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تيره رنگش مثل يك دسته سنبل تازه رسته ، برق ميزد.
عبدالمطلب كنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پير، برق شادمانى ديده مى شد. خم شد و در حاليكه مى كوشيد بچه بيدار نشود، گونه هاى چون برگ گل او را بوسيد.
معلوم نبود كودك با كدام فرشته سخن مى گفت زيرا همان طور كه پلكهايش ‍ را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شيرينى بر لب داشت (71).
چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه به دختر عموى خود دلاله گفت :
-
متاسفانه شير من كافى نيست ، امروز به زحمت او را سير كرده ام .
-
من هم مانند تو شير نداشتم ؛ حمزه را كنيز ابولهب (ثويبه ) شير مى دهد. همانطور كه جعفر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شير فراوانى دارد؛ مى تواند كودك تو را نيز شير دهد. بايد با او قرارى گذاشت كه هر روز چند نوبت به همينجا بيايد. براى شير دادن حمزه نيز، او به خانه ما مى آيد.
روز چهارم ولادت ، دلاله با ثويبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
-
از شوهرم خواستم كه با فرزندش ابولهب در مورد شير دادن كنيزش ثويبه به فرزند تو صحبت كند. اكنون خوشحالم كه ثويبه مى تواند فرزند تو را نيز شير بدهد.
آمنه از دلاله تشكر كرد و از ثويبه پرسيد:
-
آيا آنقدر شير دارى كه چهار كودك را در روز شير بدهى ؟
-
آنقدر شير دارم كه پس از سير كردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارم مقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سينه ام رگ مى كشد و درد مى گيرد. به فرزند شما هم شير خواهم داد؛ فقط دعا كنيد كودكتان پستان مرا قبول كند.
آمنه ، كودك خود را كه در طول سه روز گذشته شير كافى نخورده بود، اما بيتابى هم نمى كرد و نجيب و آسوده ، در كنارش خفته بود، برداشت و به دست ثويبه داد.
ثويبه او را كه اكنون بيدار شده بود، در آغوش گرفت .
كودك در چشمهاى او خنديد. ثويبه پستان خود را به گونه كودك چسباند. به محض تماس گونه كودك با پستان ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب به كمك لب و دهان به دنبال سر پستان گشت و آن را يافت و به دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت ... رگه نازكى از شير كه به كبودى مى زد، از كنار دهان چون غنچه اش روى چانه زيبايش مى دويد...ثويبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگريستند، و لبخند شادى ، بر لبانشان نقش بست .
روز هفتم ولادت كودك ، عبدالمطلب قوچى براى نوه عزيز خود (عقيقه ) كرد و با آن ميهمانى با شكوهى ترتيب داد كه عموم سران قريش و خاندان بنى هاشم در آن شركت داشتند. پس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، كودك را كه در جامه سپيدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
-
خدا را سپاس مى گزارم كه به ما فرزند عزيزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه كعبه بردم و خداى را سپاس گفتم و نام او را (محمد) گذاشتم .(72)
يكى از ميهمانان كه دورتر نشسته بود، بلند پرسيد:
-
چرا (محمد)؟ اين نام در ميان اعراب بسيار كم سابقه است ...(73)
-
خواستم كه در آسمان و زمين ، ستوده باشد.
صداى هلهله شادى ، از همگان به ويژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و ميهمانان ، به عبدالمطلب ، تبريك گفتند.
در آغوش حليمه 
اواخر فروردين ماه بود؛ در اين فصل بايد باران مى باريد، اما ابرها سترون بودند. خشكسالى كم كم دندان نشان مى داد. شايد بر مكه ، چون شهر بود چندان اثر نمى گذاشت يا دست كم اثر آن به زودى مشهود نبود اما در صحرا و در بين قبايل بيابان نشين ، چهره زشت خشكسالى و آثار آن ، زود به چشم مى آمد.
زنان قبائل صحرانشين از جمله بنى سعد بن بكر بن هوازن كه در اطراف مكه بودند طبق يك رسم قديمى ، هميشه و هر سال هنگام بهار و غالبا با هم ، به مكه مى رفتند تا فرزندان اشراف و سران قريش را براى شير دادن و دايگى به قبيله بياورند. آن سال به اين كار احتياج بيشترى داشتند چون خشكسالى درآمد و محصول قبيله را كاهش داده بود.
از مردم مكه هر كس دستش به دهانش مى رسيد، فرزند شيرخوار خود را به دايگان صحرانشين مى داد تا فرزندانشان در صحرا پرورش يابند و نيز زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده فراگيرند، به همين جهت اين كودكان پس از تمام شدن ايام شيرخوارگى تا چند سال ، در نزد دايگان خود، در قبيله مى ماندند و فقط سالى چند بار براى مدتى كوتاه به شهر مى آمدند تا با اولياى خود ديدار كنند. قبيله بنى سعد بن بكر، به فصاحت شهرت داشت و محل آن نيز به مكه چندان دور نبود. به همين جهت اهالى مكه فرزندان خود را بيشتر به اين قبيله مى فرستادند. آن سال در مكه ، بيمارى وبا هم ديده شده بود و آمنه براى فرزند خود سخت نگران بود، و يكبار هم به پدر شوهر خود گفته بود:
-
چند تن تاكنون در شهر از وبا مرده اند، من براى محمد نگرانم .
-
دخترم نگرانى تو بجاست ، من هم اين نگرانى را دارم اما منتظر دايگان قبيله بنى سعد بن بكر هستم ؛ تا يكى دو روز ديگر پيدايشان مى شود. به ابوطالب سپرده ام كه به محض آنكه آمدند، مرا خبر كند تا محمد را به يكى از آن ها بسپاريم .
زنان شيرده بنى سعد بن بكر، برخى پياده و بعضى سواره ، در حاليكه هر يك فرزند خود را در آغوش داشت به سوى مكه مى رفتند. شتر ماده اى با خود آورده بودند تا در راه ، از شير آن استفاده كنند. حليمه دختر ابوذويب عبدالله بن حارث ، نيز مانند زنان ديگر قبيله ، فرزند خود را در آغوش ‍ داشت و بر الاغ ماده اى سوار بود و به سوى مكه پيش مى رفت .
شوهر برخى از زنان نيز همسران خود را همراهى كرده بودند؛ شايد براى آنكه بتوانند با پولى كه از دايگى همسرانشان دريافت مى شد، برخى از مايحتاج خانواده را از مغازه هاى مكه خريدارى كنند.
وقتى سرانجام به مكه رسيدند و در محلى كه هر سال جمع مى شدند، ايستادند؛ همسر يكى از زنان ، به طرف خانه كعبه روانه شد، تا در آنجا اعلام كند دايگان آمده اند؛ زيرا اغلب مردان مكه ، در حوالى كعبه گرد مى آمدند.
مردم مكه وقتى از موضوع باخبر شدند، هر كس كه فرزندى براى سپردن به دايگان داشت ؛ به محل اجتماع دايگان روى آورد.
ابوطالب نيز به محض اطلاع ، كسى را به شعب ابيطالب به دنبال آمنه فرستاد و خود نزد پدرش كه در آن لحظه در منزل خويش بود، رفت ، و اندكى بعد هر سه به نزد دايگان شتافتند؛
چندين زن در حاليكه فرزندان شيرخوارشان بيتابى و گريه مى كردند و خودشان از رنج راه ، خسته به نظر مى رسيدند، در گوشه اى گرد آمده بودند و جمعيت نسبتا انبوهى ، در حاليكه شيرخوارگانى در دست داشتند، با آن دايگان گفتگو مى كردند. هر لحظه يكى از دايگان ، كودكى را كه به او عرضه كرده بودند، زير سينه خود مى گرفت و اگر آن كودك پستان او را مى پذيرفت ، با والدين او بر سر نگهدارى وى و چند و چون آن ، وارد گفتگو مى شد و اگر كودك پستان را نمى گرفت ، به سراغ كودكى ديگر مى رفت .
كنارتر، ماده شترى كه دايگان با خود آورده بودند، در حاليكه يك زانويش ‍ در عقال بسته شده بود، روى زمين خوابيده بود و صبورانه به صحنه مى نگريست و نشخوار مى كرد و مركوبهاى ديگر هم در اطراف او بى صدا ايستاده بودند.
با ورود عبدالمطلب ، دايگان ، به خاطر شناختى كه از شخصيّت وى داشتند، به طرف او و آمنه هجوم آوردند. هر كس مى خواست زودتر كودكى را كه او عرضه مى كرد، نصيب خود سازد... ابوطالب گفت :
-
شتاب نكنيد؛ بگذاريد كودك ، خود انتخاب كند.
آمنه ، محمد را به نخستين زنى كه نزديك او بود سپرد. آن زن ، سينه اش را در دهان محمد نهاد، اما كودك ، اشتياقى نشان نداد و سر خود را برگرداند.
آمنه محمد را از او گرفت و به زنى ديگر سپرد، اما محمد از پذيرفتن پستان او نيز، سر باز زد.
البته تا آنموقع ، چند زن ، فرزندان برخى از كسان را پذيرفته بودند، اما هنوز تعداد زيادى از زنان ، كودكى را انتخاب نكرده بودند يا بهتر بگوييم ، كودكى آنانرا انتخاب نكرده بود. تمام اين زنان ، اقبال خويش را آزمودند.... اما محمد، پستان هيچيك را به دهان نبرد. حلا، تنها يك زن مانده بود: حليمه سعديه . آمنه كم كم نگران شده بود چرا كه محمد اگر پستان اين زن را هم نمى پذيرفت . دستكم تا مدتى ديگر و يافتن دايه اى ديگر، محمد در مكه مى ماند و هر چند ثويبه ، به او شير مى داد اما با وبايى كه در مكه شيوع يافته بود، چه مى كرد؟ بنابراين وقتى حليمه محمد را در آغوش گرفت ، دل در دل آمنه نبود؛ اين نگرانى هنگامى به اوج خود رسيد كه با شگفتى و ياس ‍ مشاهده كرد كه محمد، پستان حليمه را نيز نپذيرفت ....
حليمه به او گفت :
-
بگذاريد، پستان راستم را هم امتحان كنم ، شايد از پستان چپ نمى نوشد. من با پستان چپ خود بيشتر فرزند خويش را شير مى دهم .
حالا، بسيارى از حاضران نيز، كنجكاو شده بودند و ساكت و بى صدا، به صحنه مى نگريستند. حليمه محمد را برگرداند و در آغوش راست خود گرفت و پستان خود را به دهان بسته محمد، چسباند محمد بى درنگ دهان باز كرد و آن را در دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت ...
همه از شادى ، فرياد كشيدند. عبدالمطلب كه در تمام اين مدت فقط نگاه مى كرد و سخنى نگفته بود، از حليمه پرسيد:
-
اسمت چيست و از كدام قبيله اى ؟
-
حليمه و از بنى سعد.
-
به به ، به به ، دو چيز شايسته و دو چيز پسنديده : (بردبارى ) و (خوشبختى )! حلم و سعادت را در نامت به فال نيك مى گيرم و فرزند زاده خود را به تو مى سپارم .
كودكى 
در آغوش صحرا 
ساعتى به غروب مانده بود كه حليمه و همراهان ، به قبيله خود رسيدند.
چند اصله نخل ، كنار يك بركه كوچك و كم آب ، در دامنه يكى دو تپه نيمه شنى ، نيمه خاكى و سى چهل خيمه سياه و يكى دو حلقه چاه ، تمام موجوديت قبيله را تشكيل مى داد. جز دو سه گاو و سه چهار گوسفند و چند شتر و بچه شتر، ايستاده و خفته در كنار بركه و شمارى مرغ و خروس كه از پيش پاى بچه ها، لابلاى خيمه ها، مى رميدند، هيچ چيز ديگر بر اين مجموعه فشرده و ساده حيات ، نمى افزود.
حليمه ، محمد و فرزند خود (عبدالله ) را به خيمه خويش آورد. شوهرش حارث بن عبدالعزى هنوز از صحرا بازنگشته بود و دختران خردسالش انيسه و شيما، جلوى خيمه ، بازى مى كردند.
خيمه از موى بز بافته شده و ديركى محكم و قطور، در وسط، سقف آن را بالا برده بود. چهار ديرك كوچكتر، در چهار زاويه ، ديواره هاى جانبى را بر پا داشته بود و طنابى سر هر ديرك را از بيرون به ميخى محكم و آهنين ، روى زمين ، وصل مى كرد.
حليمه ، محمد و عبدالله را كه در آغوش او خفته بودند، در بسترى كنار هم خوابانيد و به جلوى خيمه بازگشت و به افق روبرو نگريست . شتران و گوسفندان بسيارى ، هزار متر دورتر، به سوى قبيله باز مى گشتند. خورشيد، پشت سر آن ها، مثل يك مجمعه بزرگ آتش ، در افق خاكسترى فرو مى رفت و انعكاس ته مانده نور آن ، روى آينه بركه ، گرد نارنجى مى پاشيد.
حليمه به داخل خيمه بازگشت و به تدارك شام پرداخت . شويش از راه مى رسيد و شام مى خواست . انيسه و شيما را صدا كرد تا به وى كمك كنند.
ديرى نپاييد كه از هياهوى شتران و بع بع گوسپندان دانست كه حارث برگشته است . شويش آن روز، همراه گله بانان به صحرا رفته بود.
هنگام خوردن شام ، حليمه ماجراى سفر خود به مكه و آوردن محمد را براى شوهرش با آب و تاب نقل كرد و در پايان افزود:
-
شايد باور نكنى ، اما از لحظه اى كه اين كودك پستانم را مكيده ، احساس ‍ مى كنم كه شيرم بركت يافته و بيشتر شده است .
حارث برگشت و در پرتو چراغ پيه سوز، به چهره آرام و مليح محمد كه گوشه خيمه خفته بود، نگاهى با اعجاب و تحسين افكند و گفت :
-
خدا كند قدمش براى قبيله هم با بركت باشد. گله بانان هر روز شتران و گوسفندان و را گرسنه به بيابان مى برند و گرسنه بر مى گردانند. تمام زمستان ، يك باران نباريده است و اگر در اين بهار هم بارانى نبارد، تمام گوسفندان قبيله خواهند مرد.
هنوز گفته حارث تمام نشده بود كه يك لمحه ، تمام دهانه خيمه از روشنى انباشته شد و لحظه اى بعد، غرش گوشخراش رعد، ديرك چادر را لرزاند... زن و مرد قبيله از خيمه ها بيرون ريختند... و به آسمان خيره شدند. هيچ چيز به چشم نمى خورد و باران هم نمى باريد. اندكى بعد، دوباره برقى در دل آسمان ، چشم ها را خيره كرد و بى درنگ از پى آن توپ تندر تركيد... و دگرباره آذرخشى شتابان از پى آن و تندرى غران از پى تر... اينك بادى نيز، كم و بيش مى وزيد و خيمه ها را در تاريكى تاب مى داد...
و ناگهان ، باران ؛ نخست تك تك ، بر سر اين و بر چهره آن و بعد جرجر و فراوان ... و غريو و لوله از جان شيخ و شاب برخاست ... و همگان به داخل خيمه ها دويدند...
حليمه ، با شادمانى و يقين گفت :
-
به خدا سوگند، اين نعمت به بركت آمدن اين كودك به قبيله ماست .
شويش دنبال كلام او را گرفت .
-
خداى را شكر، بهار پر بركتى خواهيم داشت .
آنگاه برگشت و كنار محمد زانو زد، گونه او را كه در خواب ناز فرو رفته بود بوسيد و خطاب به او حقشناسى گفت :
-
به قبيله سعد بن بكر، خوش آمدى !
محمد، در كنار برادر و خواهران رضاعى اش عبدالله و انيسه و شيما، در قبيله بزرگ مى شد. حمزه ، عموى همسن و سال او را نيز به همين قبيله آورده بودند و دايگى او را زن ديگرى ، به عهده داشت . تمام افراد قبيله محمد را كاملا مى شناختند زيرا در پى آمدن او، درهاى رحمت الهى به روى همه باز شده بود، خشكسالى از همان شب ورود او ريشه كن شده و آب چاههايشان رى كرده بود و اغلب گوسفندان قبيله ، دو قلو زائيده بودند و شير شتران زياد شده بود؛ تمام نخلهائى كه كاشته بودند، بارور شد و آنهايى كه از قبل داشتند، محصول بيشتر داد.
حليمه به تدريج ، بسيار به محمد علاقمند شد. به فرزند خود نيز علاقه غريزى داشت اما محمد، در دل او با همه كودكى ، مهرى همراه با احترامى مقدس برانگيخته بود، گاهى با خود مى انديشيد: حتى اگر وجود او آنهمه بركت براى قبيله به ارمغان نياورده بود، باز او را دوست مى داشت ، آخر اين كودك ، با وجود شيرخوارگى به راستى دوست داشتنى بود، هيچگاه جز از پستان راست او، شير نمى نوشيد، گويى پستان چپ را عادلانه ، براى برادر رضاعى اش عبدالله نهاده بود. هرگز در طول شب با گريه هاى بيهنگام و با بى تابى حليمه را، از خواب برنمى خيزاند. كودكى شاداب بود، از همان لحظه كه با اشتهاى كامل شيرش را مى خورد، تا وعده بعد، آرام و با نشاط بود، روزها گاهى خواهر رضاعى اش شيما، او را به دوش مى گرفت و در اطراف قبيله ، مى گرداند. مليح و شيرين و كودكانه به روى همه مى خنديد و دستهاى كوچكش را تكان مى داد. چهره اش دوست داشتنى و زيبا بود، از چشمهايش ، حيات و نشاط و كودكى مى جوشيد؛ پيشانى گشاده اش زير خرمنى از گيسوى ترد و تازه و مشكفام تلاءلو داشت اما خنده اش چيز ديگرى بود؛ در چشمه مواج خنده او، غبار كدورت و تيرگى شسته مى شد؛ بارى ، همه چيز در او، با ديگران تفاوت داشت ؛ نه تنها با كودكان قبيله ، بلكه با ديگر كودكان مكه و حتى ديگر كودكان بنى هاشم ، تفاوت داشت . حليمه اين موضوع را كاملا درك كرده بود. حمزه ، عموى همسال محمد را زنى از همين قبيله شير مى داد؛ يكروز اين زن حمزه را به حليمه سپرده و خود پى كارى رفته بود و حليمه يك شبانه روز تمام به حمزه شير داده بود(74). دايگى پسر عموى محمد، ابوسفيان پسر حارث بن عبدالمطلب را هم حليمه پذيرفته بود و هر روز او را در كنار محمد شير مى داد. هيچيك از اينان ، در زيبايى و شيرينى و ملاحت و آرامش ، به محمد نمى رسيدند. وقتى محمد دو ساله شد، او را از شير باز گرفت . از آن پس گاهى به مكه مى رفت و محمد را با خود مى برد تا آمنه او را ببيند. آمنه هنوز از وباى شايع در مكه بر جان محمد مى ترسيد و اجازه داده بود همچنان در قبيله بماند.
ديگر محمد راه افتاده بود و سخن مى گفت و با برادر رضاعى خود عبدالله جلوى خيمه ها بازى مى كرد؛ بسيار شيرين زبان و خواستنى شده بود؛ چون نواده رئيس مكه بود، طبعا در حراست و پرورش او، دقت بيشترى مى كردند. حليمه همواره ، انيسه يا شيما را مى فرستاد كه به هنگام بازى چشم بر او داشته باشند. كم كم محيط اطراف ، نظر هوشمند او را به خود جلب مى كرد: شترى كه روى زمين خفته و آرام نشخوار مى كرد؛ بركه اى كه در رديف آخرين چادر، كنار قبيله آراميده بود و گاهى باد بر سطح صاف آن ، موج مى انداخت ؛ شمشير پدر عبدالله كه از ديرك خيمه آويزان بود؛ پير زنان و پير مردان قبيه كه با دوك دستى ، نخ مى رشتند؛ مردى كه از تنه درخت بلند خرمايى به كمك طناب با مهارت بالا مى رفت ... اين كنجكاويها بيشتر ايام بين سه تا چهار سالگى او را پر مى كرد و هر چه بزرگتر مى شد، شوق دانستن و ديدن ، در وى شكوفاتر مى شد تا آنجا كه يكبار در اواخر چهار سالگى از حليمه تقاضا كرد او را همراه كسانى كه با گوسفندان به صحرا مى رفتند، گسيل كند.
در آغاز پنجسالگى ، ديگر همچون مردان قبيله ، فصيح و رسا سخن مى گفت . پس ديگر نيازى به ماندن او در قبيله نبود؛ آخرين بارى كه حليمه او را به مكه و نزد مادر و پدر بزرگش برده بود، آنها به حليمه يادآور شده بودند كه تا هنگام پنجسالگى ، وى را برگرداند. همين بار بود كه وقتى با هم از مكه به قبيله باز مى گشتند محمد خود سر صحبت را باز كرده و از حليمه پرسيده بود:
-
مادر جان ، من دو تا مادر دارم ؟
-
چرا اين را مى پرسى عزيزم ؟
-
چون هر وقت مى خواهيم به مكه برويم مى گويى برويم ديدن مادر.
-
پسرم ، درست گفته ام ؛ مادر اصلى تو اوست ؛ او آمنه نام دارد؛ آن مرد پير كه تو را مى بوسيد، پدر بزرگ تو بود كه رئيس و بزرگ مكه است ؛ مادرت براى آنكه تو از وبا درامان باشى ، چهار سال پيش تو را به من سپرد و چون من به تو شير داده ام ، منهم مادر شيرى تو هستم . البته مادرت مى خواست كه زبان و سخن گفتن فصيح را هم در قبيله ما بياموزى . مكه ، شهر است ، بزرگ است ، از همه جا، همگان در آن رفت و آمد مى كنند؛ همين ها، زبان مردم آنجا را مخلوط كرده اند... چطور بگويم كه تو نازنين كوچولو بفهمى ؟
-
مى فهمم مادر جان ، ما چون خودمان با خودمان حرف مى زنيم ، بهتر صحبت مى كنيم ؛ آنها چون با غير خودشان نيز صحبت مى كنند و هم صحبت مى شوند، به خوبى ما حرف نمى زنند.
-
آفرين عزيزم ؛ تو كه از من هم بهتر مى فهمى و بهتر سخن مى گويى .
در پايان پنجسالگى ، يكروز حليمه ، محمد را با خود برداشت و به مكه برد و به آمنه سپرد. وقتى مى خواست باز گردد، محمد به وضوح بيتاب بود؛ دست در گردن آمنه افكند و تلخ گريست . حليمه نيز اشك مى ريخت . اما چاره اى نبود؛ پس او را چند بار بوسيد و به او گفت :
-
عزيزم ، من گاهى به ديدن تو خواهم آمد؛ و با شتاب او را ترك گفت ؛ در حاليكه محمد هنوز به پهناى صورت مى گريست . اما مادرش آمنه هم ، چندان مهربان بود كه به زودى ، جاى خالى حليمه را پر كرد.
در كنار مادر 
با آنكه محمد پيش از آمدن به آغوش مادر، چند بار مكه را ديده بود، اما از آن پيش ، هيچگاه فرصت نيافته بود در آن زندگى كند. مكه را با انسى كه به قبيله و صحرا و زندگى در هواى آزاد آنجا داشت ، تا مدتى بر نمى تافت ؛ اما به زودى با توجه بيش از حدى كه مادر، پدر بزرگ و عموها به ويژه ابوطالب و ديگر زنان و مردان بنى هاشم به وى نشان مى دادند، با فضاى مكه ماءنوس ‍ شد. همبازيهاى بيشتر، تنوع و رنگارنگى جايها، لباسها، كردارها، همه و همه كنجكاوى كودكانه او را بيشتر از محيط قبيله ، سيراب مى كرد اما گاهى دلش براى همبازى ديرينه اش عبدالله و پرستارانش انيسه و شيما و دايه اش ‍ حليمه تنگ مى شد...
گاهى نيز با وجود تنوع محيط مكه ، دلش از بسته بودن چشم انداز آن مى گرفت : دور تا دور كوه بود و خانه ها، اغلب تنگ و گذرگاههاى بين خانه ها، باريك . او در صحرا چشم گشوده بودو محيطهاى بسته را دوست نمى داشت به ياد مى آورد كه در صحرا گاهى جلوى خيمه مى نشست و به شترانى كه قبيله را به سوى دشت ترك مى كردند، مى نگريست ؛ به حركت آرام و آهسته آنها كه دور و دورتر مى شدند نگاه مى كرد تا وقتى كه شتران در سينه دشت ، به چشم او چون نقطه ، كوچك مى شدند، و كوچكتر، تا ديگر آنها را نمى ديد اما فراسوى آنها، افق براى دورتر رفتن هنوز جا داشت . در حاليكه در مكه هر جا ايستاده بود تا مى خواست كبوتر وحشى نگاهش را پرواز دهد، هنوز برنخاسته به صخره هاى كوهساران مى خورد و بال و پر شكسته دوباره به لانه چشمهايش باز مى گشت . به همين جهت ، چند بار از مادرش پرسيده بود:
-
مادر! شما نمى خواهيد سفر كنيد؟
و مادر كه منظور اصلى او را در نمى يافت ، گفته بود:
-
نه پسرم .
با اين وجود، در كنار مادر دستاوردهاى ديگرى داشت : گرچه دايه اش ‍ حليمه خيلى خوب حرف مى زد اما مادرش حرفهاى خيلى خوب مى زد؛ مادرش به او گفته بود كه جد اعلاى او ابراهيم خليل و فرزندش اسماعيل خانه كعبه را در همين مكه ساخته بودند، در همان مكان كه هر روز به نزد پدر بزرگ مى رفت ، و اينكه آنها پيامبر خدا بودند و اينكه بتهايى كه روى صفا و مروه گذاشته بودند يا آنهايى كه در خانه كعبه بود و يا حتى آنهايى كه بعضى در دست خود مى گرفتند و با خود به هر سو مى بردند و آنرا خدا مى دانستند همه نشانى هاى نادانى مردم بود و آنها خدا نبودند.
مادرش از پدرش و جوانى و زيبايى و مهربانى او سخن مى گفت و اينكه چگونه با او ازدواج كرده بود. مهمتر از همه اينكه مادر به او مى گفت كه او بايد قدر خودش را بسيار بداند؛ چون شنيده است كه در بزرگى پيامبر خواهد شد. محمد اين سخنها را كه مادر شباهنگام و پيش از آنكه بخوابد، براى او مى گفت خيلى دوست مى داشت . البته قصه هاى كنيزشان ام ايمن را هم كه اسم اصلى اش (بركه ) و اصلا حبشى بود، خيلى دوست داشت .
همين ام ايمن بود كه چند ماه بعد به او مژده داد كه قرار است با مادر و او به يثرب و به زيارت قبر پدر بروند.
در راه يثرب  
روز حركت ، محمد سراز پا نمى شناخت ، شش سالش تمام شده بود و در آغاز هفت سالگى بود و فكر سفر، شتر سوارى و ديدن جاهاى ناشناخته ، قند در دلش آب مى كرد. ابوطالب شترها را كه دو نفر بودند خوابانده بود تا آنها را سوار كند. يكى را او و مادرش سوار شدند و ديگرى را با اندك توشه و لباس و مشكهاى آب بار كرده بودند تا ام ايمن روى بار سوار شود؛ ابوطالب هم سوار اسب خود شد و همراه آنان راه افتاد.
محمد، از مادرش پرسيد:
-
عمو هم با ما مى آيد؟
-
نه مادر جان ، عمو چند گام براى بدرقه ما همراهمان مى آيد و بر مى گردد.
چند صد گام آنسوتر، ابوطالب خداحافظى كرد و سر اسب را باز گرداند و به سرعت باز گشت . محمد كه سر برگردانده بود تا رفتن عمو را ببيند، پس از دور شدن وى به مادر گفت :
-
عمو، چه اسب زيبايى دارد و چقدر تيز مى دود!
-
آرى پسرم .
-
چرا ما با اسب نمى رويم ؟
-
اسب را مردان براى جنگ و كارهاى ديگر خود لازم دارند؛ به اضافه سفر با شتر امن تر است ؛ چون هر كس ببيند مى فهمد كه ما مسافريم نه جنگجو.
-
با شتر چقدر طول مى كشد تا به يثرب برسيم ؟
-
چهارده روز.
-
آنجا به خانه چه كسى خواهيم رفت ؟
-
به خانه دائى هاى تو از طائفه بنى عدى بن النجار.
-
شبها كجا خواهيم خفت ؟
-
اينطور كه ما راه مى رويم ، هر شب به يك آبادى يا قبيله در سر راه خواهيم رسيد؛ آنها به ما جا و پناه خواهند داد. در اين راه دائما مسافر رفت و آمد مى كند؛ به زودى تو خود مسافرانى را خواهى ديد كه از سوى مقابل مى آيند تا به مكه بروند و يا كسانى را خواهى يافت كه از آباديهاى اطراف براى رفتن به يثرب با ما همراه خواهند شد.
تمام چهارده روز تا رسيدن به يثرب ، محمد از مادرش با پرسشهاى پياپى عطش كنجكاويهاى كودكانه خود را سيراب مى كرد و يا به ديدن راه و صحرا و كوهها و ديدنيهاى ديگر بين راه مى گذرانيد و هر وقت هم خسته مى شد، چون جلوى مادرش سوار بود، به سينه تكيه مى داد و مى خوابيد. رويهم با وجود خستگى ، بسيار به او خوش گذشت .

در يثرب  
محمد شهرى به اين آبادانى و سرسبزى نديده بود، دورتادور شهر تا چشم كار مى كرد نخلستانهاى سرسبز بود و حتى كشتزارها و خانه ها در محله هايى اندك دور از هم ، انگار خود را لابلاى نخلها پنهان كرده بودند.
با مادرش و ام ايمن به خانه دائيها وارد شدند. دائيهايش و خاندان آنها، به او و به مادرش بسيار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مى خواستند آنها را در خانه خود نگه دارند اما آمنه نپذيرفت و خواهش كرد اجازه دهند در دارالنابغه بمانند و گفت يكماه در يثرب خواهند بود.
محمد، نخست در نمى يافت كه چرا مادرش به ماندن در (دارالنابغه )، اصرار مى ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنه به او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت :
پسرم ، اين قبر پدر توست . او در همين شهر وقتى كه از سفر شام باز مى گشت بيمار شد و دائيهاى تو از او پرستارى مى كردند؛ وقتى خبر به مكه رسيد، يعنى همان كاروانى كه او در آن بود، به مكه آمدند و به پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عموى بزرگت حارث را به يثرب فرستاد؛ اما دريغا كه هنوز عمويت در راه بود و به يثرب نرسيده بود كه پدرت مرد و دائيهايت او را در اينجا دفن كردند...
محمد، كنار قبر پدرش نشست و دستهاى كوچكش را روى آن گذارد و ساكت ماند؛ و ديد كه مادرش ، زير لب با قبر پدرش سخن مى گويد و آرام آرام اشك مى ريزد؛ كم كم آنقدر بيتاب شد كه شانه هايش از گريه تكان مى خورد و ام ايمن كه پشت سر او مغموم ايستاده بود و او هم مى گريست ، مادرش را از كنار قبر بلند كرد.
تمام يكماه كه در يثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساكن بودند، به جز اوقاتى كه دائيها آنان را به شام يا ناهار ميهمان مى كردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى گشتند. آمنه هر روز به كنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت .
محمد گاهى با ام ايمن و گاهى با پسردائيها، در يثرب گردش مى كرد. در نزديكى دارالنابغه ، برج طائفه بنى عدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقريبا هر روز بالاى آن مى رفت ؛ يكروز يك پرنده روى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را به بالاى برج رساند، اما قبل از او دختركى همسال خودش كنار برج كمين كرده بود و در همان فكر بود و با ديدن محمد، با دست به او اشاره كرد كه آرام و بى صدا باشد اما تلاش آنها به ثمر نرسيد و پرنده ، پرواز كرد؛ و اين آغاز آشنايى با يك همبازى تازه شد. به خصوص وقتى كه محمد نام او را پرسيد دانست كه نام وى (انيسه ) است و محمد به او گفته بود كه من يك خواهر رضاعى دارم كه نام او نيز انيسه است (75).
اما خاطره اى كه محمد از آن سفر هرگز فراموش نكرد، آموختن شنا در كنار پسردائيهايش در منبع بزرگ آب طائفه دايى اش در كنار چاه بنى عدى بن النجار بود. محمد با ذكاوتى كه داشت توانسته بود در همان مدت يك ماهى كه در يثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل ، بسيار خوب بياموزد(76)
يكروز هم وقتى با ام ايمن از جايى مى گذشتند، چند تن از يهوديان مدينه به آنها برخوردند، يكى از ايشان با ديدن محمد، قدرى در چهره او خيره شد، پس از آن نام او را از ام ايمن پرسيد و نام پدرش را. بعد به ام ايمن گفت : (اين پسر، پيامبر اين امت است ، و اين شهر (:: يثرب )، محل هجرت اوست )(77)
توقف يكماهه در يثرب ، گرچه به پايان خود نزديك مى شد اما براى محمد بسيار جالب بود. تنها ديدن خانه اى كه پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى فشرد؛ ولى در كنار اين غم ، شادى هاى بسيارى هم وجود داشت . بازيهايى كه در طول اين مدت با انيسه و همبازيهاى ديگرش كرده بود، گردش با ام ايمن در شهر و ديدار خويشاوندان مادرش و چيزهاى ديگر... اما در ميان تمام اينها، هيچيك به اندازه شنا كردن با پسردائيها در كنار چاهى كه متعلق به آنها بود، شادى آور و مفيد نبود(78). پسردائيهايش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوب مى دانستند. نخستين روزى كه او را همراه بردند، هرگز از ياد نمى برد: آفتاب در بلندترين جايگاه بود و هوا تبدار و گرم و كوچه هاى يثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روز براى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در خانه هاى خود به سر مى بردند. فقط گاهى عابرى از كوچه اى مى گذشت . جاى جاى چند شتر آرام و بى صدا نشسته بودند و نشخوار مى كردند و سر خود را در پناه سايه كوتاه نخلى نگهداشته بودند كه از ديوار همسايه ، بيرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته بود.
بركه اى كه قرار بود در آن شنا كنند كوچك اما عميق بود؛ چاهى كنار آن كنده بودند كه بالاى آن اهرمى و قره قره اى و دلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود كه سر ديگر آن به شترى متصل بود؛ دلو بسيار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پيش مى راندند و دلو، پر آب ، بالا مى آمد و طورى تعبيه كرده بودند تا در ناوكى كنار چاه سرازير شود؛ آنگاه از آن جا به بركه هدايت مى شد. و وقتى شتر مسير آمده را دور مى زد، دلو خود به خود به ته چاه برمى گشت . محمد با اين نوع چاهها آشنا بود. در قبيله بنى سعد بن بكر، يكى دو تا از آنها را ديده بود. غير از پسر دائيها، كودكان ديگرى هم براى شنا به آنجا آمده بودند. بچه ها از برآمدگى هاى كنار بركه خود را به داخل آب مى افكندند و مثل ماهى ، شنا مى كردند... محمد هم مى خواست مانند آنها همين كار را از همانجا انجام دهد اما يكى از پسردايئها به او گوشزد كرده بود آب در آن قسمت خيلى گود است و او هنوز شنا نمى داند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت كم عمق ترى برد و در آنجا به او آموخت كه چگونه بايد خود را روى آب نگهدارد... و چگونه روى آب حركت كند... چند روز بيشتر طول نكشيد كه او بسيار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز همانجا مى رفت و با كودكان ديگر از برآمدگى هاى كنار بركه به عميق ترين قسمت مى پريد و تمام طول بركه را با شنا مى پيمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى فرحبخشى بود!
افسوس كه اين سفر زود به پايان مى رسيد زيرا ام ايمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛ افسوس .
در راه بازگشت  
به همان ترتيب كه از مكه آمده بودند، مشكهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را بر يك شتر بار كرده بودند ام ايمن سوار شد و بر شتر ديگر كه بار نداشت او و مادرش سوار شدند. دائيها و دائى زاده ها(79) تا دروازه آنان را بدرقه كردند. محمد در طول راه دريافت كه مادرش آرامش و نشاطى را كه به هنگام آمدن از مكه در او به چشم مى خورد، ديگر ندارد. نخست پنداشت شايد به خاطر ديدن قبر پدر، اين حالت به او دست داده است زيرا هنگامى كه آخرين بار در كنار او قبر را زيارت مى كرد، ملاحظه كرده بود كه مادرش ‍ مثل بار اول ، بسيار گريست ؛ اما شباهنگام كه به نخستين منزل بين راه رسيدند و دريافت كه مادر شام نخورد و تك تك سرفه هم مى كرد، نگران شد. ام ايمن هم چند بار از حال مادرش پرسيده بود و او هر بار جواب داده بود كه چيز مهمى نيست .
روزهاى بعد، حال مادرش بدتر شد. حالا ديگر هم او و هم ام ايمن مى دانستند كه حال مادرش خوب نيست و ام ايمن چند بار اصرار كرده بود كه به يثرب باز گردند، اما مادرش نپذيرفته بود تا به (ابواء) رسيدند. (ابواء) آبادى كوچكى سرراهشان بود؛ شب را در آنجا ماندند. حال مادرش خيلى بدتر شده بود اما محمد چون خسته بود، خوابيد. صبح كه برخاست ، مادرش هنوز خوابيده بود. محمد به ام ايمن گفت :
-
مادر را بيدار نمى كنى تا راه بيفتيم ؟
-
نه عزيزم ، اينجا مى مانيم تا حال مادر بهتر شود، آنگاه حركت خواهيم كرد.
در اين هنگام مادرش چشمهاى خود را گشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده بود. با اينكه سى سال بيشتر نداشت ، اكنون شكسته به نظر مى رسيد. صدايش هم بسيار ضعيف شده بود. دل در سينه كوچك محمد فرو ريخت ؛ اما به روى خود نياورد. پيش رفت و كنار مادر نشست و دست او را در دست گرفت و در حاليكه به زحمت اشك خود را نگهداشته بود كه فرو نريزد، در چشم مادر خنديد.
مادر دستش را از دست محمد رهانيد و آن را بالا آورد و به گردن محمد انداخت و به سوى خود كشيد و او را به سينه خود چسباند و چهره و پيشانى و سر او را بوسيد؛ آنگاه به وى گفت :
-
عزيز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقم زده است ؛ پدرت را پيش از آنكه به دنيا بيايى از دست دادى ، بعد كه به دنيا آمدى من شير نداشتم و ديگران به تو شير دادند. بعد هم به خاطر ترسى كه از وباى مكه داشتم مجبور شدم تو را حدود 5 سال به قبيله بنى سعد بن بكر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچه حليمه واقعا از تو خوب مراقبت كرد و نيز تو در آنجا زبان فصيح عربى را هم آموختى ؛ اما من از ديدار تو و تو از ديدار من محروم مانديم ؛ چند ماهى بود كه دلخوش بودم كه در كنار تو خواهم بود؛ آنهم اينطور شد...
اشك از گوشه چشمهاى زيبا اما بيفروغ آمنه ، بر گونه هايش غلتيد. محمد هم نتوانست خود را نگهدارد و گريست و به مادر گفت :
-
مادر جان ! بلند شو به مكه برويم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبيب مى آورند، خوب مى شويد.
-
نه پسرم ، گمان نمى كنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان از تو پشتيبانى خواهد كرد؛ نگران نباش .
آنگاه به ام ايمن كه آرام آرام مى گريست رو كرد و گفت :
-
من حال خود را مى دانم ، من ديگر بر نخواهم خاست ... محمد را بعد از خدا به تو مى سپارم كه او را تا مكه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
-
نه خانم ، اين سخن را نگوييد. من الان مى روم و از اهالى اينجا كمك خواهم خواست ؛ شايد كسى دوايى داشته باشد و بهبود يابيد...
ام ايمن منتظر نشد و بيرون دويد.
آمنه ، سر محمد را دوباره به سينه خود چسباند و اشكهاى روى گونه او را پاك كرد و چهره اش را بوسيد و دستش را در دست گرفت و آهى بلند كشيد و باز آهى بلندتر و سپس جاودانه فرو خفت .
محمد پنداشت كه مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او در دست مادرش بود. خم شد و به طورى كه بيدار نشود، چهره مادر را بوسيد و همچنان بى حركت كنار او نشست . جراءت نمى كرد دستش را از دست مادر بيرون آورد؛ مى ترسيد با اين كار، او را از خواب بيدار كند.
سر قبر مادر، تمام اهالى ابواء كه در دفن او شركت كرده بودند، دلشان براى كودك او مى سوخت ؛ زيرا اگر چه نجيب و آرام مى گريست اما يكسره مى گريست و (مادر مادر) از زبانش نمى افتاد.
محمد نمى توانست باور كند؛ همين ديروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را به سينه او چسبانده بود و با او سخن مى گفت . درست است كه حالش چندان خوب نبود اما هر چه از او مى پرسيد با مهربانى جواب مى داد... اما حالا مى ديد كه همان مادر مهربان را در گودالى كه جلوى آن ايستاده بود، گذاشته و روى او خاك ريخته بودند. ام ايمن هم حالى بهتر از محمد نداشت ولى سعى مى كرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد.
محمد و ام ايمن آنشب را در ابواء ماندند چون به جايى نمى رسيدند؛ و فردا به راه خود به سوى مكه ادامه دادند.
در مكه ، زنان بنى هاشم چند روز بر آمنه ، مويه كردند و ياد او را گرامى داشتند. عبدالمطلب محمد را با كنيزش ام ايمن ، به خانه خود آورد و در اين هنگام محمد شش سال و سه ماه داشت . عبدالمطلب كه از نخست نيز اين كودك را چون جان دوست مى داشت . اكنون با مردن آمنه ، بيشتر به وى توجه مى كرد؛ بيشتر اوقات او را با خود به كنار كعبه مى برد و بر مسندى كه براى وى در آنجا ساخته بودند، كنار خود مى نشانيد.
محمد هم به پدر بزرگ خيلى دلبسته بود. يك روز كه در قسمتى از كنار كعبه فرشى گسترده و مسند عبدالمطلب را بر آن نهاده بودند و بزرگان قريش و فرزندان عبدالمطلب برآن نشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسيد و چون هميشه در كنار پدر بزرگ مى نشست ، يكراست به طرف مسند رفت و با آنكه پدر بزرگ هنوز نيامده بود، بر مسند او نشست و منتظر ماند تا بيايد.
يكى از بزرگان قريش با آنكه او را مى شناخت و مى دانست كه نوه عبدالمطلب است ، با اين حال ، به احترام عبدالمطلب ، به محمد گوشزد كرد:
-
آن جا، مسند رئيس مكه است و كودكان نبايد بر آن بنشينند؛ مى بينى كه حتى هيچك از ما بزرگترها و هيچكدام از عموهايت هم بر آن مسند ننشسته اند...
محمد با شرم كودكانه و نجابتى كه داشت ، شرمگين شد و مى خواست برخيزد؛ يكى از عموهايش هم جلو آمد كه دست او را بگيرد و از آنجا برخيزاند و در كنار خودش بنشاند اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسيد و چون نگاهش به اين منظره افتاده ، از همان ابتداى مجلس ، بلند گفت :
-
پسرم را رها كنيد، به خدا قسم كه او مقامى ارجمند دارد؛ و همانجا، جاى اوست ...(80).
افسوس كه عمر پدر بزرگى بدين مهربانى ، ديرتر نپاييد؛ و درست در روزى كه محمد، هشت سال و هشت ماه و هشت روز از عمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات يافت (81).
البته پدر بزرگ مانند مادرش غريبانه نمرد؛ تمام مكه با اطلاع از مرگ وى ، دست از كار كشيدند و در تشييع او شركت كردند؛ محمد هم در مراسم در كنار 12 عمو و 6 عمه و ساير خاندان بنى هاشم و تمام قريش و همه اهالى مكه ، شركت داشت . پدر بزرگ را به نقطه اى در مكه كه حجون نام داشت بردند.
زنان بنى هاشم مويه مى كردند؛ محمد در كنار عموى همسن خود حمزه ، مى گريست . وقتى پدر بزرگ را در حاليكه در بردهاى يمانى كفن كرده بودند، در خاك مى نهادند، محمد با به خاطر آوردن مراسم خاكسپارى مادرش در (ابواء)، هم براى پدر بزرگ و هم براى مادر خود مى گريست و همانطور كه به ياد آخرين سخنان مادرش بود، به ياد آخرين سخنان پدر بزرگش افتاد كه روز پيش در بستر مرگ به عمويش ابوطالب گفته بود(82):
-
اى عبدمناف (83)، تو را پس از خود درباره يتيمى كه از پدرش جدا مانده ، سفارش مى كنم . او در گهواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرى دلسوز بودم كه فرزند خود را تنگ در آغوش مى كشد. اكنون براى دفع (هر) ستمى و استوار كردن (هر) پيوندى ، به تو از همه فرزندانم اميدوارترم (84).
در پايان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت و روى او را بوسيد و به او دلدارى داد و با خويش به خانه خود برد. ابوطالب و زبير و پنج تن از عمه هايش ، با پدر وى عبدالله ، همه از يك مادر نبودند و به اصطلاح ، ابوطالب عموى تنى محمد بود(85).
نوجوانى 
نخستين سفر به شام  
ابوطالب اگر چه پس از پدر رئيس مكه و قريش شد اما به سبب داشتن عائله سنگين و نداشتن درآمدهايى كه ساير سران قريش از آن برخوردار بودند، فقير بود(86)؛ به همين دليل تصميم گرفت در سفر سالانه قريش به شام شركت كند. محمد در اين هنگام دوازده سال داشت و در خانه ابوطالب در كنار فرزندان او به ويژه زير نظر فاطمه (87)، زن ابوطالب ، در كمال آرامش و امنيت زندگى مى كرد. فاطمه زنى بسيار مهربان بود و نسبت به پيامبر مادرانه رفتار كرد. يك شب وقتى كه لباس به او مى پوشانيد به وى گفت :
-
پسرم ، اين لباس را از بس شسته ام ، كهنه شده است ؛ اگر عمويت در سفرى كه فردا در پيش دارد، موفق شود و سود خوبى ببرد، براى تو و همه بچه ها، لباس نو خواهد خريد.
-
همين لباس هم خوبست مادرجان ؛ عمو كجا مى خواهد سفر كند؟
-
همراه با كاروان تجارى قريش به شام مى رود.
-
مگر عمو رئيس مكه نيست ؟ پس با كارها چه مى كند؟
-
لابد در اين دو سه ماه تا برگردد براى خود جانشينى تعيين مى كند.
-
آيا عمو مرا هم با خود مى برد؟
-
تو خيلى كوچكى ، تازه دوازده سالت تمام شده است ؛ تو نمى توانى همراه اين كاروان بروى .
-
من مى توانم در رديف عمو روى شتر سوار شوم ؛ پياده هم مى توانم بروم .
-
به خاطر سوار بودن يا پياده بودن نمى گويم ؛ قافله هاى تجارى ، با خود اشياء قيمتى زيادى به شام مى برند و آن را آنجا مى فروشند و پول و اشياء قيمتى زيادى از آنجا به مكه مى آورند؛ بنابراين ممكن است در مسير طولانى سفر، در هنگام رفتن يا برگشتن مورد حمله غارتگران قرار بگيرند؛ اگر تو در ميان قافله باشى ، جانت به خطر مى افتد.
-
ولى من نمى ترسم ؛ من هم با آنها مى جنگم .
فاطمه به خنده افتاد و او را بوسيد و گفت : به هر صورت اين موضوعى نيست كه من بتوانم درباره آن تصميمى بگيرم ؛ تا چند لحظه ديگر عمويت ، به خانه مى آيد؛ خودت با او در ميان بگذار.
وقتى ابوطالب به خانه آمد بسيار دير هنگام بود، در حاليكه تمام اهل خانه جز فاطمه كه منتظر شوهر خود بود و محمد، مدتى بود به خواب رفته بود. فاطمه هر چه خواست او را متقاعد كند كه بخوابد، نپذيرفته بود زيرا مى دانست كاروان صبح زود حركت مى كند و ممكن بود جا بماند. او مى خواست با عمو سخن بگويد و از او بخواهد كه وى را همراه خود ببرد.
ابوطالب از بيدار ماندن محمد تعجب كرد و با مهربانى پرسيد:
-
چرا تا اين وقت شب بيدار مانده اى ؟
-
مى خواستم با شما صحبت كنم .
-
در چه مورد؟
-
شما فردا به سفر شام خواهيد رفت ؛ من بيدار ماندم تا از شما بخواهم مرا هم با خود به اين سفر ببريد! اشك در چشمهاى ابوطالب جمع شد؛ پيش ‍ رفت و برادرزاده خود را در آغوش گرفت و بوسيد و بعد به او گفت :
-
مدتهاست از اين و آن درباره تو سخنهايى مى شنوم . پدرم از پدرانش ‍ شنيده بود كه تو آينده تابناكى در پيش دارى . به همين جهت من بر جان تو بيم دارم و ممكن است برخى به جان تو گزند برسانند؛ همانهايى كه نمى خواهند چنين مردى از قريش و از بنى هاشم برخيزد. چه مى دانم ؟ شايد هم افراد ديگرى به جهات ديگر، همين قصد شوم را داشته باشد؛ به همين جهت با عده اى صحبت كرده ام كه از فردا مراقب تو باشد(88) تا من برگردم زيرا نمى توان تو را با كاروان همراه برد.
-
چرا عموجان ؟
-
چون تو هنوز كودكى و ممكن است كاروان مورد حمله قرار بگيرد.
فاطمه همسر ابوطالب كه ايستاده بود و به سخنان آنها گوش مى داد، گفت :
-
من اين مطلب را به او گفته ام ...
محمد كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت :
-
ولى ...
و ديگر نتوانست به سخن ادامه دهد و اشك از ديدگانش سرازير شد.
ابوطالب ، دوباره او را در آغوش گرفت و بوسيد. دلش فشرده شد. به ياد آورد كه شايد محمد در دل مى گويد: عمو جان ، تو مرا با خود نمى برى ولى اگر پدرم زنده بود، حتما مرا با خود مى برد؛ بنابراين تصميم گرفت كه او را با خود بردارد؛ پس به او گفت :
-
بسيار خوب ؛ پس زودتر بخواب ، صبح بايد زود حركت كنيم .
محمد، از شادى سراز پا نمى شناخت ؛ دست در گردن عمو انداخت . هنوز اشك از چشمانش فرو مى ريخت و در همانحال مى خنديد، او را بوسيد و گفت :
-
متشكرم عمو جان ، متشكرم .
كاروان بسيار بزرگ و با شكوه بود. چندين شتر كالاها را حمل مى كردند و شتران بسيار ديگرى آذوقه و آب همراهان كاروان و اسباب و ابزار و وسايل مختلف را چند شتر هم خار و بوته و هيزم و چوب براى پخت و پز و سوخت كاروان ، بر پشت داشتند. غير از صاحبان كالاها يا نمايندگان و كارگزاران آنها و غلامان ، شمارى رزمنده مسلح نيز براى احتياط همراه كاروان بود و اينان بخصوص سوار بر اسب بودند تا به هنگام واقعه ، چابكتر جنگ و گريز كنند.
اين سفر براى محمد بسيار جالب بود: علاوه بر آنكه از سرزمينهاى تمدنهاى گذشته مثل وادى القرى ، مدين و ديار ثمود ديدار مى كرد، مناظر و چشم اندازهاى سرسبز و رؤ يايى سرزمين شام را نيز مى ديد. تا آنروز، آنقدر آب و سبزه ، آنقدر چشمه و جويبار و رود و آنقدر درخت و مرتع و آن اندازه دشتهاى پرگل و گياه و زمردين نديده بود... به علاوه روستاها و شهرهاى فراوان با مردمان گوناگون و عادات و آداب و رسوم و عقايد متفاوت و لباسهاى رنگارنگ و انسانهايى با رفتارها و گفتارهاى متفاوت .
از جمله اين كسان راهبى بود كه گفتند ساليان دراز در بصرى (89) درون صومعه خود مشغول عبادت است و مسيحيان آن منطقه به زيارت او مى روند و گاهى به هنگام عبور كاروانها، بيرون مى آيد و با كاروانيان ديدار مى كند.
پيش از آنكه به بصرى برسند، عمويش اين مطالب را درباره آن راهب ، براى وى گفته بود.
اكنون نزديك بصرى بودند. شهر در سمت راست راه افتاده بود و صومعه بحيرا سمت چپ . محمد از عموى خود پرسيد:
-
راستى عمو جان ، نام آن راهبى كه مى گفتيد در اين (دير) زندگى مى كند، چيست ؟
-
بحيرا.
-
ممكن است ما او را ببينيم ؟
-
ممكن است در مدتى كه ما جلوى صومعه اطراق مى كنيم ، بيرون بيايد؛ در آن صورت ما او را حتما خواهيم ديد.
-
شما قبلا او را ديده ايد؟
-
نه ، من هم تاكنون او را نديده ام ولى بسيارى از كسانى كه با كاروان قريش ‍ به شمال آمده اند او را ديده اند و براى ديگران تعريف كرده اند. در مكه تقريبا همه او را مى شناسند.
كاروان جلوى صومعه اطراق كرده بود؛ پيش از آنها كاروانهاى ديگرى كه از نقاط مختلف به شام مى رفتند يا از آن بر مى گشتند، همانجا بار انداخته بودند؛ علاوه بر اينان ، افرادى از مسيحيان اطراف و اكناف هم به شوق ديدار بحيرا، در گوشه و كنار به چشم مى خوردند. صداى شيهه اسبان بلند بود و نيز ناله شترانى كه ساربانان ، آنها را وادار مى كردند زانو بزنند تا از ميان بارشان چيزى بردارند. برخى كنار جويبارى كه در دنباله چشمه اى روان بود چيزى مى شستند يا دست و روى را صفا مى دادند؛ برخى علوفه بر پشت داشتند و جلوى اسبان يا شتران خود مى ريختند؛ يكى ايستاده بود و به غلام خود دستورى مى داد؛ ديگرى با مردان مسلح كاوران گفتگو مى كرد و چيزهايى مى گفت كه در ميان همهمه افراد و غلغله صداى اسبها و شتران ، درست شنيده نمى شد....
در اين هنگام ، همهمه ها از سمت صومعه به تدريج فرو خفت و كم كم همه كسانى كه در زمين وسيع جلوى صومعه ، درهم مى لوليدند و غلغله بر پا كرده بودند، خاموش شدند و به سوى صومعه نگاه افكندند. نگاهها همه متوجه مردى شده بود نورانى و بلند قامت كه طيلسانى بلند و سياه بر دوشداشت و كلاهى نسبتا بلند و بى لبه ، از همان رنگ و همان جنس ، بر سر كه تقريبا چهار ترك بود و تركها در وسط به هم مى رسيد و جمع مى شد. موهايى بلند از اطراف روى شانه او افشان بود. ريش بلند و فلفل نمكى اش ‍ تا روى سينه مى رسيد. دستهاى لاغر اما سپيدش از آستين هاى بلند و گشاد طيلسان با انگشتهاى كشيده ، بيرون زده بود و با وقار و ابهت ؛ به طرف جمعيت مى آمد و عده اى راهب جوان با حفظ احترام وى ، در پشت سر، او از همراهى مى كردند. لبخند روحانى و ملايمى بر لب داشت و با چشمهاى درشت و شفاف و هوشمندش به يكايك افراد مهربانانه نگاه مى كرد و به احترام و سلام آنان با راءفت پاسخ مى گفت . گاه با ديدن كسى در ميان جمعيت ، مى ايستاد و با او چند كلمه سخن مى گفت و دوباره به ديدار و باز ديد خود از يكايك كاروانيان ، ادامه مى داد.
محمد كه كنار عموى خود ايستاده بود و در ميان جمعيت به اين صحنه مى نگريست ؛ از عمو پرسيد:
-
عمو جان ، اين مرد نورانى همان بحيراست ؟
-
آرى ، عزيزم ، خود اوست .
-
عمو جان ، مردم چه احترامى به او مى گذارند، مى بينيد؟
-
آرى عزيزم ، از پيش پاى او كنار مى روند تا بگذرد. مرد خداست ؛ خداى يگانه را مى پرستد بايد هم محترم باشد.
لحظه اى بعد، بحيرا، به پيش روى محمد و ابوطالب مى رسد؛ با همان لبخند روحانى ، نخست به ابوطالب نگاهى مى افكند و سپس به محمد و رد مى شود اما هنوز گام دوم را بر نداشته است كه سر را بر مى گرداند و دوباره به محمد مى نگرد؛ لبخند از لبانش محمد محو شده است ، باز مى گردد و پيش روى محمد مى ايستد.
بعد از ابوطالب مى پرسد:
-
اين كودك با شماست ؟
-
آرى ، برادر زاده من است .
-
نام او چيست ؟
-
محمد فرزند عبدالله و آمنه كه هر دو از دنيا رفته اند، يكى پيش از ولادت وى و ديگرى شش سال پيش .
-
نام ديگرى ندارد؟
-
مادرش هم او را (احمد) ناميده است .
بحيرا كه چشم از محمد بر نمى دارد، از خود او مى پرسد:
-
چند سال دارى ؟
-
دوازده سال .
-
از كدام قبيله اى ؟
-
از قريش .
-
تو را به لات و عزى ، بتهاى بزرگ قبيله تان سوگند مى دهم كه آنچه از تو مى پرسم ، درست پاسخ دهى .
-
(مرا به نام لات و عزى مپرس كه هيچ چيز را چون اين دو بت ناخوش ‍ نمى دارم )(90)، من به خداى يگانه ايمان دارم .
-
عالى است ، عالى است . خود اوست .
راهب از شادى ، دستهاى خود را به هم كوفت . ابوطالب كه از حركات و گفتار راهب در شگفت مانده بود پرسيد:
-
چه چيز عالى است ؟ چه در يافته ايد؟
-
نام برادرزاده تو را در كتابهاى مقدس گذشتگان خوانده بودم و نشانه هاى او را نيز. او برگزيده خداست ؛ در آينده پيامبر خواهد شد و آخرين پيامبر خدا خواهد بود. بايد مراقب او باشى ، به ويژه يهوديان اگر بفهمند به او گزند خواهند رسانيد.
ابوطالب تا بازگشت به مكه لحظه اى از برادرزاده خود چشم برنداشت .
چوپانى  
ابوطالب برادرزاده زيبا و نجيب و آرام خود را بسيار دوست مى داشت زيرا هر چه بزرگتر مى شد، وقار و آرامش و نجابت وى و درستى و پاكى اش ‍ نمودارتر مى گشت و به ويژه كه مى ديد اين برادرزاده هم مانند خود او، به بتها، وقعى نمى نهد و به خداى يگانه ايمان دارد؛ اما از بيكار ماندن او رنج مى برد تا يكروز وقتى كه مشغول گفتگو با سران قريش بود، يكى از آنان به وى خبر داد كه گوسفندان اهالى مكه ، در ناحيه (قراريط)(91) نياز به چوپان دارد. همانجا به فكرش خطور كرد كه محمد را براى شبانى آن گوسفندان به قراريط بفرستد اما به آنان چيزى نگفت . مى خواست مطلب را با برادرزاده اش كه اكنون 15 ساله بود، در ميان بگذارد و نخست نظر خود او را بپرسد؛ پس وقتيكه به خانه آمد، از محمد پرسيد:
-
دوست دارى چوپانى كنى و گوسفندان مردم مكه را بچرانى ؟ محمد كه دلش براى ديدن صحرا و هواى آزاد و محيط باز لك مى زد، بى درنگ گفت :
-
آرى عمو جان ؛ دوست دارم .
-
بسيار خوب ؛ مى گويم برايت چوبدست و توشه و مشك آب و هر چه نيازى دارى فراهم كنند و آنگاه همراه يكنفر تو را به قراريط مى فرستم . اگر كارت را خوب انجام بدهى ، مزدى هم به تو خواهند داد.(92)
اواخر اسفند بود و اوايل گل و سبزه . خارهاى صحرايى اطراف قراريط، تك تك از سايه بان سنگى يا بر شيب ملايم تپه اى ، خود را به چشم مى كشاندند ولى از پايمال شدن و دسترس گوسفندان نيز كه در همان حوالى مى چريدند، در امان نبودند.
محمد، بالاى خود را چشمه آفتاب صبحگاهى مى شست و از پس گله ، به آرامى پيش مى رفت . چوب شبانى را زير بغل گرفته بود تا با هر دو دست ، نخستين مولود آن سال گله را، كه بره دو روزه اى سپيد موى و سياه چشم بود، راحت تر در آغوش بفشارد.
ميشى به همان رنگ ، با پستانهاى بر جسته ، از نزديك پاى محمد دور نمى شد و گاه بره اش را در آغوش چوپان به صدايى گرم مى خواند و سر را بالا مى گرفت و با چشمهاى زيبا و درشت به شبان و بره ، حريصانه اما مطمئن و معصوم مى نگريست . در اين حال گويى بر سپيدى چشمان ميش ‍ با سياهى مردمكها نوشته بودند: مادر، چشمانش جلوه روشن عطوفت مادرى بود.
محمد، در همان حال كه بره را در بغل داشت ، پا به پاى گوسفندان راه مى سپرد و حركات آنان را زير نظر مى داشت . گاه ، سگ گله را به صدايى فرا مى خواند و او را با اشاره دست به سوى گوسفندى مى فرستاد كه مى رفت از گله دور شود؛ گاهى نيز با نوايى و صدايى كه بدان عادت كرده بود گوسفندان را به پيشروى وا مى داشت .
چون اندكى پيش رفت و به جايى رسيد كه علف بهترى داشت ، سگ را صدا كرد و گوشه اى خواباند؛ خود نيز، بر سر سنگى نشست . گوسفندان با خوابيدن سگ در مى يافتند كه پيشروى لازم نيست و مى توانند بچرند و مشغول چرا شدند.
محمد كه هنوز سبحانه نخورده است ، از كسيه توشه خود قدرى مويز و پنير و گرده اى نان در مى آورد و با اشتها غذاى خود را مى خورد. سپس از مشك كوچك آبى كه به همراه دارد، قدرى آب مى نوشد و سفره خود را جمع مى كند و در كيسه مى نهد.
بعد، به صحرا، به كوه و به آسمان مى نگرد؛ لحظه ها در تنهايى كند مى گذرند اما او با شكيبايى تحمل مى كند. تنهايى علاوه بر آنكه براى او، دستمايه شكيبايى ست ، باعث مى شود كه در همه چيز دقيق بنگرد و درست بينديشد؛ به گياهان مى نگرد، به تنوع آنها؛ به رنگانگى گلها و برگها و ساقه هايشان و از خود مى پرسد چگونه از يك سرزمين ، در يك وجب خاك و در كنار هم چندين گياه ، با چندين شكل و رنگ و طرح مى رويد؟ لبه برگهاى اين يك مضرس است ؛ آن يك صاف است ؛ و آن ديگرى دالبر دارد. آن يكى خار است ولى گلى فيروزه اى بر سر دارد؛ ساقه اين يك پرز دارد و آن ديگرى ، صاف و صيقلى است . اين خارها و اين گياهان خودرو، چه گلهاى ملوس و رنگارنگى دارند؛ آن يك سفيد و آن ديگرى شنگرفى است .
آسمان را چه كسى بر فراز سر ما بر افراشته است ؟ ستارگان را چه كسى چون گلهاى نورانى ، در مزرع آن كاشته است ؟ چرا خورشيد چنين منظم و همواره با نورى يكدست ، صبحگاهان از افق شرق بر مى آيد و شامگاهان در افق غروب پنهان مى شود؟
ماه ، اين چراغ شباهنگام ، نور خود را از كه مى گيرد؟ چرا در آغاز هر برج نازك اندام است و تا شب چهاردهم منظم و بهنجار، اندك اندك بر آن مى افزايد تا بدر كامل مى شود و دوباره مى كاهد؟ چرا همين سگ كه اكنون آن كنار خوابيده است با گوسفند فرق دارد؟ اين شامه تيز و هوش و چابكى و وفا را چه كسى در او نهاده است ؟
اين سؤ الها كه پياپى در جان محمد خلجان مى كند و افكار او را به خود مشغول داشته است ، دستاورد تنهايى اش در صحراست .
جنگ فجار 
چهار سال از روزى كه محمد با عموى خود به شام رفته بود و يكسال از شروع چوپانى در قرارط (كه شايد يكسال هم بيشتر نپاييد)، مى گذشت و اكنون محمد شانزده ساله بود و همراه عموى خويش و تقريبا تمام قبيله قريش از مكه بيرون آمده و در بازار عكاظ حضور يافته بود. قبائل مختلف عرب كه غالبا در طول سال ، با يكديگر به جنگ مى پرداختند و يا به غارت كاروانها، دست مى زدند، ميان خود قرار گذراده بودند كه در چهار ماه سال از جنگ بپرهيزند؛ بنابراين قرار، جنگ چهار ماه ذيقعده ، ذيحجه ، محرم و رجب ، حرام بود.(93) در اين ماهها، بازارهايى در نقاط مختلف عربستان تشكيل مى شد و همگان ، دوست و دشمن ، در آن به عرضه كالا و خريد و فروش ، مى پرداختند. ديدن اين بازارها به ويژه بازار عكاظ كه از مهمترين و مشهورترين بازارهاى عربستان بود، براى همه كس غنيمت بود. محمد هم كه با عموى خود و ساير افراد قريش در بازار عكاظ حاضر شده بود، از ديدن آن لذت مى برد.
چاى سوزن انداختن نبود، هزاران نفر فروشنده ، در عكاظ كالاهاى خود را به معرض فروش گذارده بودند؛ همه نوع كالا هم به چشم مى خورد: پارچه هاى يمنى و مصرى و حبشى رنگارنگ ، ظروف سفالى با نقشهاى بسيار زيبا، سبدهاى دستباف ، جاجيم هاى خوش نقش ، وسايل و ابزار جنگى چون شمشيرهاى هندى تيز و كلاهخودهاى محكم و زره هاى زركوب و تبرزينهاى كوتاه و نيزه هاى بلند و خنجرهاى آبدار، يراق و ابزار و دهنه اسبها در اندازه هاى گوناگون ، زينهاى نقره كوب و تركشهاى رنگارنگ با تيرهاى دلدوز و جگر شكاف .
هر گوشه از بازار راسته دسته ويژه اى از فروشندگان بود، يكجا راسته پارچه فروشان و جاى ديگر راسته چرم دوزان بود. يك جا كسانى بساط گسترده بودند كه عطريات مى فروختند: مشك و عنبر و عود و بان و امثال آن . جارى ديگر راسته چوبدارها بود و در آن مرغ و خروس و گوسفند و اسب و شتر به مشتريان عرضه مى شد. خريداران بسيار در بازار موج مى زدند و جاى سوزن انداختن نبود. و چون همگان از راههاى دور به بازار مى آمدند، دور تا درو بازار، خيمه هاى كه افراد قبائل مختلف با خود آورده بودند، بر پا بود و خريداران هنگام استراحت به چادرهاى خود مى رفتند.
در قسمتى از بازار، جايگاه ويژه اى وجود داشت و بر آن كرسى هايى نهاده بودند كه راويان شاعران و يا سخنوران بر آن مى ايستادند و شعر مى خواندند و يا سخن هاى موزون و آهنگين بيان مى داشتند. گاه شاعرانى كه خود صداى بلند و رسا داشتند و شعر خوب مى خواندند، خود شعر خويش را قرائت مى كردند. داور يا داورانى هم بودند كه عيبها يا ايرادهاى شعرها را گوشزد مى كردند و يا شعرى را كه فخيم و بلند و بهنجار بود، مى ستودند.
اين مراسم بسيار مهم و جدى بود زيرا اگر شعرى مى درخشيد و بر همه شعرهايى كه عرضه شده بود به تشخيص داروان غلبه مى كرد بعدا طى مراسمى به ديوار كعبه آويخته مى شد. گاهى در اين مراسم شعرهايى خوانده مى شد كا شاعر در سرودن آن يكسال تمام رنج برده بود با آنكه غالبا از صد بيت هم تجاوز نمى كرد. به اين شعرها، حوليات مى گفتند. موضوع شعرهايى كه در عكاظ خوانده مى شد اغلب جنگ و حماسه و مفاخره و يا تغزل و وصف زنان يا افراد جنگاور و بتها يا ديار و قبيله و يا اسب بود. البته به ندرت برخى از شعرا در عقايد و حكمت و اخلاق هم شعرى عرضه مى كردند.
محمد همه اينها را مى ديد و مى شنيد و به همه جاى بازار سر مى كشيد. براى سن او، تمام اين صحنه ها جالب بود و تا مى توانست تماشا مى كرد و گاهى از عموى خود ابوطالب در مورد برخى كالاها يا اشخاص ، چيزهايى مى پرسيد.
به ناگاه ، همچنانكه دوشادوش عموى خود در حال قدم زدن در قسمتى از بازار بود، مرد مسلحى از اهالى مكه را ديد كه مى شناخت اما نامش را نمى دانست . اين مرد با شتاب از ميان انبوه مردم خريدار و تماشاگر و فروشنده ، خود را به عموى وى رسانيد و در گوش او چيزهايى گفت كه محمد به زحمت ، برخى از كلمات آن به گوشش خورد. به ويژه كه منش و روش او اجازه نمى داد هنگامى كه دو تن آهسته حرف مى زنند براى شنيدن كوششى بكند؛ كردار او به وضوح با كودكان همسالش فرق داشت . به محض آنكه سخن آن مرد تمام شد و بازگشت و در ميان جمعيت انبوه بازار عكاظ، ناپيدا شد؛ ابوطالب به عده اى از افراد قريش كه در اطرافش بودند با كلمات و صدايى كه سعى مى كرد ديگران نفهمند گفت :
-
هر چه زودتر تمام قريش و كنانه بايد به سوى مكه بگريزيم و خود را به مكه برسانيم .
-
بگريزيم ؟ چرا؟
-
صدايت را پايين بياور؛ بعدا مى گويم ، بشتابيد قريشيان و كنانى ها را پيدا كنيد و دستور مرا به آنان بگويى : تك تك بياييد كه جلب توجه نكنيد بعد سر جاده مكه به هم مى پيونديم و با هم مى رويم .
اين سفارش ها كه تمام شد دست محمد را گرفت و با يكى دو تن از پيرمردهاى قريش ، به سرعت به محلى كه اسبهاى خود را بسته بودند رفتند و بر اسبها پريدند و تا سر جاده اى كه به مكه مى رفت يكنفس تاختند. در آنجا منتظر ماندند تا بقيه برسند اما همچنان بر اسب و آماده حركت نشسته بودند. يكى از همراهان پرسيد حالا بگو قضيه چيست ؟
-
مى دانيد كه هر سال نعمان بن منذز حاكم حيره ، كاروانى به عكاظ مى فرستد تا در مقابل آن پوست و ريسمان و پارچه هاى زربفت برايش ‍ بخرند و چون به كارگزارى كه حفاظت و حمايت كاروان با به عهده بگيرد، پول خوبى مى دهد؛ براض بن قيس كنانى از پارسال در صدد بود كارگزار نعمان بن منذر بشود؛ اما مثل اينكه (عروة الرحال ) از قبيله هوازن پيشدستى مى كند و حفاظت و حمايت كاروان نعمان را به عهده مى گيرد. براض بسيار ناراحت مى شود و درصدد بر مى آيد كه عروه را بين راه از پاى در آورد. مثل اينكه ديروز در سرزمين بنى مره ، قبل از رسيدن كاروان به عكاظ، او را مى كشد و مى گريزد...
تا لحظاتى ديگر هوازن مطلع خواهند شد و چون قتل در اين ماه كه ماه حرام است انجام گرفته آنها نيز به روى كنانه و ما، تيغ خواهند كشيد. اگر بتوانيم قبل از آنان خود را به مكه برسانيم و در حرم باشيم ، آنان به حرم نخواهند آمد.(94)
محمد پرسيد:
-
عمو جان اگر مردى از كنانه ، مردى از هوازن را كشته است ؛ ما كه قريش ‍ هستيم چرا بايد بگريزيم ؟
-
عزيزم مگر تو نمى دانى كه ما با كنانه هم پيمان هستيم ؛ از ديدگاه هوازن همه هم پيمانان كنانه ، در حكم كنانه اند؟
تا اين لحظه كنانى ها و قريشيان يك يك يا چند چند از راه رسيدند و چون دانسته شد كه كسى باقى نمانده است ، ابوطالب كوتاه و فشرده يكبار ديگر موضوع را براى همه باز گفت و سپس همگى يكباره با هم به سرعت به سوى مكه پيش تاختند.
از آنسو هوازن نيز از قضيه آگاه شدند و در يافتند كه كنانه و قريش به سوى مكه گريخته اند؛ با سرعت هر چه تمامتر در پى آنان به راه افتادند و سرانجام پيش از آنكه قريش و كنانه به حريم مكه برسند؛ به آنان رسيدند و جنگ در گرفت . اما چون غروب بود؛ لحظاتى بعد، شب در رسيد و قريش و كنانه با استفاده از تاريكى شب با جنگ و گريز خود را به حريم مكه رساندند و هوازن ناگزير بازگشتند؛ اما جنگ بين آنان از يكسو و كنانه و قريش از سوى ديگر، چهار سال طول كشيد. بدينصورت كه گاهى اينان از مكه خارج مى شدند و با آنان مى جنگيدند. پس از چهل سال ، سرانجام جنگ با پرداخت خونبهاى هوازن كه تعداد كشته شدگان آن از قريش و كنانه بيشتر بود؛ به پايان رسيد(95). به اين جنگ از همان جهت كه در يكى از ماههايى كه جنگ در آن حرمت داشت . واقع شده بود، فجار (يعنى گناه )، نام داده بودند.
جوانى 
احياء پيمانى باستانى و انسانى 
چهار سال تمام از آغاز جنگ فجار چهارم مى گذشت و ماه پيش پايان يافته بود. اكنون ماه شوال و محمد بيست ساله بود در كنار عموى خود زبير بن عبدالمطلب نزديك خانه كعبه ايستاده بود. زبير هم مثل ابوطالب عموى تنى وى بود يعنى مادر زبير و ابوطالب و پدرش عبدالله و پنج نفر از 6 تن عمه اى كه داشت ، همه يكى بود. طبعا اينان به محمد كشش بيشترى داشتند. حمزه هم گرچه از عموهاى ناتنى بود اما به خاطر همسنى با محمد، همان كشش بين آندو وجود داشت .
بارى ، آن روز با عموى خود زبير در كنار كعبه ايستاده بودند و گفتگو مى كردند. ناگاه صداى فرياد مردى از كوه ابوقبيس بلند شد. محمد و زبير نگاهى به هم افكندند و به جانب صدا دويدند و در آنجا ديدند مردى بالاى كوه ايستاده و خطاب به مردمى كه پايين ايستاده بودند و مى گويد:
-
(اى مردان (قريش )! به داد ستمديده اى دور از طائفه و كسان خويش ‍ برسيد كه در داخل شهر مكه كالاى او را به ستم مى برند)(96)
وقتى آن مرد از كوه پايين آمد، زبير به او گفت :
-
چه پيش آمده است ؟
-
من مردى غربيم از بنى زبيد. كالايى كه تنها دارايى من بود از راهى دور، از ميان قبيله خويش به شهر شما آورده بودم تا بفروشم . عاص بن وائل سهمى آن را از من خريد؛ من كالا را به او تحويل دادم ؛ اما او از دادن قيمت آن ، خوددارى مى كند. ناچار به اين بلندى آمدم و از ستم او فرياد كردم شايد جوانمردى در ميان شما مردم مكه پيدا شود كه داد من بستاند.
مرد اين سخنان را كه مى گفت : به پنهاى صورت مى گريست .
زبير دست او را گرفت و با خود به دارالندوه در كنار كعبه آورد كه در آنجا اكثر سران قريش ، حضور داشتند و دور هم جمع بودند. زبير در حاليكه دست آن مرد را هنوز در دست داشت موضوع را مطرح كرد. محمد نيز همچنان در كنار او بود.
عبدالله بن جدعان تيمى كه از شنيدن ماجرا سخت ناراحت شده بود، خطاب به حاضران گفت :
-
در گذشته هاى دور ميان برخى مردان جرهم كه همه نامشان فضل بود، پيمانى وجود داشت كه به پيمان (فضل )ها مشهور بود و اساس آن دفاع از حقوق افتادگان بود؛ هر كس آن پيمان را مى ستايد و امروز با ديدن اين خود سرى ها و ستمگرى ها در مكه ، چنين پيمانى را براى ستاندن حق مظلومانى چون اين مرد، ضرورى مى داند، همين لحظه با من به خانه من بيايد تا با هم آن پيمان پدران خويش را از نو، زنده كنيم .
همگى يكصدا او را ستودند و افراد بسيارى از بنى هاشم ، از جمله زبير و محمد و نيز برخى از بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة ابن كلاب و بنى تيم بن مره و بنى حارث بن فهر؛ به خانه عبدالله بن جدعان رفتند. آن مرد را هم با خود بردند و موقتا، در گوشه اى نشاندند. سپس پيمان بستند كه براى يارى هر ستمديده و گرفتن حق وى همداستان باشند و اجازه ندهند كه در مكه بر احدى ستم شود.(97)
پس از بستن پيمان ، دست آن مرد را گرفتند و شمشيرها را از نيام كشيدند و يكراست به خانه عاص بن وائل رفتند و به عاص گفتند:
-
اين مرد مى گويد كه كالايى به تو فروخته است و تو قيمت آن را به وى نپرداخته اى ؟
عاص نگاهى به آن مرد و نگاهى به انبوه مردان پشت سر وى و شمشيرهاى آخته اى كه در كف داشتند انداخت و اگر چه از پيمان آنان اطلاعى نداشت اما دانست كه جاى چون و چرا نيست ؛ بنابراين پاسخ داد:
-
راست مى گويد: متاع او نزد من است .
-
فورا آن را به وى بازگردان .
عاص به درون خانه رفت و كالاى او را بى كم و كاستى آورد و به دست آن مرد داد.
زبير بن عبدالمطلب از وى پرسيد:
-
آيا اين همان متاع توست و كم و كسرى ندارد؟
-
آرى همانست ؛ بى كم و كاستى .
سپس آن مرد آنان را دعا كرد و شادمان پى كار خود رفت و هم پيمانان نيز كه نخستين ثمره زيباى پيمان خويش را ديده بودند؛ به خانه هاى خويش باز گشتند.(98)

سفر دوم به شام 
25 سال است و اكنون بيرون مكه كنار غار حراء نشسته و چشمان را به افقهاى دور دوخته است . غروبى سخت دلگير است ؛ آفتاب در گوشه اى از افق ، آرام آرام سر به خواب نمى نهد و دنباله بالا پوش گلگون خود را با خويش به پشت كوه مى كشاند. صحرا، اين درياى بى موج شن ، تن آفتابسوخته خود را اينك در خنكاى غروب بى رنگ ، مى شويد. خارهاى بلند مغيلان و صخره هايى كه جاى جاى ، پيش روى محمد، در دل صحرا، سرپا ايستاده اند؛ در سكوت و هم انگيز غروب هنگام ، سايه وار، لحظه به لحظه تيره رنگتر مى شوند و احساس تنهايى و غربت را در دل محمد، غليظتر مى كنند. محمد اين غار و صخره هاى اين كوهسار و صحراى پيش ‍ رو را 25 سال تمام ديده است و آن را خوب مى شناسد. تمام كودكى خود را در همين سرزمين گذارنده است پدر را هرگز نديده اما از مادر، چيزهايى را در خاطر دارد كه البته از شش سالگى فراتر نمى رود عبدالمطلب جد خود و حليمه دايه خويش را بيش به ياد مى آورد؛ امام مهربانترين دايه خود، صحرا را، بيشتر در خاطر دارد. روزهاى كودكى خود را در گوشه و كنار اين صحرا به ياد مى آورد؛ روزهاى چوپانى با دستهايى كه هنوز بوى كودكى مى داد و پاهايى كه از ارتفاع قامت گوسفندان بلندتر نبود. روزهايى كه تنهايى خاموشى صحرا، بزرگترين همنفس وى گوسفندان تنها همبازيهاى او بودند.
روزهايى كه انديشه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى گسترده و كوههاى بر افراخته و شنهاى روان و خارهاى مغيلان و نيز انديشيدن در آفريننده آنان ؛ يگانه دلمشغولى وى بود.
روزهاى گرم و كشدار و طولانى ؛ روزهاى ساكت غمگنى و تنهايى روزهايى كه دل كوچكش بهانه مادر مى گرفت اما تنها خورشيد سوزان صحرا، جاى مادر را پر كرده بود و از جاى بوسه هاى داغ خورشيد كه ناشيانه مى خواست مادرى كند، گلداغ تاول مى روييد. روزهايى كه چوپانى كوچك بود، اما هرگز نه سنگى بر گوسپندى افكنده و نه چوبى بر پشت بره اى فرود آورده بود. اگر ميش ها و برگان نوباوه مى توانستند شهادت بدهند حتى يك شكايت از محمد كوچك ، محمد مهربان ، در آن روزها، به خاطر نداشتند. حتى سوسمارها و حشره هاى صحرا زيسته بود و بر هر خاربن ، هر سنگريزه ، هر صخره و هر تپه رمل ؛ اثر پاى او يا تكيه بدن او يا دستكم جاى نگاه او مانده بود و بر آنها گاه اشكى با ياد مادر بر افشانده بود.
شبهى از مادر را به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بسيار زيبا با بالايى بلند در لباسى كه وقار او را همانقدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشاند. تا به خاطر دارد چهره مادر را پوشيده و در هاله غمى ژرف ديده است و بعدها در يافته كه مادر چه زود شوى را از دست داده است ؛ به همان زودى كه خود او، مادر را. روزهاى حمايت جد پدرى نيز، زياد نپاييد.
از شيرين ترين دوران كودكى ، آنچه اينك به ياد او مى آيد، آن سفر دلچسب ، آن نخستين سفر به مرزهاى ناشناخته ، فراسوى صحراهاى بطحاء، با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام است و آن ملاقات ديدنى و در يادماندنى ، در ميانه راه با قديس نجران . به خاطر مى آورد كه احترامى كه آن پيرمرد به آن او مى گذاشت كمتر از احترامى نبود كه مادر يا جد پدرى به وى مى گذاشتند.
و نيز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو، بين مكه و شام گذشت . در طول اين نوجوانى و سپس جوانى ، پاكى و بى نيازى و استغناى طبع و صداقت و امانت در كار و كردار و عصمت چشم حشمت جسم و بالاى موزون و هنجار رفتارش ، چنان بوده است كه حتى در مكه سياه ، مكه بد، مكه دد، مكه گناه نيز به پاكى و امانت انگشت نماست و نه تنها نيكان و موحدان و پاكان قريش و غير آن كه حتى ميخوارگان ، عشرت پيشگان ، ربا خواران و دنيا طلبان نيز، پاكى او را پاس ‍ مى دارند و در سراسر بطحاء، او را محمد امين مى نامند. همه اين ويژگى ها در او، دستمايه علاقه مردم مكه به وى شده است .
محمد، غرق در خاطره ها، همچنان هنوز بر دهانه غار حراء نشسته است و به افق مى نگرد كه اينك ديگر با غروب كامل خورشيد، تيره شده و تنها روشناى خفيفى از خورشيد، بر جاى مانده است چون گردى كه از گذر سوارى بر جا مانده باشد.
محمد به خاطر مى آورد كه هماره از وضع اجتماعى مكه رنج مى برده است بت پرستى كه ريشه همه جهالت ها و بديهاست ؛ او را بيش از هر چيز ديگر رنج مى دهد. بعد از آن ، فساد اخلاقى و ميل و توجه مردم به لهو و لعب كه نتيجه مستقيم زراندوزى و ربا خوارى رايج بين بيشتر سران و اشراف است . نيز ستمى كه بر بردگان روا مى دارند دلش را خون مى كند.
كم كم تيرگى چيرگى مى كند و اگر تاريك شود، پايين آمدن از غار حراء مشكل مى شود؛ محمد بر مى خيزد و از غار فاصله مى گيرد و به سوى خانه عمو روانه مى گردد. احساس مى كند اين كناره گيرى از محيط مكه و تنها نشستن در غار حراء و انديشيدن به بليه هاى اجتماعى ، دلش را تا اندازه اى آرامش مى بخشد. پيش خود مى گويد شايد پدر بزرگم عبدالمطلب هم كه گاهى به اين غار پناه مى آورد؛ به خاطر رنجى بود كه از محيط اجتماعى مكه مى برد.(99)
وقتى به خانه رسيد، عمويش ابوطالب منتظر او بود:
-
كجا رفته بودى ؟ از هر كه پرسيدم نمى دانست كجا هستى .
-
به كوه حراء رفته بودم .
-
پدر و مادر فدايت ، براى چه به كوه حراء؟
-
بر دهانه غار حراء نشسته بودم . دلم گرفته بود، از آن جا به دشت صحرا نگاه مى كردم و قدرى التيام يافتم و به خانه باز گشتم .
-
مى دانم كه بيكار ماندن براى جوانى چون تو، بسيار رنج آور است ...
-
نه عمو جان ، تنها اين نيست ؛ من از آنچه در مكه مى گذرد ناراحتم ؛ از ستمهايى كه در حق بيچارگان روا مى دارند...
-
آن را كه با (حلف الفضول ) چاره كرده ايد...
-
(پيمان فضول ) چقدر مى تواند رفع ستم كند؟ آيا اين پيمان مى تواند به برده دار بگويد كه برده خود را نزن ؛ به او از غذايى كه خود مى خورى ، بده ؟ آيا اين پيمان مى تواند...
-
بيش از آن چه مى توان كرد؟
-
نمى دانم ، در انديشه همين چيزها بودم كه قدم زنان تا غار حراء راه پيمودم ... حالا با من چه كار داشتيد؟
-
خديجه دختر خويلد را مى شناسى ؟
-
كيست كه او را نشناسد.
-
امروز صبح ، غلام خود (ميسره ) را نزد من فرستاده و پيام داد نزد او بروم ؛ وقتى رفتم گفت : اوصاف برادرزاده ات محمد را بسيار شنيده ام ؛ مى دانى كه من هر سال مردانى را اجير مى كنم تا سرپرستى كاروان تجارى ام را در سفر شام به عهده بگيرند و به جاى من تجارت كنند و چون باز مى گردند و به آنان دو شتر جوان دستمزد مى دهم . اگر برادرزاده تو بپذيرد، امسال اين كار را به او واگذار خواهم كرد و مزد او را دو برابر يعنى چهار شتر جوان خواهم داد. او از من خواست تا موضوع را با تو در ميان نهم و قرار شد پاسخ را تو خود به او بگويى . حال چه مى گويى ؟
-
نظر شما چيست ؟
-
خديجه زن بزرگوارى است ؛ بسيار محترم است و در مكه همه به او (طاهره ) لقب داده اند...
-
در مورد او شكى ندارم و چيزى نمى گويم ؛ در مورد خودم نظرتان را مى پرسم . آيا من مى توانم از عهده اين كار برآيم ؟ من تاكنون تجارت نكرده ام و جز يكبار آنهم در كودكى با شما، به شام نرفته ام .
-
خديجه بى گمان غلام خود ميسره را با تو همراه خواهد كرد زيرا به ياد دارم كه او را هر سال با همه كسانى كه اجير مى كرد، مى فرستاد، ميسره تجار شام را مى شناسد و مى داند و كه تو كالاها را نزد چه كسانى و كجا ببرى ؛ البته اختيار كار در دست توست و تو مى توانى در آنجا به هر كس كه بيشتر و بهتر خريد، كالاها را بفروشى و آنچه خديجه مى خواهد خريدارى كنى و براى او بازگردانى .
-
بسيار خوب ؛ فردا به خانه او خواهم رفت .
خانه خديجه ، بزرگ و وسيع و دو اشكوبه است . خديجه از ثروتمندان طراز اول مكه است و اين خانه در خور اوست . محمد نگاهى به بيرون خانه مى اندازد و با ياد خداوند، در مى كوبد. ميسره غلام خديجه در را باز مى كند. منتظر اوست و او را به داخل خانه راهنما مى شود. داخل خانه از بيرون آن مجلل تر است ، پرده هاى زربافت ؛ فرشهاى گرانقيمت ، مخده هاى مخملى ... ميسره او را به اطاقى كه خديجه در آنست راهنمايى مى كند. خديجه ، زيبا و محتشم است ، چهل سال دارد؛ لباسهاى گرانقيمتى بر تن دارد و در چادرى از پارچه اعلاى مصرى ، خود را پوشيده است .
محمد گرچه نام و اوصاف او را بسيار شنيده بود اما تا آن لحظه به خاطر نمى آورد كه خود او را ديده باشد بر عكس خديجه ، چند بار او را ديده است . وقتى محمد به دنيا آمده بود او پانزده سال بود و هنوز به خانه شوهر اول خود ابوهاله تميمى هم نرفته بود پس ، طبيعى بود كه دوران كودكى محمد را از وقتى كه نزد مادرش و سپس پدر بزرگتر عبدالمطلب بزرگ مى شد، ديده باشد؛ بعدها هم كه محمد بزرگتر شد چند بار در گوشه و كنار مكه او را ديده بود؛ اما هيچگاه با او روبرو نشده بود و اينكه مى ديد فرزند عبدالله چه رشيد شده است ؛ سربلندى را در دل شبهاى صحرا، از بلندترين شاخسار كوكبها، فراچيده و سكوت و آرامش و وقار را از صخره ، از صحرا، از شب ، آموخته است . نفس در نفس صبح و چشم در چشم بركه و گام و گام آفتاب ، پاكى اندوخته و صفا آموخته و جان را بر افروخته است .
ايستادن ، تنها ايستادن را همراه با خرسندى و سرسبزى و شادابى ، از تكدرخت هاى مغموم صحرا، فراگرفته است و شكيبى سبز، همراه دارد.
چشمانش ، سياهى را با آفتاب آميخته و شرم را با روشنايى و شير را با غزال و معصوميت را با جلال و سلام و را با سوال . چشمان صحرازادى كه تا افق هاى دور مى نگرد و با غم مردم مى گريد. چشمانى به سلامت مهربانى به صداقت بى زبانى ، چشمانى كه پرسش را از شدت مهر، به هيات پاسخ مى گويد و (كاوش ) را از شدت شرم به هيات (يافته )، انجام مى دهد.
چشمانى كه تبسمى از لبان به وام دارد. بايد از شب پرسيد چه نام دارد و از دريا كه ژرفاى آن تا كجاست ؟ با نگاهى چون سراب ، زلال و چون تيغ ، تيز و چون آفتاب ، گرمايى .
پيشانى اش ، سپيده را بر صخره گسترده و مهتاب را بر پرند و طره هاى سايه بان ، دسته اى از سنبلستانى است كه بر شانه ها افتاده ؛ شبى ديگر با تبى ديگر، شبى از مخمل موج و تيره اما در اوج ، پرنيانى از جنس گيسوانى كه به مهربانى روى دو گوش كوچك و نجيب و خفته او، بالاپوشى از حرير فرو افكنده است .
ابروان سياهش ، تركيب نمكين را در مجموعه چشم و گيسو، به چيرگى ، كامل مى كند آنك چشمان و مژگان ، اينك گيسوان و اكنون ابروان .

اگر دشمن كشد ساغر وگر دوست

 

به ياد ابروى مردانه اوست

بينى كشيده تكيده اش خطى است كه ظرافت و استحكام را با سهمى برابر، به دو نيم مى كند و لبانش به هنگام گفتار، ذوق شنيدن را بر مى انگيزد و هماره انگار از عسل مى گويد و به هنگام خاموشى ، شيرينى و آرامشسكوت دره هاى پاك و دست نايافته را به خاطر مى آورد و اينهمه در قامتى فراهم آمده است به موزونى زيباترين سپيدار راست ، با گردنى افراخته ، بلند اما به هنجار، با بازوان و دستهايى از يارستن ، توانستن ، نوازش و پاكى و با گامهايى از ايستادگى ، صلابت و دوستى .
و اين مجموعه رسايى و زيبايى و صلابت و موزونى و امانت و صداقت و نجابت كه به امين ، شهرت يافته ، اينك پيش روى او ايستاده است .
محمد سلام مى كند و همچنان كه ايستاده است مى گويد:
-
پيام شما رسيد، آمده ام كه موافقت خود را بيان كنم .
خديجه نيز به او درود مى فرستد و آنگاه تعارف مى كند كه بنشيند. سپس ‍ مى گويد:
-
خوشحالم كه در خواست مرا پذيرفته ايد، من از امانت و درستى شما بسيار شنيده ام و نيز مى دانم كه مردم مكه به شما امين مى گويند. چنانكه به عمويتان هم گفته ام به همين جهت مى خواهم به شما دو برابر مزد بدهم . اگر آماده هستيد همين فردا حركت كنيد. ميسره غلام خود را نيز با شما خواهم فرستاد.
-
لابد ديگر كاروانهاى قريش هم فردا حركت خواهند كرد، اينطور نيست ؟
-
آرى ، چرا اين را مى پرسيد؟
-
انديشيدم كه اگر تنها بخواهيم برويم به مردانى نياز داريم كه كاروان را در برابر راهزنان و غارتگران حافظت كنند اما اگر كاروان قريش حركت مى كند، پس نيازى به مردان مسلح نيست .
-
همينطور است ، دارالندوه مزد مردان مسلح كاروان را از صاحبان كالاها مى گيرد؛ من هم هر سال سهم خود را مى پردازم . ميسره در جريان همه امور هست و به شما خواهد گفت .
وقتى محمد برخاست و رفت ، خديجه با خود گفت : نجابت و پاكى از سيماى او پيداست ، خدا او را از بلايا نگهدارد، چقدر با شرم و چقدر با وقار است .
صبح روز شانزدهم ذى الحجه سال بيست و پنجم واقعه فيل ، درست چهار سال و نه ماه و شش روز پس از (فجار) چهارم بود كه محمد، همراه ميسره ، از مكه پا بيرون نهاد.(100) در راه هنگامى كه به (ابواء) رسيدند به سر قبر مادر خود رفت و آن را زيارت كرد:
-
مادر، مرا به خداوند بزرگ سپردى و خود در دل خاك خفتى ، اينك من به عنايت خداوند، بزرگ شده ام . هنوز ازدواج نكرده ام اما مسؤ وليت كاروان مهمى با من است و از اين پس مى توانم روى پاى خود بايستم .
در مدينه هم فرصت يافت كه به (دارالنابغه )(101) سر بزند و قبر پدر را زيارت كند و نيز از اقوام مادرى ، حالى بپرسد.
در (بصرى ) به ميسره گفت :
-
وقتى دوازده ساله بودم با عمويم ابوطالب در سفر شام ، به اينجا رسيديم ، در همين صومعه كه بالاى آن چشمه مى بينى ، مرد راهبى عبادت مى كرد به نام بحيرا، مردى نورانى و مهربان بود. يادم نمى رود كه همان روز كه ما در اين جا مدت كوتاهى مثل الان ، اطراق كرده بوديم ، آن مرد روحانى ، از صومعه بيرون آمد. عمويم مى گفت كه كمتر اين كار را انجام مى داد. شايد از آن جهت كه آنروز كاروانهاى ديگرى هم كنار صومعه بار افكنده بودند، بيرون آمده بود. مردم قيل و قال مى كردند و هر كس به كار خود مشغول بود اما همينكه او از دير خود پا بيرون نهاد. جمعيت ساكت شد و او با احوالپرسى از يكايك افراد كاروانها، به من رسيد. تا چشمش به من افتاد، از عمويم پرسيد اين كودك كيست و هنگامى كه عمو مرا معرفى كرد او روبروى من ايستاد و سپس زانوان را خم كرد تا قد خود را با قد من برابر كند، آنگاه مرا به لات و عزى سوگند داد كه هر چه مى پرسد، درست پاسخ دهم . من به او گفتم از من با سوگند به اين دو مپرس چرا كه هيچ چيز را از اين دو ناخوشتر نمى دارم .
او كه به هنگام گفتن اين خاطره ها همراه ميسره مشغول محكم كردن بارهاى يكى از شتران بود، نگاهى به صومعه افكند و گفت :
-
نمى دانم طى اين دوازده سيزده سالى كه به اينجا نيامده ام ، بحيرا مرده است يا هنوز زنده است و در صومعه ، عبادت مى كند.
صدايى از پشت سر محمد، پاسخ داد:
-
مرده است ، خدا او را رحمت كند.
محمد كه پشتش به او بود و با بار شتر كلنجار مى رفت و او را تا آن هنگام نديده بود، با اندكى شگفتى برگشت تا ببيند چه كسى اين سخن را گفت . ميسره هم كه آنسوى شتر ايستاده بود و حتى چهره محمد را نمى ديد، پيش ‍ آمد تا بداند اين غريبه كيست .
مردى بود ميانسال و در هياءت راهبان و همان لباسهايى را بر تن داشت كه محمد در تن بحيرا ديده بود. محمد از وى پرسيد:
-
شما كه هستيد؟ و از كجا مى دانيد كه او مرده است ؟
-
نام من (نسطور) است ، جانشين بحيرا در همين صومعه هستم ، شما را از درون صومعه ديدم به نزدتان آمدم ، بخشى از سخنان شما را ناخواسته شنيدم ، خداوند بحيرا را رحمت كند. اكنون كه شما را مى بينم ، در مى يابم كه او كاملا درست گفته بوده است . تمام نشانه هايى را كه در مورد پيامبر آخر خداوند در كتابهاى ما آمده است در شما مى بينم . نام شما بايد محمد باشد. بحيرا ماجراى ملاقات خود را با شما را براى من گفته بود. به زودى به پيامبرى مبعوث خواهى شد.
عقل از سر مسيره پريده بود؛ اما محمد چيزى نمى گفت و تنها به چهره نسطور مى نگريست .
نسطور از آنان دعوت كرد كه به صومعه در آيند و با وى غذايى تناول كنند اما كاروان آماده حركت بود و با او بدرود كردند و به سوى شام راه افتادند.
در راه مسير با خود مى گفت :
-
از مكه تا اينجا كرامات بسيار از او ديده بودم ؛ اينك اين مرد راهب نيز مژده پيامبرى او را مى دهد. چه خوشبختى بزرگى نصيب من شد كه با مردى چنين بزرگوار همسفر شده ام .
وقتى به مكه بازگشتند: خديجه از غلام خويش پرسيد:
-
مسيره ، بر شما چه گذشت و او را چگونه يافتى ؟
-
مردى به راءفت و مهربانى و وقار و شرم چون او نديده ام . از اينجا كه رفتيم ، در ابواء به زيارت قبر مادر خود رفت و وقتى بازگشت ، چشمهاى او را اشك آلود ديدم ؛ همچنين هنگامى كه در يثرب از زيارت آرامگاه پدر خويشبازگشت .
در راه حتى يك بار با من به درشتى سخن نگفت و در هر كارى كه من داشتم و او مى توانست ، مرا يارى كرد چه در تعليف شتران و چه در بستن بار آنان و يا جز آن . در هيچ كار شخصى خويش به من فرمانى نداد. چون به (بصرى ) رسيديم ؛ راهبى نسطور نام ، نزد او آمد؛ من نيز كنار او ايستاده بودم و به گوش خويش شنيدم كه به وى گفت نشانه هاى تو را در كتاب مقدس خويش خوانده ام ؛ تو همان پيامبرى كه به زودى مبعوث خواهد شد.
در شام و به هنگام فروش كالاها، چون كارگزاران سابق چنين نبود كه دلسوزى را كنار نهد و شتاب كند. به تمام كسانى كه خريدار كالاى او بودند سر زد و با يك يك به گفتگو پرداخت و قيمت گرفت و آنگاه به گرانترين قيمت فروخت . چنانكه مى دانيد؛ اين بار چندين برابر بارهاى پيشين سود برده ايد.
در شام زنان زيبا روى بسيار وجود دارد؛ هرگز نديدم كه به هيچكس نظرى داشته باشد و يا چون ديگر افراد كاروان هايى كه با ما بودند؛ به عيش و نوش ‍ و لهو و لعب بپردازد و يا يك قيراط از پول و مال شما را صرف خريد براى خويش كند.
هم پاك بود و هم شرمگين ؛ هم مهربان بود و هم قاطع ؛ هم كارگزار بود و هم كارگر. برخى خصلتها در اوست كه در هيچكس پيش از وى نديده ام : به هنگام شعف و شادمانى ، سبكسرى نمى كند و چون به خنده افتد، بلند نمى خندد؛ نيز، خشم او را از جاى در نمى برد و بر خويش فرمانرواست ؛ اما فرو خوردن خشم و حلم و بربارى وى از زبونى نيست . عقايد خويش را بى پروا بيان مى كند و از هيچكس جز خدا نمى ترسد؛ من در شگفتم مردى كه هنوز ازدواج هم نكرده است ؛ اينهمه پختگى و تدبير و مناعت و بزرگوارى و شكيب و حلم و فروتنى را از رهگذر كدام تجربه ، در خود جمع كرده است ؟
ازدواج  
آنچه ميسره از محمد مى گويد، همه در جان خديجه مى نشنيد. لازم نيست در و ديوار گواهى دهند، دل خديجه بهترين گواه است . از همان روزى كه محمد نزد وى آمد و او، آن مجموعه جمال و كمال را ديد، تا امروز كه دو ماه و بيست و چهار روز است (102) از سفر باز آمده است و اين غلام ، از اوصاف او مى گويد خديجه لحظه اى از ياد او غافل نبوده است . روزهاى اول كه محمد از مكه بيرون رفت ، خديجه نمى خواست حال خود را باور كند. گمان مى كرد دلشوره بيخودى كه بدان دچار شده بود براى كالاهايى بود كه به دست جوانى بى تجربه سپرده و او را به شام روانه كرده بود اما اين فريب را دلش باور نمى كرد. مى دانست اگر تمام آن كالا مى سوخت هم ، نه از ثروت او مى كاست و نه او كسى بود كه چون زراندوزان لئيم ، دل و جان به مال بسته باشد.
پس چرا هر لحظه كاروان را پيش چشم داشت ؟ چرا هر كس سخن از سفر شام به ميان مى آورد، دلش به طپش مى افتاد؟ چرا دائم در خيال ، گام به گام با كاروان همراه بود:
-
الان بايد به ابواء رسيده باشند... اكنون در مدينه اند... حالا بايد دو منزل از مدينه گذشته باشند... اينك در بصرى بار افكنده اند... و و...
كم كم دانست كه بر سر او چه آمده بود. به روشنى دريافت كه اين نه كاروان و نه كالا بود كه دغدغه شب و روز دل او شده بود. هر چه بود در آن كاروانسالار؛ در محمد بود... آرى هر چه بود او بود... او بود كه از همان نخستين ديدار، بى آنكه از شرم ، هيچ سر بر دارد تا در خديجه بنگرد، رشته اى بر گردن او افكنده بود و با خود مى كشيد... حتى او را تا شام برده و برگردانده بود.
از روزى كه دل خديجه ، اين حقيقت را روشن و روباروى عقل خود در ميان نهاد؛ دانست كه ديگر او را از (محمد) گزير نيست .
حال كه چنين بود، چرا بايد خود را مى فريفت ؟ دل را يله كرد تا هر چه مى خواهد بى تابى كند و بهانه بگيرد و چون دل ، سلطان وجود او شد، همه چيز او را در تصرف گرفت و به خدمت گمارد: ديگر چشمان خديجه از او فرمان نمى بردند و گرنه چرا بايد آنقدر مى گريستند يا به راه شام دوخته مى شدند و انتظار آن سفر كرده را صدايى كه از در بر مى خاست ، دل او مى طپيد؟
خديجه مى دانست كه اين علاقه او به محمد، با دوستى هاى ساده و عشقهاى معمولى ، بسيار تفاوت داشت چرا كه او خود را مى شناخت : زن چهل ساله اى كه دوبار ازدواج كرده بود، از هر يك از شوهران خود پياپى مرده بودند، فرزند داشت و با هر كدام مدتى زندگى كرده بود؛ پس او اسير تن نبود چون در اين زمينه ، آرد خود را بيخته و الك را آويخته بود. به دلسوزيهاى زنان همسن و سال خويش هم وقعى نمى نهاد؛ همانهايى كه به زنان بيوه اى چون او، توصيه مى كردند كه : (زن بايد سرپرستى داشته باشد، زن بيوه خوب نيست تنها بماند) چرا كه خواستگاران خوب ، بسيار داشت ؛ اگر برخى از آنها هم چشمى به مال او مى داشتند، اما هم خود ثروتمند و هم اهل زندگى بودند. به علاوه ، همه گونه خواستگار پا پيش ‍ نهاده بودند يعنى كسانى هم كه واقعا خود او را مى خواستند و چشمى به مال و ثروت او نداشتند؛ اگر كم بودند، ناياب نبودند. و او همه خواستگاران فراوان خود را تا آنروز، رد كرده بود.
پس ، او خود و عشق خود را مى شناخت . يقين داشت كه عشق او، با هيچ رشته اى ، به زمين متصل نبود. سرفراز بود كه عشق او، پاك و آسمانى بود تا آنجا كه يكبار از خود پرسيده بود:
(نكند خداى اين مرد كه همه راهبان او را پيامبر آينده دانسته بودند، اين عشق را در دلش نهاده بود؟ خدايى يكتا كه خود نيز به او اعتقاد داشت و او را به توانايى و مهربانى مى ستود.)
به هر حال آنچه آندم دست از گريبان او بر نمى داشت ، عشق به محمد بود. اما ماجرا به نيمه سوى او خاتمه نمى يافت و آنچه در دل محمد مى گذشت بر خديجه روشن نبود.
آيا جوان بيست و پنجساله اى كه تا آن زمان همسرى اختيار نكرده بود ممكن بود به زنى مثل او بينديشد؟ يعنى به زنى كه پانزده سال از او بزرگتر بود و دوبار شوى كرده بود و از هر يك فرزندى در خانه خود داشت ؟
اگر هم به فرض محال ، آرزوى ازدواج با زنى چون او، در دل محمد خطور كرده بود؛ آيا با آن مناعت طبع و وقار و حيا كه در وى سراغ داشت ، ممكن بود علاقه خود را اظهار كند؟
خديجه شايد آرزو داشت با كاوش در رفتار محمد، طى ديدارهاى كوتاهى كه پيش و پس از سفر، با وى داشت ؛ نشانه اى بيابد كه دلالت بر تمايل محمد به وى كند: سخنى ، نگاهى ، كنايتى ، اشارتى ، عبارتى ؛ اما خود مى دانست كه اين آرزويى بود محال و يقين داشت كه محمد فراتر از اين حرفها بود. پس چه كند؟ به راستى در تنگناى شگرفى فرو مانده بود؛ نه بيتابى خويش را مى توانست درمان كند و نه راه گريزى مى يافت و نه شكيب مى توانست كرد.
آتش مقدسى كه از دو سه ماه پيش در دلش روشن شده و به جانش افتاده بود؛ اكنون چنان زبانه مى كشيد كه در اندرون وى ، هر چه شكيب و تحمل و صبر و آرامش يافته مى شد، يكسره سوزانده و خاكستر كرده بود. تنها يك راه بازمانده بود و آن اينكه خود، پاى پيش بگذارد. اما آيا تا آن روز زنى چنين كرده بود؟
از شير حمله خوش بود و از غزال رم . كدام زن در سراسر عربستان تا آن روز، به خواستگارى مردى رفته بود؟ آن هم زنى به حشمت او. مردم چه مى گفتند. با زخم زبانها و كنايه ها و اشاره هاى اين و آن چه مى كرد؟ به علاوه ، اگر او همه چيز، حتى عزيزترين گوهر موجود در صندوق نه توى دل هر زن يعنى غرور خود را زير پاى اين عشق مقدس قربانى مى كرد اما معشوق او را نمى پذيرفت ؛ براى او چه مى ماند؟
خديجه اين همه بايدها و نبايدها و چه كنم ها و چه نكنم ها را در سر مى گذراند و در ذهن مى پروريد اما دل او، چيز ديگر مى گفت و راه خود را يافته بود و بر اين انديشه ها پوزخند مى زد و به فكر و عقل وى نهيب مى زد كه : هر چه مى خواهى بينديش و هر چه مى توانى چاره جويى و تقلا كن و راه گريز بياب و از اين و آن بپرهيز و به ريسمان عقل بياويز؛ اما خود را مفريب ! تو را ديگر از محمد گزير نيست ؛ تو ديگر لحظه اى بى او شكيب ندارى .
و سرانجام ، تا عقل خديجه در كنار آب پل مى جست ؛ عشق پابرهنه او از آب گذشت . مصمم و پابرجا برخاست و غلام خود را صدا زد:
-
ميسره !
بانوى او از ديروز در اطاق خويش در بروى همگان بسته و چون منجمان به زيج نشسته بود نه غذايى طلبيده و نه او را صدا كرده و نه فرزندان خود را به اطاق راه داده بود؛ اينك كه صداى او را مى شنيد، از نگرانى به در آمد و چون فنر از جا جهيد و به اطاق بانو رفت :
-
بله ، بانوى من !
-
بى آنكه كسى آگاه شود خواهرم هاله را هم اكنون نزد من بياور!(103)
-
اطاعت مى كنم ، بانوى من !
ميسره به خانه هاله خواهر خديجه رفت و او را نزد خديجه برد. خديجه مطلب را با او در ميان گذاشت و از او خواست بيدرنگ محمد را نزد وى بياورد(104).
هاله محمد را در كنار خانه كعبه پيدا كرد:
-
خواهر من شما را طلبيده اند.
-
ديگر با من چه كار دارند؟
-
نمى دانم ، به من گفتند به شما بگويم هم اكنون نزد او بياييد.
در راه محمد به همه چيز مى انديشيد، جز به اينكه خديجه از وى خواستگارى كند؛ با خود مى گفت شايد مى خواهد از اكنون قولى براى بردن كاروان بعد، از او بگيرد. با اين افكار به خانه خديجه رسيد و به اطاق او رفت .
خديجه در برابر محمد، دست و پاى خود را گم كرده بود. نمى دانست از كجا شروع كند؛ بى مقدمه بگويد يا مقدمه چينى كند. همين ترديد، مدتى سكوت را بر فضاى سنگين اطاق ، حاكم كرد. ناچار محمد به سخن آمد و گفت :
-
من در حضور شما هستم ؛ مثل اينكه با من كارى داشتيد؟
خديجه دل را به دريا زد و از خدا يارى طلبيد و بى مقدمه و با صداقت و راستى اما با شرم بسيار، گفت :
-
اگر شما مايل به ازدواج باشيد، من مايلم همسر شما باشم .
محمد كه هيچ انتظار شنيدن چنين سخنى را از خديجه نداشت ، لحظه اى سر برداشت تا ببيند آيا اين خديجه بود كه چنين مى گفت . خديجه سر از شرم در زير داشت .
وجود پاك محمد نيز از شرم و شگفتى لبريز بود، چند لحظه ساكت ماند. دوباره فضاى اطاق از سكونت ، سنگين شده بود. از خديجه هم صدايى برنمى خاست . او چون كسى كه تمام نيروى خود را به هياءت تيرى ؛ تنها تيرى كه در تركش داشته ، در كمان نهاده و رها كرده باشد؛ خالى شده بود، تمام شده بود، بى سلاح مانده بود و نفس از او بر نمى آمد.
محمد نيز، چون شيرى كه در بيشه اى سر بر بازوان نهاده و بى خيال و آرام خفته و ناگهان همان تير تا سوفار در يال و كوپالش نشسته باشد؛ در دل غليان داشت و آرامشش برآشفته بود اما وقار و شرم و شگفتى ، نيروى سخن گفتن را از وى گرفته بود.
ادامه سكوت هم ، پسنديده نبود؛ پس لب باز كرد و گفت :
-
از حسن ظنتان سپاسگزارم ، فرصت دهيد كمى فكر كنم .
و از جا برخاست ؛ زيرا مى دانست كه در آن اطاق ، لحظه ها گرانبارند و همچنان كه بر وى ، بر خديجه نيز سنگين مى گذرند.
محمد يكراست به سراغ عموى نازنين خود ابوطالب رفت . مردى كه از هشت سالگى تا آنروز، يعنى هفده سال تمام ، سرپرستى او را به عهده گرفته بود، غمخوار او بود، پدر او بود، مادر او بود و تا آنروز هيچ از بزرگوارى و راهنمايى فروگذار نكرده بود. با فقر و نادارى اما با عزت و مناعت ؛ او را در كنار عائله سنگين خويش پناه داده و حتى همسر مهربانش فاطمه بنت اسد از دست و دهان فرزندان خود كم گذاشته و به او رسانده بود(105).
بنابراين در امرى بدين اهميت يعنى ازدواج ، حتما بايد با او كه به جاى پدر وى بود، مشورت مى كرد. عمويش را در دارالندوه پيدا كرد در حاليكه خوشبختانه كارش تمام شده بود و مى خواست به خانه برود. همراه وى راه افتاد و در بين راه مطلب را با وى در ميان گذاشت :
-
عمو جان ، هم اكنون از خانه خديجه مى آيم . خود او پى من فرستاده بود.
-
چه كار داشت ؟
-
شايد باور نكنيد اما خديجه از من خواستگارى كرد!
-
چرا باور نكنم ؟ چه كسى بهتر از تو، امين ، پاك ، جوان ، كارى و از خاندان بنى هاشم .
-
آخر او خواستگاران مهمى داشته است و تاكنون ازدواج نكرده است .
-
خديجه زن برجسته اى است ؛ زن عفيف و بزرگوارى است . مردم مكه به او لقب طاهره داده اند. او در پى ازدواجى معمولى كه فقط شوهرى داشته باشد نيست .
وقتى كه با همسر اولش ابوهاله تميمى ازدواج كرد. دختر بچه اى بيش نبود و در واقع پدرش او را شوهر داده بود نه اينكه او خود ازدواج كرده باشد. از ابوهاله هم اگر چه پسرش هند را به دنيا آورد اما شوهر را زود از دست داد و هنوز سنى نداشت كه با عتيق بن عائذ ازدواج كرد و از او هم دخترى آورده بود كه عتيق مرد. از پس او خديجه پخته شده بود و ديگر زنى نبود كه فقط به ازدواج بينديشد، به همين جهت هم تن به ازدواج نداد، با اينكه هم جوان بود و هم مكنت داشت و هم خواستگارانش ، افراد مهمى بودند. اما در مورد تو قضيه فرق مى كند. او در تو خصائلى برتر و فضيلتهايى را مى بيند كه در سراسر عربستان در كسى نيست ، لابد ميسره غلام وى نيز قضيه ملاقات نسطور را كه براى من مى گفتى به وى خبر داده است و او كه زن هوشمند و عاقلى ست ؛ نور نبوت را در پيشانى تو خوانده است پس ، بهترين كار ممكن را انجام داده يعنى خود از تو خواستگارى كرده ؛ زيرا انديشيده است كه اگر او خود پيش نيايد؛ تو هرگز براى ازدواج به او فكر نخواهى كرد.
چون طبيعى است كه مرد جوان و مجرد غالبا در بين دختران جوان و مجرد، پى همسر مى گردد من هم كه در اين روزها به فكر ازدواج تو بودم و چند مورد را در نظر داشتم ، همه را از بين دختران انتخاب كرده و در ذهن سپرده بودم . پس خديجه در پى شوهر نيست ، مجذوب فضليت است ؛ او با (محمد) ازدواج نمى كند؛ با انسانيت والا، با اخلاق و با فضيلت ازدواج مى كند. پس براى رسيدن به اين هدف مقدس ، اگر لازم ببيند، پاى پيشمى گذارد؛ اگر تو باشى ، به خواستگارى اخلاق و انسانيت نمى روى ؟
-
اينطور كه شما مى گوييد، پس اين كار، خود بزرگترين فضليت خديجه است ؛ و نظرتان اينست كه من خديجه بگويم كه او را به همسرى برگزيده ام ؟
-
لازم نيست تو به او بگويى ؛ من امروز عصر عموهايت را خبر مى كنم و برخى زنان بنى هاشم را مى فرستم كه به خديجه بگويند به خانه عموى خود عمرو بن اسد برود؛ و همه به آنجا خواهيم رفت و خواستگارى و ازدواج را برگزار خواهيم كرد.
در خانه عمرو بن اسد، غلغله بود. همه عموهاى محمد و عمه هايش و بعضى افراد از خاندان خديجه و همسران عموهاى محمد حضور داشتند و منتظر آمدن خديجه بودند.
همسر ابوطالب فاطمه بنت اسد از سوى شوهرش ماءمور شده بود كه خديجه را در جريان خواستگارى بگذارد و او را با خود به خانه عمويش ‍ بياورد زيرا پدر خديجه ، خويلد بن اسد؛ چند سال پيش در جنگ فجار چهارم ، كشته شده بود و اينك عموى خديجه عمرو بن اسد بزرگ خاندان و به جاى پدر خديجه محسوب مى شد و مى بايست خديجه را از او خواستگارى مى كردند.
وقتى فاطمه بنت اسد در راه خانه خديجه بود، او با خواهرش هاله در خانه ، گفتگو مى كردند و هاله به او مى گفت :
-
خواهر جان ، من محمد را مى ستايم و به پاكى و آسمانى بودن عشقت به او، ايمان دارم چون تو را خوب مى شناسم و اوصاف محمد را نيز از همه كس در مكه شنيده ام ؛ اما تو بايد راه ديگرى پيدا مى كردى ، نبايد خودت به او مى گفتى .
-
مثلا چه راهى ؟
-
الان چيزى به خاطرم نمى رسد، اما اگر شتاب نمى كردى ؛ راهى پيدا مى شد.
-
نزديك به شش ماه است كه من به او فكر مى كنم . تمام مدت دو سه ماهى كه به شام رفته بود تا حالا كه نزديك سه ماه است از سفر برگشته است ؛ شب و روز به اين مساءله مى انديشم . هيچ راهى جز اين نداشتم ...
در اينموقع در زدند. ميسره در را باز كرد و فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب را پشت در ديد. به اطلاق خديجه آمد و اطلاع داد. خديجه كه اندك جاخورده بود با شتاب برخاست و به استقبال او رفت و او را به نزد خواهرش هاله در اطلاق خود آورد.
فاطمه بنت اسد در حاليكه لبخند شيرينى به لب داشت ، گفت :
-
مى دانى كه من در حكم مادر محمدم .
به محض آنكه نام محمد را برد، چهره خديجه يكباره گلگون شد. فاطمه نگاه خريدارانه اى از آن نوع كه مادران به هنگام گزيدن همسر براى فرزندشان به دختران مى كنند، به خديجه افكند و او را بسيار زيبا ديد؛ هزار بار پيش از آن خديجه را ديده بود اما هرگز اين چنين به دقت در او ننگريسته بود. خديجه در پاسخ او گفت :
-
شما سرور زنان قريش و همسر رئيس مكه ايد و مادر من نيز محسوب مى شويد.
-
من آمده ام تا شما را با خود به خانه عمويتان عمرو بن اسد ببرم . محمد و عموهاى وى و همسران عموها و زنان بنى هاشم ، در آنجا منتظر شما هستند و...
خديجه يك لحظه احساس كرد كه خون از سراسر بدن به سرش دويد. كلمات آخر فاطمه را نمى شنيد اما بى درنگ بر خود مسلط شد و پرسيد:
-
همين حالا؟
-
آرى ، همين حالا.
خديجه با وجود حشمتى كه داشت ، نتوانست اشك شوقش را پنهان كند؛ برخاست ، پيش رفت فاطمه را بوسيد و در حاليكه در شادى مى گريست ، گفت :
-
خداى را شكر. من آماده ام ، برويم !
وقتى خديجه وارد شد، زنان بنى هاشم با هلهله خود شورى بر پا كردند. ابوطالب همه را به آرامش فرا خواند سپس رو به عموى خديجه كرد و پرسيد:
-
من از سوى برادرزاده ام محمد، برادرزاده شما خديجه را براى او، خواستگارى مى كنم ، آيا مى پذيريد؟
-
محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب ، از خديجه دختر خويلد، خواستگارى مى كند. اين خواستگار بزرگوار نمى توان رد كرد(106).
ابوطالب ، سپس از محمد پرسيد:
-
چقدر به خديجه مهر مى دهى ؟
-
بيست شتر جوان .
ابوطالب آنگاه از خديجه سؤ ال كرد:
-
آيا با اين مهر يعنى (بيست شتر جوان ) مى پذيرى همسر برادرزاده من محمد شوى ؟
-...
آرى مى پذيرم .
صداى هلهله زنان بنى هاشم و ديگر حاضران ، يكبار ديگر با شور و شادمانى بسيار، به آسمان برخاست . ابوطالب دوباره آنان را به آرامش و سكوت فرا خواند و چون همه آرام شدند؛ خطبه عقد را قرائت كرد.
مدتى زنان مجلس به شادمانى و پايكوبى پرداختند و آنگاه به پيشنهاد ابوطالب ، عروس و داماد را تا خانه خديجه ، همراهى كردند. در راه نيز، زنان همراه ، هلهله و شادمانى مى كردند به طوريكه تا به خانه برسند سراسر مكه از ازدواج آن دو با خبر شده بودند. در خانه خديجه ، همسايگان نيز به گروه شادمانى پيوستند و در منزل وسيع مجلل او، تا غروب صداى هلهله زنان و پايكوبى و شادى آنان ، بلند بود. غروب همگان رفتند و محمد را با همسرش تنها گذاردند.
خديجه سراز پا نمى شناخت اما آرام و موقر بود. نگاهى به شوهر محبوب خود كرد و با خنده گفت :
-
زمان چنان زود گذشت كه فراموش كردم غذايى آماده كنم .
سپس غلامش ميسره را فرا خواند و از او پرسيد:
-
آيا در فكر شام بوده اى و چيزى حاضر كرده اى ؟
ميسره كه او نيز از شعف در پوست نمى گنجيد، با شادمانى گفت :
-
آرى ، در اطاق كنارى سفره انداخته ام .
سپس آنان را به آن اطاق راهنمايى كرد و خود به اطاق خويش در طبقه پايين رفت .
سر سفره ، دختر و پسر خديجه روبروى هم و محمد و خديجه نيز روبروى هم نشسته بودند.
محمد از خديجه پرسيد:
-
ميسره كجا رفت ؟
-
به اطاق خود رفته است ؛ او هميشه جدا غذا مى خورد.
-
از امشب ، همه آنان كه در اين خانه اند، هنگام غذا، بر يك سفره مى نشينند.
خديجه نه تنها ناراحت نشد بلكه با شادمانى همسرى كه فرمان شويش را اجابت مى كند، از ته دل گفت :
-
اطاعت مى كنم .
سپس به يكى از دو فرزند خود كه بر سر سفره نشسته بودند گفت كه ميسره و همسرش و يك دو غلام و كنيز ديگر را كه داشتند به سفره فراخواند.
سرور خانه ، نخستين درس فضليت را به خانواده محبوب خويش ، تلقين كرد.
قاسم  
خديجه كه در همان ماههاى اول ازدواج باردار شده بود؛ اينك در حال وضع حمل بود؛ هاله خواهرش و برخى از زنان بنى هاشم دوروبر او بودند. تمام شب گذشته را از درد زايمان رنج كشيده بود و محبوبش محمد نيز در كنار زنان هاشمى ، - كه خود پى آنان رفته و آورده بودشان - بيدار مانده بود. از هنگام طلوع فجر كه درد همسرش بيشتر شده بود، او را از اطاق بيرون كرده بودند و او از آن زمان تا لحظه كه آفتاب همه جا ولو شده بود، در حياط خانه ، قدم مى زد. تنها، صبح ، ميسره قدرى شير شتر برايش آورده بود كه در همان حياط به جاى صبحانه ، نوشيده بود. ربيب وى هند هم مدتى بود بيدار شده بود و بى آنكه بداند به مادرش چه گذشته است ؛ در حياط بازى مى كرد. خواهر كوچكتر او ديرتر بيدار شده بود و ميسره او را به اطاق خود برده بود و به او صبحانه مى داد.
محمد گرچه از بيخوابى شب پيش ، خسته به نظر مى رسيد اما همينكه آن روز پدر مى شد؛ در دل شوق ذوق ناشناخته اى داشت .
اينك آفتاب مكه كاملا بالا آمده و سراسر حياط خانه را زراندود كرده بود. ناگهان هاله خواهر خديجه خوشحال و شادمان در حياط ظاهر شد و به محمد گفت :
-
مژده مى دهم كه همسرتان پسر زائيد.
محمد، با شادمانى گفت : الحمدلله . و خيز برداشت كه به نزد همسرش ‍ برود. هاله جلوى او را گرفت و گفت : هنوز زود است ، نمى توانيد آنجا برويد. خديجه گفت به شما بگويم برويد قدرى استراحت كنيد؛ وقتى آماده شديم ، شما را بيدار مى كنيم .
قاسم كوچك زندگى خديجه و محمد را شيرين تر كرده بود. محمد را پس از تولد قاسم ، طبق رسم عرب ، ابوالقاسم كنيه دادند. قاسم هر چه بزرگتر مى شد، بيشتر در دل محمد و خديجه جا باز مى كرد.
اكنون قاسم دو ساله را كه تازه از شير گرفته بودند، همه فاميل به خاطر شيرينى حركات ، دوست مى داشتند. محمد، كه رتق و فتق امور اموال خديجه با وى بود، در پايان روز، خستگى روزانه را با در آغوش كشيدن قاسم و ديدن بازيهاى كودكانه او، رفع مى كرد. تا اينكه يكروز...
وقتى محمد از در وارد شد، خانه به طور ناخوشايندى ساكت بود. ميسره جواب سلام محمد را - كه هميشه به هنگام ورود به خانه در آن پيشقدم بود - با دلمردگى پاسخ گفت . محمد چيزى به او نگفت ولى دلش گواهى بدى مى داد. يكسر به اطاق خديجه رفت . قاسم بيحال در بستر خوابيده بود و خديجه بالاى سر او نشسته بود و دستمال مرطوبى را روى پيشانى او مى گذاشت و بر مى داشت و در ظرف آبى كنار خويش فرو مى برد و مى فشرد و باز بر پيشانى قاسم مى نهاد. با آمدن محمد، خديجه سر بر داشت . محمد به او نيز سلام گفت و بى آنكه منتظر پاسخ باشد به چشمهاى خديجه نگريست كه اشك آلود بود. با نگرانى پرسيد:
-
چه خبر شده است ؟
اين را گفت و آمد كنار كودك روبروى خديجه نشست . خديجه پاسخ داد:
-
از ديشب تنش قدرى گرمتر بود؛ فكر كردم چيزى نيست و صبح كه مى رفتى به تو چيزى نگفتم . پس از رفتن تو از بستر برنخاست ، به شدت تب كرده بود. از زنان همسايه كمك گرفتم و جوشانده اى به او خوراندم اما هيچ بهتر نشد. تا عصر ناله مى كرد؛ از عصر تا الان كه تو آمدى حتى ناله هم نمى تواند بكند.
خديجه ديگر نتوانست سخنى بگويد... به چهره فرزند خود مغموم و پريشان نگاه مى كرد و اشك چون دانه هاى مرواريد از چشمانش بر گونه مى غلتيد.
محمد كوشيد او را دلدارى بدهد:
-
جان همه در دست خدا و از آن اوست . بيتابى مشكلى را حل نمى كند. براى او دعا كن و برخيز قدحى بزرگ آب سرد بياور، پاهايش را بشوييم ؛ پاشويه تب را مى شكند.
قاسم آن شب تا صبح در تب سوخت . زن و شوهر از بالين او كنار نرفتند. صبح قاسم طلوع آفتاب را نديده ، غروب كرد.
محمد با تنى چند از افراد فاميل ، او را به گورستان برد و با دست خود به خاك سپرد. خديجه را نگذاشته بود به گورستان بيايد و به زنان فاميل سپرده بود كه مراقب او باشند(107).
زيد بن حارثه  
خديجه پرسيد:
-
برادرزاده ، سفر بى خطر، در شام چه كردى ؟
حكيم بن حزام بن خويلد، برادرزاده خديجه كه تازه از سفر تجارى شام برگشته و خديجه به همين خاطر به ديدنش رفته بود، پاسخ داد:
-
عمه جان ، سفر خوبى بود؛ كالاهاى خود را با سود سرشار فروختم و با قسمتى از آن ، تعدادى برده خريدم كه اغلب جوانند و در ميان آنان يك پسر بچه 8 ساله نيز هست . اكنون مى گويم همه نزد تو بيايند از ميان ايشان يكى را انتخاب كن كه سوغات من براى عمه است .
خديجه خواست تعارف كند؛ اما (حكيم ) اصرار ورزيد و دستور داد كه برگان را به نزد او بياورند. خديجه همان كودك 8 ساله را پسنديد و انتخاب كرد و با خود به خانه آورد.
وقتى خديجه به خانه رسيد، همسر ميسره به او گفت كه محمد در خانه است .
خديجه تعجب كرد زيرا در آن وقت روز، غالبا محمد بيرون و دنبال كارهاى روزانه بود. زيد را به شوهر وى ميسره ، سپرد تا تن و بدنش را بشويد و لباس ‍ تميز به او بپوشاند و خود از همسر ميسره پرسيد:
-
آيا كسى نزد (ابوالقاسم ) است ؟
-
آرى ، پير زنى است كه امروز پس از رفتن شما به سراغ (آقا) آمد و گفت كه از راهى دور آمده است و آرزو دارد كه (آقا) را ببيند. ميسره او را نزد من آورد و خود پى (آقا) رفت ؛ لحظه اى بعد آقا آمد و تا چشمش به او افتاد، دستهاى او را بوسيد و آنگاه عباى خود را پهن كرد و او را بر آن نشانيد. پس از احوالپرسى مختصرى ، او را به اطاق شما برد...
خديجه تقريبا تا بالا دويد...
-
آه ، حليمه اين هم همسر عزيز و محبوبم خديجه ... خديجه بيا مادر مهربانم حليمه را ببوس ؛ مادرم از قبيله بنى سعد بن بكر تا اينجا راه پيموده است ؛ بيست و هشت سال پيش ، جدم عبدالمطلب مرا به او سپرد تا شير بدهد و او مرا 5 سال در قبيله خود نگاهداشت .
خديجه پيش رفت و سر و روى او را بوسيد...
محمد ادامه داد:
-
آرى ، 5 سال تمام مرا در قبيله نگاهداشت . اين مادرم در نگاهدارى من نسبت به آن مادرم - كه خدايش رحمت كنادپيشدستى مى كرد؛ يعنى هر وقت مرا به مكه مى آورد و آمنه مى خواست مرا نزد خود نگاهدارد، حليمه او را از وباى مكه مى ترساند و چون من به اعتقاد حليمه ، موجب خير و بركت قبيله شده بودم ؛ نمى گذاشت آمنه به فرزند خود برسد و دوباره مرا به قبيله مى برد، خلاصه با همين كارها آن مادرم را چند سال از نگهدارى فرزند خود محروم كرد.
حليمه و خديجه از اين شوخى محمد، خنديدند.
حليمه نگاهى به خديجه كرد و گفت :
-
پسرم ، همسر بسيار زيبايى نصيبت شده است ؛ شنيده بودم خدا پسرى هم به شما عطا كرده است پس او كجاست ؟ مى خواهم نوه خود را ببينم .
خديجه از يادآورى قاسم ، دلش فشرده شد و اشك در چشمانش حلقه زد. به جاى او محمد پاسخ داد:
-
خداوند او را به ما داده بود، چند ماه پيش خود، او را به نزد خويش فرا خواند.
پير زن كه ناخواسته موجب اندوه شده بود، اشك در چشمان گرداند و ابراز تاءسف كرد و دلدارى داد:
-
بحمدالله هر دو سلامت و تندرست هستيد؛ به زودى خداوند فرزندان ديگر خواهد داد.
خديجه براى آنكه موضوع سخن را عوض كرده باشد به محمد گفت :
-
از خانه برادرزاده خود (حكيم ) مى آيم ، غلامى به من بخشيد كه هشت سال بيشتر ندارد؛ و مى گفت همراه با غلامان ديگر از شام خريده است و راهزنان عرب او را از مرزهاى شام ربوده و در بازار برده فروشان شام ، فروخته بوده اند. پسرك زيبايى است . سبزه است اما چشمهاى زيتونى دارد.
-
الان كجاست ؟
-
داده ام ميسره او را حمام كند و لباس تميز بپوشاند.
-
بسيار خوب ، بعدا او را خواهم ديد. من بايد بروم ، كار دارم . مادر را به تو مى سپارم . چند روز او را در مكه نگاه خواهيم داشت . مگذار به او بد بگذرد.
خديجه با مهربانى و لبخند به حليمه نگاه كرد. حليمه به محمد گفت :
-
نه پسرم ، بايد بروم ؛ شوهرم ديگر خيلى پير شده است و تنهاست ...
محمد در حاليكه اطاق را ترك مى كرد گفت :
-
مى روى مادر، شتاب مكن ... اگر او شوهر توست و حقى دارد، من هم فرزند تو هستم ... و حقى دارم ...
آنشب بر سر سفره غذا دو نفر به جمع اضافه شده بودند؛ زيد و حليمه . از روزى كه محمد به اين خانه پا نهاده بود به دستور وى همه اهل خانه با هم بر سفره مى نشستند. محمد به خديجه گفت :
-
پس غلامى كه برادرزاده ات به تو بخشيده است ، اين پسر است .
محمد منتظر جواب خديجه نشد و از پسرك پرسيد:
-
فرزند كه هستى ؟
-
حارثه .
-
چند سال دارى ؟
هشت سال .
محمد دوباره رو به خديجه كرد و گفت :
-
خداوند فرزندم قاسم را باز پس گرفت ؛ اگر اين كودك از آن من بود، او را آزاد مى كردم و به فرزندى مى گرفتم .
خديجه از علاقه محمد به قاسم خبر داشت و مى دانست كه بردبارى كوهوار او، باعث مى شود كه خم به ابرو نياورد و گرنه دلش در فراق فرزند، خون است . او كه محمد همه چيزش بود و جهانى را با يك موى او سودا نمى كرد، بى درنگ گفت :
-
همه شاهد باشيد كه من زيد را به محمد بخشيدم .
-
قصدم اين نبود كه ...
-
هيچ مگو، زيد از اين لحظه از آن توست .
-
حال كه چنين است ؛ همانطور كه گفته بودم ؛ زيد را آزاد اعلام مى كنم !
چهره معصوم و كودكانه زيد، چون گل شكفته شد. همگى به او تبريك گفتند و محمد از او پرسيد:
-
آيا حاضرى مرا به پدرى بپذيرى و من تو را به عنوان فرزند خود به مردم مكه معرفى كنم ؟
زيد به جاى آنكه پاسخ بدهد؛ در حاليكه همچنان لبخند بر لبان خود داشت ؛ سر را به علامت قبول تكان داد. محمد خطاب به او گفت :
-
حال كه مرا به پدرى خود قبول كرده اى ؛ بايد مراسمى هم براى اطلاع همگان انجام دهيم . ما در اينجا چنين رسم داريم كه هر كس ، كودكى را به فرزندى قبول مى كند؛ با آن كودك به كنار خانه كعبه مى رود و خطاب به مردم مكه ؛ اعلام مى كند كه اين كودك از آن لحظه فرزند اوست و كودك را از آن پس فرزند او بنامند. من و تو نيز فردا همين كار را خواهيم كرد؛ من دست تو را خواهم گرفت و به مردم خواهم گفت : از امروز، اين كودك را زيد بن محمد بناميد.
حليمه گفت :
-
خدا را شكر، پيش از آنكه به قبيله برگردم ؛ نوه خود را ديدم . و همه با شادمانى خنده سر دادند.

تولد زينب  
محمد ايستاده بود و با كاروانسالار سخن مى گفت . كاروان تازه از شام بازگشته بود و در مدخل شهر بار افكنده بود. عده بيشمارى شتران را با بارهاى سنگين مى خواباندند و صاحبان كالاها با شنيدن رسيدن كاروان قريش ، به آنجا آمده بودند. غلغله اى بود. صدا به صدا نمى رسيد. شتران كه ساربانان مهار آنانرا به طرف زمين مى كشيدند تا بخوابند و بارها را از پشتشان بردارند؛ نعره مى كشيدند. برخى از آنها كف بر لب داشتند و مقاومت مى كردند و ديرتر مى خوابيدند. در يك گوشه ساربانى ، شترى را كه بيشتر مقاومت مى كرد، با يكدست چوب مى زد و با دست ديگر مهار او را به سوى پايين مى كشيد و شتر بيچاره ، مظلومانه نعره مى زد؛ گاهى يك زانو را خم مى كرد كه بخوابد اما هم بارش سنگين بود و هم ساربان بيرحم ، با كوفتن چوب به گردن حيوان ، فرصت نمى داد. صاحبان كالاها با نمايندگان خود مشغول گفتگو بودند. فرزندان برخى از ساربانان به شوق ديدار پدران خود، به ديدار آنها آمده بودند. در اين ازدحام و غلغله كه صدا به صدا نمى رسيد، محمد هم گرم گفتگو با نماينده خويش بود... در اين هنگام ؛ زيد، كه اينك دهساله بود؛ دوان دوان و نفس زنان خود را به محمد رساند و مى خواست چيزى بگويد اما چون يكنفس دويده بود، صدايش در نمى آمد.
محمد منتظر شد تا او نفس تازه كند؛ پس از آن پرسيد:
-
چه خبر شده است ؟
-
بابا، مادر زاييد!
-
خوب ، خوش خبر باشى ، چه زاييد؟
زيد كه هنوز نفسش از دويدن ، جا نيامده بود و از خستگى ، گاهى كودكانه دستها را به زانو مى گرفت و نفس عميق مى كشيد؛ پاسخ داد:
-
دختر، يك دختر كوچولوى خيلى قشنگ .
محمد در حاليكه از رضايت و شادى لبخند مى زد، دست زيد را گرفت و خطاب به نماينده خود - در حاليكه عازم رفتن بود - گفت :
-
مى بينى كه من بايد به خانه برگردم . فردا همديگر را خواهيم ديد.
وقتى كه به خانه مى رفتند و از كنار خانه كعبه مى گذشتند، زيد عده اى را ديد كه بت بزرگى را، كنار ديوار كعبه نهاده اند و پيش او برخاك سجده مى كنند. زيد آنان را به محمد نشان داد:
-
اينها را ببين بابا!
-
اينها مردم نادانى هستند؛ به جاى آنكه خداى يگانه را بپرستند، سنگهايى را كه خود تراشيده اند و با دست خود رنگ كرده اند، پيش روى نهاده اند و بر آن سجده مى برند.
در اين هنگام ، محمد چشمش به پسر عموى همسرش ؛ ورقة بن نوفل افتاد كه از آنجا مى گذشت . ورقه پس از احوالپرسى پرسيد:
-
با فرزند خود در اين هنگام روز به كجا مى رفتى ؟ شنيده ام كاروان از شام برگشته است ؛ تو بايد آنجا باشى .
-
از همانجا مى آييم ، پسرم آمد و خبر آورد كه خديجه دخترى زاييده است .
-
قدمش مبارك باشد. از قول من به خديجه تبريك بگو.
ورقه مى خواست خداحافظى كند و پى كار خود برود كه نگاهش به سجده بت پرستان افتاد؛ با تاءسف سرى تكان داد و به محمد گفت :
-
مى بينى ! (قوم ما از طريق ابراهيم منحرف شده اند. سنگى كه اين گروه دور آن مى گردند، و به آن سجده مى برند، نه مى بيند و نه مى شنود و نه سود يا ضررى مى رساند...)(108).
-
پيش از ديدن شما من هم به پسرم همين مطلب را مى گفتم .
در خانه ، محمد دخترش را در آغوش گرفت ؛ صورت او و چهره خديجه همسرش را كه هنوز در بستر بود بوسيد و به او تبريك گفت و نام دخترش را زينب گذاشت .
بازسازى كعبه  
مكه آرام در ظلمات شب ، خفته است . گاهى صداى پارس سگها از دور بر مى خيزد اما كسى بيدار نيست تا بشنود. پاسى از نيمه شب ، گذشته است .
كوه ابوقبيس و (قعيقعان )، دو طرف مكه ، شرق و غرب ، در دل شب ، به پاسدارى از شهر ايستاده اند و گويى دو ديو غول پيكرند كه تن را به قير اندوده اند تا به چشم نيايند.
در خانه خديجه ، محمد كه اكنون 35 سال دارد، آرام خفته است . كنارش ‍ خديجه كه باردار است و دخترشان رقيه دو سال و نيمه ؛ خوابيده اند. دختر ديگرشان زينب را كه 5 سال دارد، در اطاقى ديگر كنار اطاق خود خوابانده اند.
ابر تيره و فشرده اى كه سراسر آسمان مكه را پوشانده ، شب را غليظتر مى كند.
ناگهان ، تيغ بلند برق ، از نيام ابر، بر مى جهد و درخشش آذرخش ، يك لمحه ، تن مكه را در بستر تاريك دره ، عريان مى كند. لحظه اى بعد، تندرى بالاى دره ، با غرشى مهيب ، مى تركد و سراسر مكه را از خواب مى جهاند و بيدرنگ از پى آن ، دوباره آذرخشى و باز تندرى .
غرش رعد، سنگين ترين خواب را مى شكند و اينك در سراسر مكه چشمى نيست كه بيدار و پشت پنجره بر آسمان ، دوخته نباشد.
در خانه محمد، زينب 5 ساله ، هراسان برخاسته ، به اطاق پدر آمده ، پاى او را بغل زده ، سر خود را بر ران او نهاده و مى گريد. محمد در حاليكه از پنجره به آسمان مى نگرد، او را نوازش مى كند و به او مى گويد كه شجاع باشد و نترسد.
خديجه هم ، اگر چه خود قدرى ترسيده است ، رقيه را در آغوش دارد و به او - كه سر خود را لاى موهاى مادر پنهان كرده و بلند مى گريد - دلدارى مى دهد.
صداى زيد و هند و خواهرش و نيز صداى ميسره و همسرش و خدمتكاران ديگر، در هم و بر هم ، از اطاقهاى مختلف ، در بالا و پايين ، به گوش مى رسد كه برخى ، يكديگر را صدا مى كنند و برخى ديگر، چراغ مى طلبند يا مى گويند كه دارند آنرا روشن مى كنند.
درخشش آذرخش هم ، همچنان پياپى ، لحظه به لحظه ، چشمها را خيره مى كند و تندر نيز، دائم بر كوس مهيب خود مى كوبد.
و از پس اين هياهو، باران جرجر، چون سيل از آسمان فرو مى بارد. انگار اقيانوسى از غربال آسمان رشته رشته فرو مى ريزد و باران تمامى ندارد... سيل خانه كعبه را نيز در هم فرو مى كوبد... و روزهاى طولانى آينده ، كار محمد و همگنان ، بازسازى كعبه است .
بعثت  
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مى انديشيد. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنكاى بيرنگ غروب ، مى شست .
محمد نمى دانست چرا به فكر كودكى خويش افتاده است . پدر را هرگز نديده بود، اما از مادر چيزهايى به ياد داشت كه از شش سالگى فراتر نمى رفت . بيشتر حليمه ، دايه خود را به ياد مى آورد و نيز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترين دايه خويش ، صحرا را، پيش از هر كس در خاطر داشت : روزهاى تنهايى ؛ روزهاى چوپانى ، با دستهايى كه هنوز بوى كودكى مى داد؛ روزهايى كه انديشه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى گسترده و كوههاى برافراشته و شنهاى روان و خارهاى مغيلان و انديشيدن در آفريننده آنها يگانه دستاورد تنهايى او بود. آن روزها گاه دل كوچكش بهانه مادر مى گرفت . از مادر، شبحى به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بسيار زيبا، در لباسى كه وقار او را همان قدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشيد. تا به خاطر مى آورد، چهره مادر را در هاله اى از غم مى ديد. بعدها دانست كه مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى كه او خود مادر را.
روزهاى حمايت جد پدرى نيز زياد نپاييد.
از شيرين ترين دوران كودكى آنچه به ياد او مى آمد آن نخستين سفر او با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات ديدنى و در ياد ماندنى با قديس نجران . به خاطر مى آورد كه احترامى كه آن پير مرد بدو مى گزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدرى به او مى گذاردند.
نيز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بين مكه و شام گذشت . پاكى و بى نيازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در كار چنان بود كه همگنان ، او را به نزاهت و امانت مى ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امين مى خواندند. و اين همه سبب علاقه خديجه به او شد، كه خود جانى پاك داشت و با واگذارى تجارت خويش به او، از سالها پيشتر به نيكى و پاكى و درستى و عصمت و حيا و وفا و مردانگى و هوشمندى او پى برده بود. خديجه ، در بيست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج كرد. در حالى كه خود حدود چهل سال داشت .
محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى نگريست و خاطرات كودكى و نوجوانى و جوانى خويش را مرور مى كرد. به خاطر مى آورد كه هميشه از وضع اجتماعى مكه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ايمان او سازگار نمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خود پرسيده بود: آيا راهى نيست ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام داشت دريافته بود كه به هر كجا رود آسمان همين رنگ است و بايد راهى براى نجات جهان بجويد. با خود مى گفت : تنها خداست كه راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگى رسيده بود. تبلور آن رنجمايه ها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسيارى را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مى گذرانيد.
آن شب ، شب بيست و هفتم رجب بود. محمد غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايى گيرا و گرم در غار پيچيد:
-
بخوان !
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگريست .
صدا دوباره گفت :
-
بخوان !
اين بار محمد با بيم و ترديد گفت :
-
من خواندن نمى دانم .
صدا پاسخ داد:
-
بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمى را از لخته خونى آفريد. بخوان و پروردگار تو ارجمندترين است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را كه نمى دانست بياموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى كه از غار پايين مى آمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت ، به جذبه الوهى عشق برخود مى لرزيد. از اين رو وقتى به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :
-
مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى كنم !
و چون خديجه علت را جويا شد، گفت :
-
آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبرى خدا برگزيده شدم !
خديجه كه از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، در حالى كه روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى پوشانيد گفت :
-
من از مدتها پيش در انتظار چنين روزى بودم ، مى دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق دارى ، اينك در پيشگاه خدا شهادت مى دهم كه تو آخرين رسول خدايى و به تو ايمان مى آورم .
پيامبر دست همسرش را كه براى بيعت با او پيش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زيبايى كه بر چهره همسر زد، امضاى ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان بود.
پس از آن ، على كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه ، با پسر عموى خود كه اينك پيامبر خدا شده بود به پيامبرى بيعت كرد.
سه سال تمام از اين امر گذشت و جز خديجه و على و يكى دو تن از نزديكان و خاصان آنان از جمله زيد بن حارثه ، كسى ديگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پيامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پيامبر اقتدا مى كردند و آنگاه پيامبر براى آنان قرآن مى خواند و يا از آدابى كه روح القدس ‍ بدو آموخته بود سخن مى گفت . تا آنكه فرمان و انذر عشيرتك الاقربين (اقوام نزديك را آگاه كن ) از سوى خدا رسيد.
پيامبر همه اقوام نزديك را به طعامى دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
-
كاروانسالار به كاروانيان دروغ نمى گويد. سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، من پيامبر خدايم ، به ويژه براى شما و نيز براى همگان ، سوگند به خدا همان گونه كه به خواب مى رويد روزى نيز خواهيد مرد و همان گونه كه از خواب بر مى خيزيد روزى نيز در رستخيز برانگيخته خواهيد شد و به حساب آنچه انجام داده ايد خواهند رسيد و براى كار نيكتان ، نيكى و به كيفر كارهاى بد، بدى خواهيد ديد و پايان كار شما يا بهشت جاويد و يا دوزخ ابدى خواهد بود.
ابوطالب ، نخستين كس بود از ايشان كه گفت :
-
پند تو را به جان پذيراييم و رسالت تو را تصديق مى كنيم و به تو ايمان مى آوريم . به خدا تا من زنده ام از يارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى ديگر پيامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
-
اين رسوايى بزرگى است ! اى قريش ، از آن پيش كه او بر شما چيره شود بر او غلبه كنيد.
در پاسخ ، ابوطالب خروشيد كه :
-
سوگند به خداوند، تا زنده ايم از او پشتيبانى و دفاع خواهيم كرد.
با اين گفتار صريح و رسمى ابوطالب كه رئيس دارالندوه و در واقع شيخ ‌الطائفه قريش بود، ديگران چيزى نتوانستند بگويند.
پيامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
-
پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوى او بخوانم ، اكنون هر كس از شما كه حاضر باشد مرا يارى كند برادر و وصى و خليفه من در بين شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على (ع ) كه جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت :
-
اى رسول خدا، من تا آخرين دمى كه از سينه بر مى آورم به يارى تو حاضرم .
دوبار، پيامبر او را نشانيد. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :
-
اين (جوان ) برادر و وصى و جانشين من است ، از او اطاعت كنيد.
قريش به سخره خنديدند و به ابوطالب گفتند:
-
اينك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امير گردانيد!
آنگاه با قلبهايى پر از كينه و خشم ، از خانه محمد بيرون رفتند و محمد با خديجه و على و ابوطالب در خانه ماند.
اندكى بعد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسيد و پيامبر همه را پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
-
اى مردم ، اگر شما را خبر كنم كه سوارانى خيال تاختن بر شما دارند، آيا گفته مرا باور مى داريد؟
همه گفتند:
-
آرى ، ما تاكنون هيچ دروغى از تو نشنيده ايم .
آنگاه پيامبر يكايك قبايل مكه را به نام خواند و گفت :
-
از شما مى خواهم كه دست از كيش بت پرستى بكشيد و همه بگوييد: لا اله الا الله .
ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخويى گفت :
-
واى بر تو، ما را براى همين گرد آوردى ؟
پيامبر، در پاسخ او هيچ نگفت . در اين جمع از قريش و ديگران ، تنها جعفر پسر ديگر ابوطالب و عبيدة بن حارث و چند تن ديگر به پيامبر ايمان آوردند.
مشركان سخت مى كوشيدند تا اين خورشيد نو دميده و اين نور الهى را خاموش كنند، اما نمى توانستند. ناگزير به آزار و شكنجه و تحقير كسانى پرداختند كه به اسلام ايمان مى آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پيامبر و على و جعفر و ايذاى علنى آنان خوددارى مى كردند.
ديگران ، از آزارهاى سخت مشركان در امان نماندند، به ويژه عمار ياسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهيب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر بن فهيره و چند تن ديگر كه نامهاى درخشانشان بر تارك تاريخ مقاومت و ايمان مى درخشد و خون هاى ناحق ريخته آنان ، آيينه گلگون رادى و پايدارى و طنين خدا خواهى ايشان ، زير شكنجه هاى استخوانسوز كوردلان مشرك ، آهنگ بيدارى قرون است .
ايمان حمزه  
حمزه ، عموى پيامبر، مردى نيرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ، به صخره اى مى مانست كه جا به جا شود، با گامهايى استوار و صولتى كه رفتار شير را به خاطر مى آورد. او بر اسبى غول پيكر مى نشست و كمانى سخت بر كتف مى انداخت و تركشى پرتير بر پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شكار، به بيابانها و كوهساران اطراف مكه مى رفت . گاه فرزندش يعلى را نيز با خود مى برد.
غروب چون بر مى گشت ، نخست خانه خدا را طواف مى كرد. آنگاه در پيش ‍ دارالندوه (شوراى قريش ) مى ايستاد و آنچه از حماسه هاى تكاورى و شكار آن روز در خاطر داشت ، براى مردم مى گفت . مردم نيز به سخنانش گوش ‍ مى دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ويژه قريش ، او را چشم و چراغ خود مى دانست .
مكه زير چكمه فساد له شده بود: زر و زور يك دسته و فقر و فاقه دسته اى ديگر، چهره شهر را به لك و پيسى مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از اين وصلت ناميمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و برده دارى و قمار و مستى و مى پرستى زاده بود و جاى نفس كشيدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ كرده بود.
مستمندانى كه براى گذران زندگى ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمى آمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران مى سپردند و آنان ، آن بيچارگان را به خانه هايى مى بردند كه بر پيشانى پليد آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز بود و كامجويان را به آنجا رهنمون مى شد.
از كنار اين لجنزار عفن و از فراسوى اين مرداب بود كه (محمد امين ) پيام آزادى انسانها را سر داد و پيداست كه زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در يك كلمه : بت پرستان و مشركان ، اين پيام را نمى شنيدند و نمى توانستند بشنوند و به آزار پيامگزار و پيروان او پرداختند.
آن روز، پيامبر بر فراز تپه صفا پيام توحيدى خود را آشكارا فرياد مى كرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بيدار دل به گفتار او گوش فرا مى دادند. ابوجهل كه از پليدترين و كينه توزترين آزارگران قريش بود پيامبر را به دشنامهاى سخت گرفت .
محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.
ابوجهل كه سكوت پيامبر او را گستاخ ‌تر كرده بود، همچنان ناسزا مى گفت و دشنام مى باريد.
پيامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مركب غرور و حمق با نخوتى جاهلانه به محل شوراى قريش رفت و آنجا بر سكويى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسيده بود و همه خويشانش نيز با او بودند.
در آن ميان ، جان پهلوان حمزه ، مانند هر روز از شكار مى آمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مى شتافت تا چون هميشه ، نخست طواف را به جاى آورد و سپس به سوى مردم رود و از كارهاى آن روز خود براى آنان بگويد. اما در همين هنگام ، مردى خشمگين و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانيد. برده اى بود و در كنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى ركيك ابوجهل را به پيامبر شنيده بود و آمده بود تا حمزه را خبر كند.
-
اى حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنيدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و همچنان به هتك حرمت او ادامه داد و هم اكنون در محل شوراى قريش ...
حمزه ، ديگر چيزى نمى شنيد. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خيز برداشت . حميت و رادى و جوانمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنين شير گرسنه اى كه شكار ديده باشد با صولتى ترسناك پيش ‍ مى رفت .
ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله ، بر سكوى شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ آهنين حمزه از گريبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان كه شراره هاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى باريد، خروشيد كه :
-
ابوجهل ، همه دشنامهايى را كه به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اينك دوباره بگو تا سزاى خود را ببينى !
خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و كمبودى درونى است كه دشنامگزار از آن رنج مى برد. ابوجهل ، از بسيارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته مى گفت :
-
يا ابويعلى ، من ، من ...
حمزه ، كمان را از كتف به درآورد و با كمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل كوفت كه خون جارى شد.
در اين گيرودار، بنى مخزوم - خاندان ابوجهل - مى خواستند كارى بكنند. اما ابوجهل ، با حركت دست و چشم ، اشاره كرد كه از جاى برنخيزند، زيرا مى دانست هيچ كس حريف جهان پهلوان نيست .
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان كه مى خروشيد، رو به مردم كرد و فرياد برآورد:
-
من اعلام مى كنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستيزد يا مسلمانى را آزار دهد، بايد با من دست و پنجه نرم كند...
و چنين شد كه حميت و رادى - كه در كنار جارى اسلام و دوشادوش آن ، در ساحل ، راه خود مى سپرد - به رود زد و زلال پاك به جارى خروشناك پيوست .
هجرت مسلمانان به حبشه  
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاكدلان به آغوش آزادى بخش ‍ اسلام ، مشركان را در آزار مسلمانان چندان جرى كرد كه ديگر تحمل صدمات و لطمات و ايذاى آنان ، براى مسلمانان بسيار مشكل مى نمود. پس ‍ پيامبر دستور داد كه مسلمانان به حبشه هجرت كنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از كسانى كه بيشتر مورد آزار قرار مى گرفتند (چهار زن و يازده مرد) و سپس شصت و چند نفر ديگر به سركردگى جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كردند.
هنگامه هجرت ياران پيامبر پنهان نماند و قريش عمرو بن العاص و همسرش و نيز عمارة بن وليد را كه جوانى بسيار خوش قامت و زيباروى بود با هدايايى به نزد نجاشى شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند كه مهاجران را از كشور خويش بيرون براند.
اما دم سرد آنان در برابر بيان گرم و گيراى جعفر در دل نجاشى نگرفت و به ويژه قرائت آيات زيباى سوره مريم در مورد اين بانوى بزرگ و فرزندش ‍ عيسى عليه السلام ، نجاشى را كه مسيحى بود چنان تحت تاءثير قرار داد كه سوگند خورد از ميهمانان ارجمند خود، تا هر گاه كه در كشورش بمانند، حمايت كند. نمايندگان قريش ، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قريشيان ، كار محمد را جدى تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمايت صريح آنان نمى توانستند به محمد مستقيما آزار برسانند، ميان خود معاهده اى بستند و بر اساس آن توافق كردند كه محمد و ياران او را در تنگناى اقتصادى بگذارند. پس ، پيمان نامه نوشتند كه از سوى سران قبايل قريش امضا و در كعبه آويخته شد.
پيامبر و ياران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خديجه ، به شعب ابى طالب كوچ كردند و در آنجا سه سال در سخت ترين شرايط به سر بردند. آنان در اين مدت ، بيشتر، از محل داراييهاى خديجه گذران مى كردند. گاهى نيز اقوام نزديكشان ، به رغم پيمان نامه و از سر كشش خون و خانواده ، پنهانى آذوقه به آنجا مى فرستادند.
پايمردى سرسختانه پيامبر و ياران او در آن مدت ، عرصه را بر قريش تنگ كرد بيشتر آنان كه دخترى ، پسرى ، نواده اى و يا اقوامى نزديك در شعب داشتند، در پى بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج كنند.
پيامبر خدا به عموى بزرگوار خود يادآور شد كه :
-
اين مشركان ، خود خسته شده اند، اما همه از ترس پيمان نامه اى كه امضا كرده اند تن به فسخ آن نمى دهند. شما خود برويد و به آنان بگوييد كه موريانه پيمان نامه و امضاها را خورده و از بين برده و تنها نام خدا بر پيشانى آن باقى مانده است ، ديگر پيمان نامه اى در ميان نيست تا آنان به آن پاى بند بمانند!
ابوطالب به قريش گفت :
-
اى شما كه برادرزاده مرا بر حق نمى دانيد، اينك او مى گويد كه موريانه ها پيمان نامه را از بين برده اند و تنها نام خدا بر آن مانده است . برويد و ببينيد: اگر همين گونه بود كه او مى گويد، به دين او روى آوريد و بگذاريد مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نيز با شما همدست مى شوم و حمايت خود را از او باز پس مى گيرم .
مشركان ، به سوى خانه كعبه دويدند.
شگفتا! از پيمان نامه جز عبارت كوتاهى كه نام خدا را بدان مى خواندند، باقى نمانده بود!
به اين ترتيب عده زيادى ايمان آوردند، اما كوردلان و مستكبران گفتند:
-
اين نيز جادويى ديگر است كه محمد - اين ساحر چيره دست - ترتيب داده است !
بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهايى يافتند.
در گذشت ابوطالب  
در سال نهم بعثت ، هنوز مسلمانان از رنج شعب نياسوده بودند كه ابوطالب بيمار شد. او سرانجام يك روز روى در نقاب خاك كشيد و پيامبر را در انبوه مشكلات گذارد.
روزى كه جنازه مطهر او را به قبرستان مى بردند، پيامبر پيشاپيش جنازه ، آرام آرام مى گريست و مى فرمود:
-
اى عموى ارجمند من ، تو چه قدر به خويشاوند خويش وفادار بودى ! چه اندازه به خاطر خدا دين او را يارى كردى ! خدا گواه است كه سوگ تو جهان را بر من تيره كرده است ، خداى تو را رحمت كناد و بهشت خويش را بر تو ارزانى دارد.
رحلت خديجه ، بانوى نخستين اسلام  
هنوز يك هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود كه سختيهاى توانفرسا و طاقتسوز در شعب ، آثار خود را بر خديجه نشان داد و بانوى اول اسلام حضرت خديجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خديجه براى پيامبر كه بدو عشق مى ورزيد، مرگ آفتاب بود.
پيامبر، در تمام لحظه هاى تلخ احتضار، از كنار خديجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بى فروغ او دوخت و او را دلدارى داد. سرانجام ، مرغ روح پاكش ، در ميان بازوان محمد، به آشيان الهى پريد.
محمد نه تنها آن روز، كه تا آخر عمر، هر گاه به ياد خديجه مى افتاد، مى گريست .
آن روز، دخترانش را آرام كرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقيع در خاك نهاد و با غمى گرانبار، به خانه باز گشت .
در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، ياد و خاطره چندين ساله او را زنده يافت . دست آس ، ديگچه ، يك دو لباس بازمانده ، بستر خالى او، همه و همه از شكوه معنوى زنى حكايت مى كردند كه روزگارى دراز، همه شكوه و جلال دنيايى و ثروت خويش را پاى آرمان محمد ريخت و مهر و عشق پاك و پرشورش را هم به دل گرفت و ايمان بشكوه خود را هم به دين او سپرد و در راه آن ، استواريها كرد و سختيها كشيد و شماتتها شنيد و آزارها ديد؛ اما خم به ابرو نياورد...
پس از وفات ابوطالب و خديجه ، روزگار بر پيامبر سخت تر شد.
قريش كه به احترام ابوطالب ملاحظاتى مى كردند، يكباره پرده حرمت دريدند و از هيچ آزارى در مورد شخص پيامبر و ديگر مسلمانان ، خود دارى نكردند.
آن روز كه پيامبر، اندكى شتابان ، با سر و روى آلوده به خاكسترى كه از بام بر سر او ريخته بودند به خانه آمد، يكى از دختران او كه هنوز داغ مرگ مادر سينه او را مى سوزاند، از ديدن پدر در آن وضع ، بى اختيار بلند گريست .
پيامبر، در حالى كه خاك و خاشاك را از سر و موى عنبرين خود مى سترد، لبخندزنان ، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
-
دخترم ! مگذار غم بر دل پاك تو چيره شود، خداوند پشتيبان ماست ! اينان پس از مرگ عمويم خيره سر شده اند، اما خداوند حى سبحان با ماست ، اندوهگين مباش ، ما به راه خود ايمان داريم ، خداوند از ياورى ما دريغ نخواهد كرد.
سفر به طائف  
اواخر تابستان بود هوا بسيار گرم !
مشركان قريش ، به آزار خود بر پيامبر افزوده بودند، چندان كه عرصه بر آن بزرگمرد تنگ شد و ناگزير به طائف - شهرى نزديك مكه - روى آورد.
پيامبر به اميد پناهجويى در قبيله ثقيف ، به رؤ ساى قبيله رجوع كرد. آنان سه برادر بودند با نامهاى عبد يا ليل ، حبيب و مسعود؛ فرزندان عمرو.
پيامبر شرح داد كه چگونه از قريش آزار مى بيند و خواسته هاى خود را از آن سه برادر عنوان كرد.
آن سه ، هر يك با طنزى ، درخواست او را رد كردند:
يكى گفت :
-
پرده كعبه را دزيده باشم اگر تو پيامبر خدا باشى !
ديگرى گفت :
-
آيا خداوند از آوردن پيامبرى جز تو عاجز بود كه تو را پيامبر كرد؟
سومى گفت :
-
سوگند به خداوند ديگر با تو سخن نخواهم گفت ، چرا كه اگر تو پيامبر باشى والاتر از آنى كه كسى چون من با تو سخن گويد، و اگر نباشى دروغزنى و سزاوار صحبت با من نيستى .
محمد، ناگزير، از نزد آنان بازگشت . آنان برخى از افراد قبيله خود را واداشتند كه در دو سوى راه بايستند و او را سنگسار كنند، چندان كه خون از پاهايش جارى شد.
دل شكسته و خسته ، به ديوار باغى در كنار شهر پناه برد و لختى در سايه آن آرميد. در اين ميان ، عتبه و شيبه ، دشمنان پيامبر، به باغ مى رفتند. او را ديدند. پيامبر بيشتر ناراحت شد. اما آن دو كه حال پيامبر را سخت ديدند، چيزى نگفتند و چون به باغ رسيدند، به غلام مسيحى خود عداس سبدى انگور دادند تا به پيامبر بدهد. پيامبر هنگام برداشتن انگور فرمود:
-
بسم الله الرحمن الرحيم .
عداس گفت :
-
اين گفتار، با سخنان مردم اين سامان فرق مى كند.
پيامبر از او پرسيد:
-
مگر تو از كجايى ؟
-
نينوا.
-
شهر همان مرد پاك يونس بن متى ؟
-
شما يونس را از كجا مى شناسيد؟
-
من پيامبرم ، خداوند مرا از زندگى يونس آگاه كرده است .
آنگاه پيامبر، بخشى از زندگى يونس را براى عداس شرح داد و از او خواست كه اسلام آورد.
-
به خدا سوگند، از همان جمله نخستين و از آگاهى تو از يونس دانستم كه تو با مردم اين سامان تفاوت دارى . دلم روشن است كه راست مى گويى و تو را پيغمبر خدا مى دانم . چه بايد بگويم تا مسلمان شوم ؟
-
بگو: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله .
-
شهادت مى دهم كه جز الله خدايى نيست و اينكه محمد پيامبر و فرستاده اوست !
آنگاه خم شد و پاهاى مجروح و خونالود پيامبر را بوسيد!
در تمام يك ماهى كه پيامبر با تحمل سختيهاى بسيار در طائف ماند، جز عداس هيچ كس به او ايمان نياورد. و چون آزار اهل طائف از طاقت در گذشت ، پيامبر با زيد بن حارثه به مكه بازگشت . اما چون در پى كشتن او در مكه بودند، پيش از ورود، همراه خود را به شهر فرستاد و از مطعم بن عدى پناه خواست و او جوانمردانه بدو پناه داد. بدين گونه ، پيامبر در روز بيست و سوم ماه ذيقعده سال نهم از بعثت وارد مكه شد.
اسلام ، فراسوى آفاق مكه  
يثرب در شمال مكه و در راه تجارى مكه به شام قرار داشت . در آن شهر، عمدتا دو قبيله بزرگ ، اوس و خزرج ، و نيز يهوديان ، زندگى مى كردند.
اوس و خزرج ، با وجود خويشاوندى ، از روزگاران قديم ، همواره با يكديگر در كشمكش و نزاع بودند. پس از جنگ بزرگى به نام (بعاث )، خزرج با يهوديان يثرب همپيمان شد و اوس ناگزير براى حفظ برابرى نيرو، در صدد همپيمانى با قبايل ديگر بر آمد. و چون در يثرب جز يهوديان نبودند، رو به ديگر نقاط از جمله مكه آورد.
پيامبر كه با هوشيارى همه جريانها را زير نظر داشت ، در جمع افراد قبيله اوس در مكه حاضر شد و آنان را به دين خويش فراخواند. اما آن سال نتيجه اى نگرفت و آنان به يثرب بازگشتند.
در همان سال ، خزرجيان هم در ايام حج به مكه آمدند.
پيامبر آنان را نيز به دين خود فرا خواند. آنان با يكديگر گفتند:
-
به خدا اين مرد همان است كه يهوديان يثرب ، گاهى از روى كتابهاى خود، آمدنش را خبر مى دادند. بياييد تا كسى بر ما پيشدستى نكرده است ، به او ايمان بياوريم !
آنان ايمان آوردند و آرزو كردند كه دين او عدوات ديرين را بين اوس و خزرج پايان بخشد. نيز عهد كردند كه قوم خود را به دين او بخوانند.
نمايندگان خزرج به يثرب بازگشتند. شگفتا كه به هر كس از قوم خويش دين جديد را عرضه كردند، بى درنگ پذيرفت .
اسلام ، چون نسيم دلكش بهارى از مكه وزيدن گرفته بود و شميم آن در يثرب نيز پيچيده بود.
در حج سال بعد، دوازده تن از يثرب ، دو تن از اوس و ده تن از خزرج ، به نمايندگى رسمى از قوم خود به نزد پيامبر آمدند و با پيامبر به اسلام بيعت كردند.
پيامبر، مصعب بن عمير را همراه آنان به يثرب فرستاد تا به عنوان نماينده او دين و احكام آن را به آنان بياموزد.
سال بعد، در ايام حج هفتاد و دو تن (هفتاد مرد و دو زن ) از مسلمانان اوس ‍ و خزرج به مكه آمدند و به شوق ديدار پيامبر ورود خود را به آگاهى او رساندند. اين ديگر عشق بود كه در سينه هايشان زبانه مى كشيد و تاب از دلشان مى ربود.
پيامبر، شبهاى يازدهم تا سيزدهم ذيحجه را در محلى در راه مكه قرار داشت و فرمود:
-
پس از گذشتن يك سوم از شب ، آنجا خواهم بود!
به هنگام قرار، افراد، تك تك و پوشيده ، خود را به آنجا رساندند.
پيامبر، با عموى خود عباس از راه رسيد. عباس به آنان گفت :
-
ما تاكنون او را از گزند دشمنان در امان نگه داشته ايم . اينك او تصميم دارد نزد شما بيايد. اگر مى خواهيد او را بى كس و تنها بگذاريد، هم اينك دست از او بداريد و ما خود تا جان داريم از او پشتيبانى خواهيم كرد.
آنان در آتش عشقى شورانگيز به پيامبر مى سوختند، از اين رو، دوباره ، يكصدا به جان پيمان بستند و از شوق آمدن پيامبر به يثرب ، ديگر سر از پا نمى شناختند.
روى گل را مى توان پوشاند اما بوى گل را چطور؟
خبر پيمان مقدس اوس و خزرج با پيامبر، با تمام كوششى كه در پنهان داشتن آن به كار رفت ، در مكه پيچيد و قريش را سخت به دهشت انداخت . قريشيان چون چاره اى نيافتند، بر سختگيريهاى خود نسبت به مسلمانان افزودند. ديگر هيچ مسلمانى جراءت انجام دادن مراسم دينى و عبادات خود را نداشت .
پس پيامبر دستور هجرت عمومى داد و مسلمانان گروه گروه به سوى يثرب هجرت كردند.
كافران قريش ، مثل همه كسانى كه بر باطل مى روند، تنها به رهنمود كينه عمل مى كردند و در اين راه از شيوه هاى پراكنده ايذايى سود مى جستند: تمسخر مى كردند، شكنجه مى دادند و حتى ديوانه اى را واداشتند تا عبا به گردن پيامبر بيندازد و چندان بفشارد كه صورتش كبود شود!
اما آگاهى از هجرت جمعى مسلمانان به يثرب ، چون ضربه اى تكان دهنده آنان را به خود آورد. موضوع بسيار جدى شده بود. اگر مسلمانان در يثرب فراهم آيند و اوس و خزرج با آنان همداستان باشند، مكه را خطرى جدى تهديد خواهد كرد. پس بى درنگ ، بزرگان قوم در دارالندوه جمع شدند و براى يافتن چاره ساعتها به مشورت و گفت و شنود پرداختند.
سرانجام يكى گفت :
-
بى گمان محمد به آنها خواهد پيوست . در آن صورت ، از آنچه پيش ‍ خواهد آمد، جز پشيمانى نخواهيد برد. تا محمد در چنگ شماست ، او را از ميان برداريد!
-
قوم او را دست كم گرفته ايد. دمار از روزگار ما در خواهند آورد!
ابوجهل گفت :
-
ما اگر از هر طايفه اى يك نفر انتخاب كنيم و آنان در يك لحظه شمشيرهاى خود را با هم بر او فرود آورند، قوم او نمى تواند با همه قبايل عرب بجنگد!
همه يكصدا پذيرفتند.
هجرت  
خدا، خود پيامبر را از مكر كافران آگاه كرد و فرمان هجرت داد.
پيامبر بى درنگ به خانه آمد و به پسر عموى خود على بن ابى طالب فرمود:
-
امشب ، به جاى من در بستر بخواب !
در اين هنگام ، دشمنان با شمشيرهايى كه زير لباس پنهان مى داشتند خانه را محاصره كردند تا هر گاه محمد بيرون آيد بر سر او بريزند. پيامبر آن قدر صبر كرد كه هوا تاريك شد و سپس پاسى از شب گذشته ، و هنگامى كه نگاهبانان خانه را خواب برده بود، آرام از خانه خارج شد. اين گمان كافران كه پيامبر از مكر آنان آگاه نيست انتظار خروج بى هنگام و بى سر و صدا را از بين برده بود و همين امر، به خواست خدا، باعث نجات پيامبر شد.
پيامبر از آنجا به خانه ابوبكر رفت و با او در تيرگى شب از مكه خارج شد و به غار ثور در كوهپايه هاى اطراف مكه رفت و در غار پنهان شد.
شير خدا على ، آرام و آسوده ، تا صبح در بستر مطهر پيامبر خوابيد.
صبح هنگام ، كافران كه از بيرون نيامدن پيامبر تنگ حوصله و حتى مشكوك شده بودند به خانه هجوم بردند، اما با شگفتى تمام ديدند كه على در بستر محمد خوابيده است و جز او هيچ كس در خانه نيست !
بى درنگ خود را به بزرگان قريش رساندند و ماجرا را بازگفتند. ابوجهل به خانه ابوبكر شتافت و از دختر او اسماء پرسيد:
-
پدرت كجاست ؟
-
نمى دانم .
ابوجهل سيلى محكمى به او نواخت و به دنبال ردياب فرستاد.
ردياب ، همراه با ابوجهل و عده اى ديگر، با دنبال كردن جاى پاى پيامبر، يكراست تا دهانه غار ثور پيش رفت اما بر دهانه غار عنكبوتى تار تنيده بود. ردياب گفت :
-
از اينجا رد گم شده است ، در غار هم كه نرفته اند، زيرا هر باشعورى مى داند كه اگر كسى از ديشب تا به حال در غار رفته باشد، اكنون تار عنكبوت بر دهانه غار تنيده نبود!
ابوبكر در غار اين سخنان را مى شنيد، و مى ترسيد. پيامبر او را دلدارى مى داد:
-
نترس ! خدا با ماست .
ابوجهل و همراهان ، دست از پا درازتر، به مكه بازگشتند.
قريش صد شتر جايزه براى كسى كه پيامبر را در مكه و اطراف آن پيدا كند تعيين كرد. مردى به نام سراقه كنانى آمادگى خود را اعلام داشت و به جست و جو پرداخت !
غار طولانى و تنگ بود و نسبتا تاريك . خوشبختانه ، غلام ابوبكر، گوسفندان او را هر روز در همان حوالى به چرا مى برد. ابوبكر، هم شير و غذا از او گرفت و هم به وسيله او، عبدالله پسر خود را خبر كرد تا هر روز پنهانى به غار بيايد و پيامبر را از اوضاع مكه با خبر سازد.
سه شب و سه روز گذشت . روز چهارم ، عبدالله خبر آورد كه تب جست و جو شكسته است و جز سراقه ، كسى ديگر در اطراف و اكناف نيست .
پيامبر و ابوبكر، سوار بر شتران خود به سوى يثرب به راه افتادند.
هنوز چند فرسنگ نرفته بودند كه سراقه به ايشان رسيد، اما قبل از آنكه بتواند برگردد و كسى را خبر كند، اسبش به سر درآمد و به زمين افتاد! و چون تنها بود، جانش را در خطر ديد. گردبادى تند نيز برخاسته بود! ناگزير به التماس افتاد. پيامبر فرمود:
-
به شرطى كه مردانه تعهد كنى كه جهت حركت ما را به قريش نگويى !
يثرب ، از روزى كه خبر آمدن پيامبر رسيده بود، در تب شيرين انتظار مى سوخت . هر روز پير و جوان ، مرد و زن ، كوچك و بزرگ ، به بيرون شهر مى رفتند و به انتظار مى ايستادند. و چون آفتاب از بلندترين سرشاخه هاى نخلستانهاى اطراف شهر، پرواز مى كرد؛ به خانه هاى خود باز مى گشتند تا آنگاه كه روز موعود فرا رسيد. آن روز هوا بسيار گرم بود و منتظران ، از شدت گرما در حال بازگشتن بودند، كه ناگاه يك نفر بانگ زد:
-
من رسول خدا را مى بينم ، آن رسول خداست !
غريو و ولوله در جان شيخ و شاب افتاد و فرياد شوق تا دورترين جاى شهر طنين انداخت و شهر خالى شد و همگان به سوى راه شتافتند!
پيامبر، گردآلود و خسته از رنج راه ، اما شاداب و توانمند، زير درخت خرمايى با همراه خود، كنار راه نشسته بودند.
از انبوه مشتاقانى كه شتابان به سوى او مى دويدند، جز حدود يكصد تن از مردم يثرب و نيز مهاجران مكه ، كسى او را نديده بود. مردم چون به نزديك پيامبر مى رسيدند، به احترام سكوت مى كردند. حلقه اى بزرگ از مردم ، آن نگين كائنات را در بر گرفته بود!
چشمهاى عاشق ، چشمهاى مشتاق و چشمهاى محروم ، اينك مردى را پيش روى داشتند با قامتى نه بلند و نه كوتاه ، استوار با گيسوانى چون خرمن بنفشه اما خاك آلود كه زير دستارى عربى ، روى دوش افتاده و با هياءتى مردانه و جذاب و چشمانى سياه و چهره اى مليح كه شيرينى عالم با او بود و موجى از تبسم روحبخش كه رشته اى از دندانهاى شفاف و روشن او را نمايان مى ساخت . گرد راه روى پيشانى و ابروان مردانه او نشسته و بر صلابت و زيبايى آن افزوده بود.
سرانجام ، همه ، حتى آنان كه ديرتر از آمدن وى خبر يافته بودند، رسيدند و غبار انتظار طولانى ديدار او را، در چشمه روشن آن چشمان مهربان ، فرو شستند.
پس از لختى درنگ ، دوباره در ركاب او، با قدم پرنيانى شوق ، راه افتادند و تا محلى به نام قبا، نزديك يثرب پيش رفتند.
پيامبر اراده فرمود چند روز ميان قبيله بنى عمرو بن عوف بماند تا مسجدى در قبا، بنا كنند و اين نخستين مسجدى است كه در اسلام ، ساخته شده است . در اين ميان دختران پيامبر فاطمه و ام كلثوم نيز سوده بنت زمعه و شوهرش ، فاطمه بنت اسد مادر على ، همراه على از مكه رسيدند و به پيامبر پيوستند.
سرانجام ، پيامبر سوار بر شتر خويش به شهر درآمد و مردمان از پى او مى آمدند. او مهار شتر را رها كرده بود تا هر جا كه شتر خوابيد آنجا خانه پيامبر باشد و هيچ كس نرنجد.
وقتى سران منظر چشم هر مسلمانى در يثرب ، آشيانه او و هر ديده اى با نگاه عشق فرياد مى زند كه كرم نمايد و فرود آيد كه خانه ، خانه اوست ، مهار را بايد به شتر سپرد تا رنجشى در دلهاى پاك و مشتاق ، ايجاد نشود.
ناقه ، آرام و باوقار پيش مى رفت و تمام مردم شهر، در پى او. شتر جلوى خانه مالك بن نجار كه تنها دو برادر يتيم با نامهاى سهل و سهيل در آن مى زيستند؛ سينه بر زمين نهاد و پس از اندكى درنگ برخاست . سپس ‍ همچنان پيش رفت و درست در پيش خانه خوشبخت ترين مرد شهر، ابوايوب انصارى ، زانو زد! شرف جايگاه خود را يافت و اسلام به خانه خويش آمد و يثرب مدينة النبى شد!

تشكيل حكومت اسلامى  
نخستين كار پيامبر، برقرارى پيمان برادرى بين مهاجران و انصار بود.
آنگاه پيامبر، على را برادر خود ناميد. و بدين ترتيب و بر اساس اين پيمان ، هر برادرى به برادر ديگر جا و مكان و معاش داد و مهاجران از بى پناهى نجات يافتند.
اما از آنجا كه اموال و اثاث البيت و تمام زندگى مهاجرانى كه به مدينه فرار كرده بودند در مكه و در دست مشركان بود، مسلمانان ناراحت بودند.
پيامبر، نخست پيمان مهمى با يهوديان مدينه بست تا از سوى آنان در امان باشد. سپس بر آن شد تا راهى بيابد كه بر مشركان دست پيدا كند، تا آنان دريابند كه مسلمانان از اموال خود در مكه چشم نپوشيده اند. بدين منظور سه بار، با حدود دويست نفر، به اطراف مدينه و بر سر راه كاروان تجارى مشركان مكه به شام تاخت ، اما هر سه بار به آنان دسترسى نيافت . يك بار نيز على را با عده اى به حوالى بدر فرستاد. آنان نيز دست خالى بازگشتند.
بدين گونه سال اول هجرت بيشتر به رتق و فتق امور داخلى مسلمانان و در واقع به سازماندهى گذشت .
سال دوم هجرت  
پيامبر در اين سال قبله را به امر خداوند از بيت المقدس به كعبه تغيير داد. در زمينه نظامى نيز به يك پيروزى مهم دست يافت : عبدالله بن جحش را با عده اى از مهاجران به محلى بين مكه و طائف بر سر راه كاروان مهم تجارى قريش فرستاد تا آنان اخبار كاروان را پياپى براى پيامبر به مدينه بفرستند. اما دو تن از آنان بر اثر گم كردن راه به دست عده اى از مشركان اسير شدند و بقيه ، در يك درگيرى ناگزير با كاروانيان ، عده اى را كشتند و دو تن را اسير گرفتند و ديگر مشركان را به فرار واداشتند و با كاروانى بزرگ از مال و منال مشركان به مدينه آمدند. اما چون اين كار در ماه حرام صورت گرفته بود، پيامبر حاضر نشد در اموال تصرف كند و در مورد اين كار و مجاهدان جان به كف اين واقعه ، منتظر وحى ماند. خداوند آنان را تاءييد كرد و بدين گونه همه شادمان شدند و اموال به تصرف مسلمانان درآمد و وضع اقتصادى آنان سامان گرفت !
اسيران مسلمانان هم با اسيران مشركان مبادله شدند.
از پس همين پيروزى و در تعقيب كاروان تجارى مكه به كاروانسالارى ابوسفيان بود كه مسلمانان با سيصد و سيزده تن جنگجوى ، در برابر حدود هزار تن از مشركان قريش ، از جمله ابوجهل ، در محل بدر، با حضور و شركت پيامبر نبرد كردند و خداوند فتحى بزرگ نصيبشان فرمود. حدود هفتاد تن از سران مشركان كشته شدند و بسيارى اسير مسلمانان گشتند و اسب و شتر و غنايم بسيار به دست پيامبر افتاد. در همين سال ، به جز بدر، حدود شش غزوه ديگر اتفاق افتاد كه به مسلمانان اعتماد به نفس و روحيه بخشيد و مشركان را از برج نخوت فرو كشيد.
جدا از اين حوادث ، يك رويداد خجسته ديگر در اين سال اتفاق افتاد و آن ازدواج فرخنده حضرت على با فاطمه دختر پيامبر بود.
سال سوم هجرت : جنگ احد  
قريش ، پس از جنگ بدر، براى جبران شكست شرم آور خود يك سال كوشيد و حدود سه هزار نفر گرد آورد و به سركردگى ابوسفيان به سوى مدينه رهسپار شد. پيامبر نيز با كمتر از هزار نفر به سوى مشركان شتافت . دو لشكر در محل احد روبه روى هم ايستادند.
در اين جنگ ، مسلمانان به فرماندهى حمزه عموى پيامبر، در آستانه پيروزى كامل بودند. چرا كه با وجود كمى توشه و جنگ افزار و افراد، دشمن را به فرار واداشته بودند. اما بر اثر بى توجهى برخى از نگهبانان يك گذرگاه مهم ، دشمن فرارى و پراكنده دوباره فراهم آمد و ناگهان از پشت حمله آورد. اين بار، مسلمانان بودند كه جنگ را وادادند. بسيارى از دلاوران از جمله حمزه فرمانده سپاه اسلام شهيد و بسيارى نيز از دوروبر پيامبر پراكنده شدند.
سرانجام با پايمردى پيامبر و دلاورى على و عده اى ديگر از صحابه خاص ، مسلمانان روحيه خود را باز يافتند و ديگر بار فراهم آمدند و دشمن را هزيمت دادند. و وقتى كه هنگامه جنگ فرو خوابيد، پيامبر براى آگاهى از موقعيت دشمنان و اطمينان از اينكه ديگر باز نمى گردند، همراه با عده اى ، به دنبال آنها تا حمراءالاسد رفت . عده اى ديگر مجروحان را به مدينه منتقل كردند.
هنگامى كه پيامبر از حمراءالاسد به مدينه باز مى گشت ، از شهادت عموى بزرگوار خود حمزه سيدالشهداء، و به ويژه از توحشى كه هند زن ابوسفيان در پاره كردن شكم او و در آوردن جگر و خوردن آن به خرج داده بود، به شدت ناراحت و غمزده بود!
ديگر جنگهاى پيامبر  
پيامبر پس از هجرت به مدينه چهار دسته دشمن مهم داشت :
نخست ، مشركان مكه ؛ دشمنان قديمى پيامبر و به تبع آنان اقوام و قبايل ديگر سرزمينهاى عربستان .
دوم ، يهوديان مدينه و اطراف آن ، كه تنها خبث نيت و خصلتهاى آزارگرشان باعث اين دشمنى شده بود.
سوم ، منافقان كه با وجود اندك بودن ، خطرناك ترين دشمنان پيامبر بودند، زيرا تظاهر به مسلمانى مى كردند و در ميان مسلمانان و آگاه از همه نقشه ها و كارها و روحيات و حركات آنان بودند و از اين رو، در خيانتهاى خود، با هر دو دسته از دشمنان پيامبر، يعنى مشركان و يهوديان ، همكارى مى كردند يا وسيله همكارى آنها را با يكديگر فراهم مى آوردند.
چهارم ، دشمنان غير عرب ، مانند روميان .
در مبارزه با مشركان ، پيامبر تا سال نهم هجرت ، يعنى تا غزوه طائف ، پيوسته با آنان مى جنگيد؛ جنگهايى كه اغلب از سوى خود آنان آغاز مى شد.
از ميان مهمترين اين جنگها بعد از جنگ احد، بايد از غزوه مهم احزاب يا (خندق ) نام برد كه در سال پنجم هجرى رخ داد و در آن مسلمانان ، به پيشنهاد سلمان فارسى ، خندقى در بيرون مدينه ، پيش روى سپاه مشركان (كه تقريبا از بيشتر قبايل مشرك عرب تشكيل يافته بود) كندند. در اين نبرد مشركان ، پس از آنكه در جنگهاى تن به تن كسانى از سران خويش چون عمرو بن عبدود را كه به دست على كشته شد؛ از دست دادند، به يارى خداوند و با آمدن طوفان شن و افتادن تفرقه در ميان احزاب ، منهزم شدند.
پس از همين جنگ بود كه پيامبر حساب خود را با يهود بنى قريظه كه بر خلاف تعهد رسمى و همپيمانى با پيامبر نقض عهد كرده و به يارى مشركان شتافته بودند تصفيه كرد و همه را با حكميت مورد قبول خودشان از ميان برداشت . سپس پيامبر به غزوه دومة الجندل و آنگاه به بنى المصطلق پرداخت .
بارى در سالهاى شش و هفت و هشت هجرى ، پس از چند جنگ و يك صلح (حديبيه ) و شكسته شدن پيمان صلح از سوى مشركان ، سرانجام پيامبر در سال هشتم هجرى با ده هزار سوار مسلح و با شوكت و صولت و عزت كامل مكه را فتح كرد، كه اين در واقع شكست نهايى مشركان بود. بى درنگ پس از آن ، جنگ حنين با گروهى از تتمه مشركان در اطراف مكه رخ داد و سپس در سال نهم هجرت ، غزوه طائف روى نمود كه نبرد نهايى بت زدايى و پالودن قلمرو اسلام از مشركان بود. البته نهايى ترين حركت در مبارزه با مشركان ، در واقع ابلاغ آيات برائت از مشركان بود.
اما در مبارزه با يهوديان ، پيامبر به شهادت تاريخ ، آغازگر جنگ و ستيز با آنها نبود و تا سال چهارم هجرت كه با آنان همپيمان بود، دست تعرض به روى آنان بلند نكرد. در اين سال ، براى گرفتن وامى به نزد بنى النضير از قبايل يهودى مدينه رفته بود كه آنها براى قتل او توطئه چيدند. خوشبختانه توطئه برملا شد و پيامبر ناگزير آنان را تبعيد كرد.
پس از جنگ خندق ، بنى قريظه كه طايفه ديگرى از يهود بودند برخلاف پيمان دوستى با پيامبر به مشركان پيوستند. و چون جنگ به نفع مسلمانان پايان يافت ، پيامبر آنان را واداشت كه به خاطر نقض عهد يا مسلمان شوند، يا جزيه بدهند و يا تسليم گردند. آنها عناد ورزيدند و پيامبر سربازانشان را كشت و زنان و پيرمردان و كودكانشان را به اسارت گرفت و اموالشان را تصرف كرد، زيرا آنان از پشت به مسلمانان خنجر زده بودند.
اما مهمترين جنگ با يهود، جنگ خيبر در سال هفتم هجرت (و پس از صلح حديبيه با مشركان قريش ) بود. در اين سال ، به پيامبر خبر دادند كه يهوديان خيبر با بنى ثعلبه همپيمان شده اند و خيال تاراج مدينه را دارند. لذا پيامبر، پيش از حركت آنها قلعه خيبر را محاصره كرد. در اين جنگ ، على مانند جنگهاى ديگر دليرى بسيار كرد و از جمله مرحب خيبرى را كشت و در خيبر را كند. سرانجام مسلمانان به غائله يهوديان خيبر نيز خاتمه دادند.
اما در مبارزه با منافقان ، به خاطر ظاهر مسلمان آنها پيغمبر نمى توانست از جنگ استفاده كند. پس خدا با فرستادن سوره منافقون ، به يارى پيامبرش ‍ شتافت . پيامبر نيز به نوبه خود و در هر فرصت مناسب ، چهره آنان را براى مسلمانان افشا مى كرد. از جمله آنها با هماهنگى با برخى از دشمنان پيامبر، مسجد ضرار را ساختند تا پايگاهى شود براى جاسوسى به نفع روميان و از پيامبر كه عازم جنگ تبوك بود خواستند تا امام جماعتى براى مسجد قرار دهد. پيامبر مسئله را موكول به بازگشت از تبوك فرمود. در بازگشت ، خداوند با وحى او را از اين توطئه آگاه كرد و پيامبر دستور فرمود آن مسجد را با خاك يكسان كردند.
سرانجام بايد از مبارزات پيامبر با روميان ياد كرد كه مهمترين آنها جنگهاى مؤ ته و تبوك است . در اين جنگها روميان خود آغازگر تعرض بودند. در سال هشتم هجرت ، فرماندار بصرى (در نزديكى شام ) از سوى هرقل امپراتور روم شرقى ، سفير پيامبر را كه با نامه از نزد پيامبر آمده بود بازداشت كرد و او را گردن زد.
در سال نهم هجرت ، خبر آوردند قيصر قصد دارد به شمال عربستان حمله كند. در جنگ نخستين كه (مؤ ته ) نام داشت و كارزارى سخت و سهمگين بود شمارى از سرداران سپاه اسلام از جمله جعفر بن ابى طالب برادر حضرت على و نيز زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسيدند،. در جنگ ديگر كه پيامبر خود در آن شركت داشت ، چون لشكر اسلام به تبوك محل استقرار سپاه روم رسيد، آنان جنگ ناكرده عقب نشينى كردند و فرماندار قيصر ترجيح داد كه تسليم شود و به ناچار به پرداخت خراج ساليانه اى كه پيامبر تعيين كرده بود تن داد.
شهادت جعفر بن ابى طالب  
شيهه اسبان و بى تابى شتران ، فضا را از احساس ويژه اى مى انباشت : احساس آمادگى و حركت . دل در سينه سپاهيان ، هم از شوق شهادت و هم از كينه نسبت به دشمن ، انباشته بود و هر دلى اين دو احساس را با هم داشت و جانشان را از شهامت مى انباشت .
هر كس ، به آخرين سلاحهاى روز، مجهز بود و كلاهخودهاى برخى از سپاهيان در صفوف سواره نظام ، زير آفتاب برق چشمگيرى داشت . جنگاوران ، اسبها و شتران بيتاب را به زحمت در صفوف خود به رديف نگهداشته و در انتظار پيامبر بودند تا بيايد و از سپاه سان ببيند و با آنان خداحافظى كند. ناگهان ، صداى تكبير يكپاچه سه هزار سپاهى ، مخمل خاك آلود فضا را دريد. پيامبر سوار بر شترى سپيد موى وارد شده بودند. اينك صدا از سپاه برنمى خاست ، پيامبر از يكايك صفوف سان ديدند، سپس روبروى سپاه ايستادند و پس از حمد خداوند و درود به حاضران ، گفتند:
-
پرچم را به جعفر بن ابيطالب سپرده ام ، او سپهسالار خواهد بود و اگر او شهيد شد، زيد بن حارثه جاى او را خواهد گرفت و از پس او، عبدالله بن رواحه و پس از اين سومين ، هر كس را كه خود با مشورت همديگر انتخاب كنيد انتخاب من نيز خواهد بود. شما را به خداوند يكتا مى سپارم ، حركت كنيد!
يكبار ديگر، غريو تكبير يكپارچه سپاه ، سكوت دشت را شكست و اين تكبير، تكبير احترام و بدرود بود. سپاه ، با فرمان جعفر بن ابيطالب ، يكباره جنبيد و دشت ، زير سم ستوران به لرزه در افتاد.
اينك چند روز بود كه سپاه راه مى سپرد و كم كم هر كس در سكوت نفسگير و يكنواختى كسالت آور راه ، در ذهن خود به ياد مدينه و خانواده خود مى افتاد. عبدالله بن رواحه ، معاون دوم فرمانده سپاه نيز، از هجوم لشكر خاطره ها، در امان نبود؛ فرزند - خوانده اش زيد بن ارقم كه او را از زمانى كه كودكى يتيم بود، بزرگ كرده بود، اينك پشت سر عبدالله ، سوار بر شتر همراه لشكر، آرام ، پيش مى رفت . عبدالله ، در وارسى خاطره هاى خود به اين فكر هم افتاد كه شايد شهيد شود و به خانه بازنگردد؛ بى اختيار شعرى از دلش جوشيد و بر لبانش جارى شد:

و آب المسلمون و خلفونى

 

بارض الشام مشتهر التواد

مسلمانان بازگشتند و مرا در سرزمين هلاكتبار شام ، واگذاشتند.
شعر، بوى شهادت مى داد؛ فرزند خوانده اش زيد بن ارقم كه گفتيم پشت سر وى حركت مى كرد، شنيد و چنان دلتنگ شد كه به گريه افتاد و سر خود را بر جهاز شتر نهاد و به پهناى چهره ، اشك ريخت و موييد. عبدالله به صداى مويه او برگشت و از حركت شانه هاى وى ، به قضايا پى برد. همچنان كه بر مركب سوار بود، در رديف زيد راند و با تازيانه بر پشت او نواخت . زيد سر برداشت و چشمان سرخ شده و خيس خود را به عبدالله دوخت . عبدالله گفت :
-
تو چرا ناراحتى ؟ اگر خداوند شهادت را نصيب من كند و من از اين جهان گذرا و رنجها و اندوه هايش رهايى يابم ، تو به خانواده من باز خواهى گشت ؛ ناراحت نباش !
سپس مهار شتر زيد را گرفت و آن را از صف بيرون آورد و به كنار راه برد و هر دو پياده شدند و عبدالله ، نمازى به جاى آورد و از خداوند خواست كه در همين جنگ شهادت را نصيب وى گرداند و بعد از نماز به زيد گفت :
-
خداوند حاجتم را برخواهد آورد!
-
سپس ، هر دو سوار شدند و تاختند تا به سپاه رسيدند.
در (وادى القرى ) مدتى ماندند و خبر شدند كه دشمن با سپاهى چندين برابر به سوى آنان مى آيد؛ و در (بلقاء) با سپاه دشمن روبرو شدند و به سوى روستاى (مؤ ته ) كج كردند و اردو زدند. در همينجا بود كه جنگ آغاز شد: جعفر بن ابيطالب روزه بود؛ با شكم گرسنه چون شير مى خروشيد و امان از دشمن بريده بود. دشمن كه سپاهيان حاكم دست نشانده هرقل بودند؛ در دل شجاعت او را مى ستودند و تمام نيرو را بر او متمركز كرده بودند زيرا مى دانستند كه او سپاهسالار است و بنا به رسم آنزمان ، پرچمدار سپاه است و تا او ايستاده است پرچم اسلام نيز در اهتزاز خواهد بود. جعفر، با حدود نود زخم ، پس از جنگى شورانگيز و سخت شجاعانه با دهان روزه ، شهيد شد. سپاه روم ، دستهاى او را از بازو قطع كردند(109)، روز نخست ، جنگ با شهادت جعفر پايان گرفت و زيد بن حارثه ، فرمانده سپاه شد اما او نيز در روز دوم و در پايان جنگى سخت و شجاعانه ، كشته شد و به شهادت نايل گرديد. روز سوم جنگ ، عبدالله بن رواحه فرمانده كل سپاه شد. عبدالله سه روز گرسنه مانده بود و رمقى در تن نداشت . در گيرودار جنگ پسر عمويش قدرى گوشت به او رسانيد. اما چون به خاطر آورد كه جعفر بن ابيطالب و شهداى ديگر با شكم گرسنه به شهادت رسيده اند؛ شرم و وفا، بر گرسنگى چيره شد و گوشت را از دهان افكند و با خود گفت :
-
عبدالله ! جعفر بن ابيطالب كشته شده است و تو هنوز زنده مانده اى ؟
شوق شهادت كه در گرما گرم سه روز جنگ ، فرصت خودنمايى نيافته بود، اينك با اين نهيب نفسانى و روحانى ، رخ مى نمود. به ناگاه جانش از شرار اين شوق گرم و گرمتر شد و سوختن گرفت . يكپارچه آتش شد و شمشير آخته را، عصاى جان از پيش باخته كرد و به قلب سپاه دشمن زد و پرچم فرماندهى همچنان در دست ديگرش بود. دندانها را بر هم مى فشرد و شمشيرش چون رگبار توفان بر سرو روى دشمن فرود مى آمد و دشمن چون برگ پاييزى ، پيش بالاى بلند او به زمين مى ريخت . سرانجام ، از اسب فرود آمد و معلوم نشد چرا، شايد اسب او را پى كرده بودند ولى او همچنان پرچم پيشتازى بر يكدست ، پياده بر دشمن شوريد. گويى در سفر شهادت اسب را مركوبى لنگ مى پنداشت كه نمى توانست همپاى شوق او بتازد و پيش رود. او پياده شمشير زنان پيش مى رفت و در هر گام از كشته پشته مى ساخت ؛ گرچه خود نيز زخمى بر مى داشت اما زبانه شمشيرش چون بلنداى پرچمى كه در دست داشت ، در اهتزاز بود. ساعتى بعد، زخمى كارى ، او را از پا افكند، ديگر شمشير در دستش نبود و او تا رمق داشت با هر دو دست پرچم را برافراشته نگاه مى داشت . دشمن امانش نمى داد، زخمى از پى زخم ، تنش را دشت شقايق كرده بود. سرانجام همرزمانش ديدند كه پرچم فرو افتاد اما روح او، چون بلندترين درفش ، بر قله شهادت ، هماره در اهتزاز ماند.
پرچم را خالد بن وليد برداشت و چون روز به پايان رسيده بود، هر دو سپاه ، دست از جنگ كشيدند و در اردوگاههاى خود آرام گرفتند و خالد بامدادان سپاه را طورى آرايش داد كه دشمن پنداشت از مدينه براى آنان كمك آمده است و چون شجاعت آنان را نيز طى سه روز جنگ ديده بود؛ هراسيد و روز چهارم ديگر جنگ را آغاز نكرد. سپاه اسلام نيز اقدامى نكرد و سپس به سوى مدينه عقب نشينى آغازيد.
پيامبر با مردم مدينه به استقبال آنان بيرون شتافتند. كودكان نيز كه بين سواران استقبال كننده پياده مى دويدند به فرمان پيامبر در پيش سواران ، سوار شدند. پيامبر امر فرموده بود كه نگذاريد كودكان پياده بمانند. خود آن حضرت نيز عبدالله پسر جعفر بن ابيطالب را جلوى خويش بر شتر سوار كردند و بيرون شهر به سپاه رسيدند(110).
جنگ تبوك ، آخرين غزوه پيامبر  
جنگ (مؤ ته ) كه در آن جعفر بن ابيطالب يكى از بزرگترين سرداران اسلام و از پايدارترين ياران پيامبر و نيز دو سردار بزرگ ديگر چون زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسيدند، در واقع به خونخواهى سفير پيامبر و در پاسخ به بى حرمتى حاكم دست نشانده هرقل ، انجام گرفت . شگفتا كه جنگ ديگرى از همين نوع برون مرزى كه در سال نهم هجرت پيش آمد و تبوك نام گرفت ؛ باز انگيزنده و آغازگر علت جنگ ، دشمن بود: خبر آورده بودند كه قيصر روم قصد دارد به شمال عربستان حمله كند. در سال نهم هجرت ، قحطى و خشكسالى شگرفى پيش آمده بود و مسلمانان بسيار در تنگنا بودند. مدينه در تب فقر مى سوخت اما بايست جلوى دشمن را مى گرفتند.
سپاه بسيار به سختى تجهيز شد؛ به ويژه از جهت توشه ، سخت در فشار بودند. مردم مدينه با كمك هاى مالى خود، سپاه را تقويت مى كردند بدينگونه كه هر كس هر چه مى توانست به اردوگاه سپاه مى آورد و به پيامبر تحويل مى داد. ابوعقيل مردى از انصار، سه كيلو خرما با خود آورده بود و به پيامبر داد و گفت :
-
اى رسول خدا، مرا ببخشيد، هيچ چيز جز همين نداشتم ، دو روز مزدورى كرده ام ، با ريسمان و دلو و به نيروى شانه هاى خود، از چاه براى مردم آب كشيده ام ، شش كيلو خرما دستمزد به من داده اند نيمى از آن را براى خانواده ام گذاردم و اين نيمه ديگر را براى كمك به سپاه آورده ام .
سرانجام ، سپاه تنگدست ، به فرمان پيامبر و به فرماندهى شخص وى ، رو به دشمن نهاد و اين آخرين غزوه پيامبر بود. هر ده نفر يك شتر داشتند و در راه به نوبت سوار مى شدند. خوراكشان جوى بود كه در آن شپشك افتاده و خرمايى كه كرم گذارده و روغنى كه بو گرفته بود. گاه از بسيارى گرسنگى خرمايى را چند نفر در دهان مى گرداندند و مى مكيدند و بر روى آن آب مى نوشيدند. تنگدستى ، گرسنگى ، گرمى هوا، كمى آب و درازاى راه ، امان از كاروان سپاه ، بريده بود... لبها تاول زده و چشمها، كم فروغ شده و زبانها از ناتوانى در كام خشكيده بود و از كسى سخنى بر نمى خاست اما دلها سرشار از نشاط ايمان بود و هر كس از شوق شهادت در درون خود، غوغا داشت .
ابوذر غفارى ، صحابى بزرگ نيز در كاروان سپاه ، مسؤ وليت حمل بخشى از باروبنه لشكر را بر عهده داشت . شتر باركش بسيار ناتوان بود و ابوذر ناگزير پا به پاى او دنبال كاروان سپاه پيش مى رفت و كم كم عقب ماند. اباذر، تا هنگامى كه شتر راه مى رفت ، مدارا كرد به طوريكه به اندازه سه روز راه ، از كاروان باز پس ماند؛ سرانجام شتر بكلى از رفتن باز ايستاد. اباذر باز به شتر فرصت داد به اين اميد كه شايد دوباره به راه افتد اما شتر ناتوان تر از آن بود كه او مى پنداشت . پيش روى تا چشم كار مى كرد بيانان بود و بر فراز سر، خورشيد سوزان و تنها، جاى جاى ، خاربنى در آيينه صاف و يكدست صحرا، خط مى انداخت . اباذر ناگزير شتر را خوابانيد و بارها را از پشت وى برداشت و خود به دوش گرفت و شتر را رها كرد و به راه افتاد...
صبح روز دوم ، ديگر آبى در بساطش نمانده بود. آخرين قطره هايى را كه در مشك خود ذخيره داشت نوشيده بود. هوا گرم بود و بار سنگين و راه دراز.
عصر، به قسمتى از صحرا رسيد كه با تپه هايى نه چندان بلند اما سنگلاخ و عبوس ، تزيين يافته بود. بار سنگين خود را بر صخره اى در سينه راه نهاد و به استراحت پرداخت اما تشنگى جگر سوز بود و آرامش تنهايى را تلخ مى كرد... زبانش خشك شده بود و بيخ گلويش از خشكى مى سوخت و لبهايش ترك خورده و تاول زده بود. جاى تماس بار، روى شانه اش زير پيراهن ، مى سوخت . نگاهى به جاى پاى شتران و جاى پاى اسبان و افراد سپاه كه از همانجا گذشته بودند افكند و دلش در هواى ديدار پيامبر، پر زد. رد پاها را لابلاى صخره هاى بيرون زده از شن ، دنبال كرد. نگاهش به سوسمارى افتاد كه با شتاب خيالى زودگذر، از صخره اى بالا مى رفت و در آنسوى آن ، گم شد. با خود انديشيد، حتما در همين اطراف بايد آب هم وجود داشته باشد؛ و به همان سو، رفت . درست حدس زده بود، چند ده مترى آنسوتر، گودال بزرگى در صخره بسيار بزرگ ، هنوز از آب باران پر بود. زلال چون آينه . تصوير آسمان در آن افتاده و چندان شفاف و زلال بود كه رگه هاى صخره ، در كف گودال ، به روشنى نمايان بود. گرمايى ويژه - نه از نوع گرماى توانسوز آفتاب - در رگهايش دويد. با يك دو خيز به عقب بازگشت و با شتاب مشك خشكيده خود را از ميان بارها برداشت و به كنار گودال آب برگشت و آن را در آب افكند تا خيس بخورد و راحت تر و بيشتر آب بردارد. تا خيس خوردن مشك ، دستها را از آب انباشت و به نزديك لب آورد و مى خواست بنوشد كه از فراز انگشتان ، نگاهش در آنسوى صخره ها، به رد پاى دراز كاروان سپاهيان در صحرا افتاد كه تا دوردست در صحرا پيش ‍ رفته بود... و آنگاه ، تصوير لبهاى تاول زده پيامبر و سپاه ، روشن تر از زلال آب پيش چشمانش جان گرفت و انگشتانش سست شد و آب از لابلاى انگشتان دوباره به گودال فرو ريخت .
سپاه پيامبر در جايى يك دو منزل پيشتر، بنه افكنده بود. آب جيزه بندى شده و چند روز بود كه هيچكس نه يك شكم غذاى سير خورده و نه يك جام پر، آب نوشيده بود. عصر روز سومى بود كه اباذر از آنان عقب افتاده بود و هر كس درباره او حدسى مى زد. اما روحيه ها چندان قوى بود كه حتى با خاطره او شوخى مى كردند. سپاه اينك آماده بود كه دوباره حركت كند. ناگاه يكى از ديده بانان سپاه پيش پيامبر دويد و گفت :
-
سياهى قامت يكنفر، از دوردست سينه صحرا به پيش مى آيد، اما بسيار دور است .
-
اباذر است ، مى ايستيم تا به ما بپيوندد.
خبر، بى درنگ به همه رسيد و همه ، چشم به راه دوختند. سياهى قامت تكيده و بلند اباذر، در سايه روشن عصر هنگام در افق صحرا، كم كم طرح خود را باز مى يافت ،. يكى ، پيش از رسيدن او، گفت :
-
آب را آماده كنيد، اباذر بى شتر راه مى پيمايد و بار را خود برداشته است و بى گمان بسيار تشنه است .
اباذر، پيش روى پيامبر، بار را برزمين نهاد و به احترام درود گفت و ايستاد. لبانش از تشنگى تاول زده و قاچ خورده بود و ديگر رمقى در تن نداشت ؛ به وضوح نمى توانست روى پا بايستد اما به احترام حضور پيامبر، خويشتن را روى پا نگهداشته بود. چشم پيامبر و سپاهيان انبوهى كه دور او جمع بودند به مشك بزرگ آبى افتاد كه كنار بار و بنه ابوذر، آويزان بود!
پيامبر با شگفتى و شماتت فرمود:
-
اباذر، تو آب داشتى و چنين تشنه مانده اى ؟
-
ديروز عصر، در گودالهايى در ميان صخره هاى راه ، آب فراوان و بسيار زلالى يافتم اما چون خيلى گوارا به نظر مى رسيد، دلم نيامد پيش از شما و سپاهيان ، از آن بنوشم !
آيا سپاه قيصر روم ، مى توانست از پيكار با چنين مردانى ، اميد فتح داشته باشد؟ مردانى كه از پيامبر، ايثار آموخته بودند و خدا و رضاى او محور هر حركت آنان بود. خويشتن خويش را از مركز هر عمل خود، حذف كرده بودند و عرفان مجسم بودند در عمل و نه در شعار. لذت ترك لذت را با گوشت و پوست و استخوان چشيده بودند و اراده اى به استوارى صخره داشتند و جهان را به راستى گذرا مى ديدند. پيامبر، با چنين مردانى به تبوك ، محل استقرار سپاه روم رسيد. دشمن قدرت معنوى سپاه پيامبر را برآورد كرده بود و مى دانست از پس چنين سپاهى بر نمى آيد و عقب نشينى كرد.
پيامبر به (يوحنا بن اوبه ) فرماندار دست نشانده قيصر در آن مرز و بوم پيام فرستاد كه براى جنگ آماده شود ولى او نيز ترجيح داد تسليم شود و قبول كرد كه هر سال مبلغى را كه پيامبر تعيين كرده بود خراج بدهد. دو طائفه ديگر نيز در همان حدود، حاضر به پرداخت جزيه شدند. سپس چون بيم آن مى رفت كه روميان از راه (دومة الجندل ) به مدينه حمله كنند، پيامبر، خالد بن وليد را با بخشى از سپاه ، به سوى دومة الجندل فرستاد و خود با بقيه سپاه به مدينه بازگشت .
خالد، (اكيدر) فرمانرواى دومة الجندل را دستگير كرد و با دو هزار شتر و هشتصد بز و مقدارى گندم و چهار صد زره ، به مدينه رسيد.
حجة الوداع و غدير خم  
پيامبر از آخرين حج كه (حجة الوداع ) نام دارد باز مى گشت . در روز هيجدهم ذيحجه در محلى به نام (غدير خم ) به همراهان دستور توقف داد، زيرا فرمان ابلاغ خلافت رسالت از سوى خدا به او رسيده بود.
غدير خم محل آبگيرى بزرگ اما خشك بود. پيامبر در گودترين جاى آن ، بر منبرى از جهاز شتران ايستاد. ديگر همراهان كاروان ، در شيب اطراف غدير، منتظر و نگران پيامبر بودند. مى خواستند بدانند چه مطلب مهمى پيامبر را واداشته است كه كاروان را از رفتن باز دارد! همراهان حدود هفتاد هزار تن بودند. هوا بسيار گرم و كاروانيان خسته بودند!
پيامبر همان طور كه بر منبر ايستاده بود، حضرت على را كنار خود طلبيد و در سمت راست خويش نگه داشت . سپس خطبه اى گيرا و فصيح خواند و آنگاه مردم را پند داد و با آنان از مرگ خويش سخن گفت و در پايان فرمود:
-
آيا من بر شما از جانتان پيشتر نيستم ؟
جمعيت ، يكصدا و يكپارچه گفت :
-
آرى يا رسول الله !
پيامبر در اين هنگام بازوى على را بلند كرد و فرمود:
-
هر كه من مولاى اويم ، اين على مولاى اوست !
سپس فرمود:
-
پروردگارا! دوستار او را دوست و دشمنش را دشمن بدار، ياور او را يارى ده و خوار كننده او را خوار گردان .
وقتى پيامبر از منبر پايين آمد و آماده رفتن شد، مسلمانان يكايك نزد على آمدند و به او تبريك گفتند.
غروب خورشيد رسالت  
در همين سفر و در نزديكى مدينه ، پيامبر تب كردند و چون به مدينه رسيدند، حالشان رو به ضعف نهاد.
پيامبر در همان حال مردم را به دورى از تفرقه و پاسداشت حرمت قرآن و عترت خود سفارش مى فرمود. نيز در همين اثنا اسامة بن زيد را كه جوان هيجده ساله اى بود به سپاهسالارى لشكرى در بيرون مدينه براى گسيل به جانب روم منصوب فرمود و به همه بزرگان اصحاب اطاعت و همراهى او را توصيه كرد.
چون بيمارى پيامبر شدت يافت ، به بلال فرمود كه مردم را به مسجد دعوت كند. سپس پارچه اى به سر پيچيد و به مسجد شتافت و بر كمان خود تكيه داد و بر منبر رفت . بعد از حمد و ثناى پروردگار، يكايك زحمات خود را برشمرد و آنگاه فرمود:
-
من چگونه پيامبرى بودم ؟
سپس فرمود:
-
هر كس از شما به گردن من حقى دارد، هم اكنون قصاص كند.
نفس در سينه مردمى كه سخنان غم انگيز و اندوهبار وداع پيامبر عزيزشان را گوش مى دادند حبس شد. هر كس به اين سوى و آن سو مى نگريست . همه يقين داشتند كه هيچ كس را بر پيامبر حقى نيست .
ناگهان پير مردى از گوشه جمعيت خاموش و اندوهگين به پا خاست و گفت :
-
يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى شما باد، روزى كه از طائف بر مى گشتى بر ناقه سوار بودى ، من به پيشوازتان آمده بودم ، در دستتان عصا بود، شما مى خواستى ناقه را برانى به شكم من خورد، اكنون مى خواهم قصاص كنم !
پيامبر به بلال فرمود:
-
به خانه برو و آن عصا را بياور!
وقتى بلال عصا را آورد، پيامبر فرمودند:
-
آن پير مرد كه مى خواست قصاص كند نزد من بيايد.
پير مرد، كه سوادة بن قيس نام داشت ، از جاى خود برخاست و به نزد پيامبر رفت و محكم و قاطع به پيامبر گفت :
-
شكم خود را برهنه ساز!
پيامبر پيراهن خود را بالا زد و شكم مبارك خود را برهنه كرد.
پير مرد نزديك تر شد و عرض كرد:
-
يا رسول الله ! اجازه مى فرمايى شكم مباركتان را ببوسم ؟
پيامبر اجازه فرمودند.
پير مرد، شكم پيامبر را بوسيد و عرض كرد:
-
اعوذ بموضع القصاص من بطن رسول الله من النار (من از آتش ‍ دوزخ ، به محل قصاص روى شكم پيامبر، پناه مى برم .)
پيامبر فرمود:
-
سواده ! آيا قصاص مى كنى يا در مى گذرى ؟
-
در مى گذرم يا رسول الله .
-
خدا از تو در گذرد!
حال پيامبر روز به روز بدتر مى شد، به حدى كه يك روز صبح چون بلال اذان گفت ، پيامبر فرمودند:
-
نمى توانم به مسجد بروم ، كسى برود و به جاى من نماز كند.
هنگامى اطرافيان براى اين كار، نام برخى از اصحاب را بردند، فرمود:
-
مگر نگفته بودم كه اينان با لشكر اسامه به روم بروند؟
سپس براى آنكه خود اقامت نماز را انجام دهد برخاست و در حالى كه على و فضل بن عباس زير بازوهاى او را گرفته بودند و از ضعف پاهايش به زمين كشيده مى شد، به مسجد رفت .
چون پيامبر به منزل آمد، در بستر افتاد. اصحاب به منزل او آمده بودند. حضرت ، برخى از ايشان را شماتت فرمود:
-
آيا نگفته بودم همراه لشكر اسامه به روم برويد؟
هر يك عذرى آورد.
اولى گفت :
-
من رفته بودم ، نگران حال شما بودم ، از ميان راه بازگشتم !
دومى گفت :
-
من براى شما دلواپس بودم ، اصلا نرفتم !
بارى هر كس چيزى گفت . حضرت سه بار پياپى فرمود:
-
فورا خود را به لشكر اسامه برسانيد!
سپس مدتى از هوش رفت و همه گريستند. چون به هوش آمد، قلم خواست و فرمود:
-
مى خواهم چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.
اما يكى از همانها كه به دستور پيامبر بايد به لشكر اسامه مى پيوست ولى از مدينه خارج نشده بود، مانع شد. پيامبر دوباره بيهوش شد. چون به هوش ‍ آمد، برخى عرض كردند:
-
آيا قلم بياوريم ؟
فرمود:
-
پس از آن سخنان ، ديگر چه سود؟ اما من شما را در مورد خاندانم سفارش مى كنم .
سپس روى خود را برگردانيد. همه مردم از نزد او بيرون رفتند، جز على و اهل بيت او و نيز عباس عموى وى و فضل بن عباس پسر عمويش . آنگاه پيامبر انگشترى خود را از دست در آورد و در دست على كرد و سپس ‍ شمشير و زره و همه سلاحهاى خود را نيز بدو داد.
روز ديگر، كه بيست و هشتم صفر سال يازدهم هجرت بود، حال پيامبر ساعت به ساعت بدتر مى شد. تا اينكه چشم گشود و به على كه با ديدگان گريان كنار بستر او نشسته بود و در چهره او مى نگريست فرمود:
-
سرم را به دامان خويش بگير!
على سر پيامبر را به دامن گرفت . فاطمه نيز روى پدر خم شد و در حالى كه تن او را در آغوش گرفته بود اين شعر ابوطالب را از سر اندوه خواند:
-
سپيد چهره اى كه ابر از گونه او آب مى طلبد تا تشنگى خود را فرو نشاند، پناه يتيمان است و ملجاء زنان بى پنان (111).
پيامبر ديده گشود و فرمود:
-
دخترم ، اين شعر عموى عزيزت ابوطالب است . اين آيه را بخوان : و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم .) (محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از وى نيز پيامبرانى بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟)
سرانجام يتيم مكه ، امين قريش ، پيام آور وحى ، غريب وطن ، مهاجر مدينه ، جنگجوى حق ، رسول الله و ابوالقاسم خاتم المرسلين ، خورشيد عالم امكان ، احمد محمد مصطفى ، صلى الله عليه و آله ، سر در دامان على نهاد و جان به محبوب اعلى داد(112).
پى نگاشت  
ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم . ابراهيم / 37
اى پروردگار ما! من برخى از فرزندانم را در سرزمينى (دره اى ) بى آب و علف كنار خانه محترم تو جاى دادم تا نماز را بر پاى دارند. پس دل هايى از مردم را به سوى آنان گرايش ده .
رب اجعل هذا بلدا آمنا وارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الاخر. بقره / 126
پروردگارا اين (محل ) را شهرى امن گردان ؛ و از اهالى آن هر كس به خدا و روز رستاخيز ايمان آورد، از ميوه ها روزى فرما.
دعاى ابراهيم (113) به درگاه خداوند مستجاب گرديد و فرزندان اسماعيل از دختر يكى از افراد قبيله جرهم ؛ كم كم در اطراف خانه خدا، زياد شدند. جرهمى ها كه از جنوب به شمال عربستان آمده بودند، از اولاد يعرب بن قحطان محسوب بودند و آنان را عرب عاربه يا عرب قحطانى مى گفتند در برابر فرزندان اسماعيل كه به عرب شمالى يا .
مكه از آنجا كه در ميان دو رشته كوه قرار گرفته است كه بموازات هم در شرق و غرب شهر از شمال به جنوب امتداد دارند؛ از دوراست . از شمال با حدود 500 كيلومتر به يثرب مى رسد كه در قديم اين فاصله را با شتر، حدود 8 تا چهارده روز مى پيموده اند.
مكه از آنجا كه در ميان دو رشته كوه قرار گرفته است كه بموازات هم در شرق و غرب شهر از شمال به جنوب امتداد دارند؛ از دور ديده نمى شود.
اجداد پيامبر  
بنا به روايتى از خود رسول اكرم صلى الله عليه و آله (114)، در ذكر اجداد رسول خدا از (عدنان ) جد بيستم پيامبر، فراتر نبايد رفت . ما به پيروى از دستور پيامبر گرامى ، اين شجره طيبه را همان تا عدنان ، ذكر مى كنيم كه در آن هيچ اختلافى هم نيست :
محمد، عبدالله ، عبدالمطلب ، هاشم ، عبدمناف ، قصى ، كلاب ، مره ، كعب ، لؤ ى ، غالب ، فهر، مالك ، نضر، كنانه ، خزيمه ، مدركه ، الياءس ، مضر، نزار، معد، عدنان .
عدنان : با بخت نصر شاه بابل همزمان بود و او چون از فتح بيت المقدس ‍ آسود به هجوم بر اعراب روى آورد و با عدنان جنگيد و او را شكست داد. عدنان با فرزندانش به يمن گريخت و همانجا مرد. و فرزندانش به مكه باز گشتند. او دو فرزند داشت معد و عك .
معد: مادرش ، از قبيله جرهم بود و ده فرزند داشت .
نزار: داراى چهار فرزند بود كه مضر و ربيعه مهمتر بودند و دو قبيله نزار و ربيعه از آندو پديدار شدند.
مضر: مادر مضر نيز چون جدش معد، از قبيله جرهم بود. مضر دو پسر داشت با نامهاى الياءس و عيلان .
(از رسول اكرم روايت شده است كه فرمود: مضر و ربيعه را دشنام ندهيد چه آندو مسلمان بوده اند(115). بنى ذبيان و بنى هلال و بنى ثقيف از مضر بن نزار منشعب اند. شاعر معلقات عشر نابغه ذبيانى ، از بنى ذبيان است (116)
الياءس : را سيد العشيره مى گفتند. همسرش خندف نام داشت و قبائلى را كه نسبشان به الياءس مى رسد بنى خندف مى گويند. مدركه مهمترين فرزند الياءس و جانشين اوست .
به گفته يعقوبى ، يكى ديگر از فرزندان الياءس به نام قمعه ، به نزد قبيله خزاعه رفت و از آنان زن گرفت و نوه او، عمرو بن لحى بن قمعه ، نخستين امير خزاعى مكه است كه پس از جرهميان بر مكه سلطنت يافت و بت پرستى را در مكه رواج داد و به گفته رسول اكرم (ص ) اول كسى بود كه دين حضرت ابراهيم را دگرگون ساخت و بت ها را به پا داشت .)(117)
ابن اسحاق مى گويد: (آغاز بت پرستى در ميان بنى اسماعيل به گمان بعضى چنان بود كه هر وقت كسى مى خواست از مكه بيرون رود، سنگى از سنگهاى حرم را به منظور تعظيم حرم با خويش بر مى داشت و چون در منزلى فرود مى آمد، همان سنگ را مى نهاد و گرد آن طواف مى كرد و اين كار مقدمه اى شد تا هر سنگ زيبايى را پرستش كنند و اخلاف از كيش خدا پرستى اسلاف ، بر كنار ماندند و به جاى دين ابراهيم و اسماعيل ، به گمراهى و بت پرستى افتادند.) (118)
و ابوالمنذر هشام بن محمد بن سائب كلبى مى گويد كه : عرب بت پرست هر گاه در سفر به منزلى فرود مى آمد، چهار سنگ از زمين بر مى داشت و زيباتر از همه را خدا قرار مى داد و سنگ هاى ديگر را ديگپايه مى ساخت و هنگام كوچ كردن آنها را رها مى كرد و در منزل ديگر، چهار سنگ ديگر به همان ترتيب بر مى گزيد. (119)
وهمو مى گويد: انصاب ، بر سنگهاى مورد پرستش و اصنام بر بتهاى شكلدار ساخته شده از چوب و زر و سيم و اوثان بر بت هاى تراشيده از سنگ اطلاق مى شد.(120)
هبل بت قريش بود در ميان كعبه . عزى بت مشترك قريش و بنى كنانه بود.
(لات ) بت قبيله بنى ثقيف در طائف بود؛ و مناة بت اوس و خزرج و بت پرستان ديگر يثرب بود در ساحل دريا در محلى به نام مشلل .
(با آنكه كيش غالب عرب ، مقارن ظهور اسلام بت پرستى بود، معهذا در گوشه و كنار جزيره عربستان ، علاوه بر اقليت هاى دينى مسيحى ، يهودى و حتى زردشتى (در بين قبيله بنى تميم )، حنفايى نيز يافته مى شدند كه بر خلاف توده مردم بت پرست ، از شرك بر كنار و به خداى يگانه و احيانا به ثواب و عقاب و قيامت معتقد بودند)(121) از جمله بحيراى راهب و ورقة بن نوفل و غير آنها. و اين البته به غير از اجداد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه پشت در پشت از حنفا بودند.
مدركه : چهار فرزند داشت كه خزيمه ، مهمترين آنانست . نسب عبدالله بن مسعود، صحابى معروف به مدركه مى رسد.
خزيمه : نيز چهار فرزند داشت .
كنانه : داراى فضائل بسيار بود و او را گرامى مى داشتند و پنج فرزند داشت .
نضر: يعقوبى مى گويد: نضر بن كنانه ، نخستين كسى است كه قريش ناميده شد. تقرش بمعنى تجمع است و گويند او سبب فراهم گشتن خاندان گشت .(122)
نضر سه فرزند داشت كه مالك از ميان آنها جد رسول الله (ص ) بود.
مالك : تنها يك فرزند داشت و او فهر است .
فهر: مادر فهر جندله ، جرهمى است . فهر پنج فرزند داشت چهار پسر و يك دختر (كه همنام مادر خويش است ). (غالب ) مهمترين فرزندان اوست .
غالب : دو فرزند داشت كه جد رسول خدا، لؤ ى ؛ فرزند ارشد اوست .
لؤ ى : لؤ ى 5 فرزند داشت كه كعب از ميان آنان ، جد رسول خداست . نسب ام المؤ منين سوده نيز به لؤ ى مى رسد.
كعب : سه فرزند داشت و او نخستين كسى ست كه در خطبه هاى خود (اما بعد) گفت و روز جمعه را كه عرب جاهلى عروبه مى ناميد، جمعه ناميد و مردم را در اين روز فراهم مى آورد و برايشان خطبه مى خواند و در آن به ظهور رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بشارت مى داد و سپس ‍ مى گفت :
(اى كاش (زنده مى ماندم ) و آنگاه كه خويشان و بستگان دست از يارى حق مى كشند، دعوت او را مى شنيدم ؛ اگر (در زمان او) داراى گوشى و ديده اى و دست و پائى بودم ، از خوشحالى دعوتش و شادمانى فريادش ، مانند شتر نرى بر مى خاستم و به يارى او مى شتافتم .)(123)
مرگ او تا مدتى مبداء تاريخ قريش بود.
مرة : سه فرزند داشت . كلاب مهمترين آنان و جد رسول خداست . نسب ام المؤ منين ام سلمه به وى مى رسد.
كلاب : دو پسر و يك دختر داشت . قصى و زهره پسران وى اند كه رسول خدا در مورد آندو فرمود: قصى و زهره قريشى خالص اند.
نسب آمنه مادر گرامى حضرت رسول (ص ) به زهره مى رسد. آمنة بن وهب بن عبدمناف بن زهره .
قصى : دو دختر داشت و چهار پسر كه عبدمناف از ميان ايشان جد رسول الله است . مادر قصى پس از فوت كلاب ، به ازدواج ربيعة بن حرام عذرى در آمد و ربيعه مادر قصى و قصى را كه (زيد) نام داشت با خود به سرزمين خويش برد و به همين جهت كه قصى از سرزمين پدرى خود دور شد، او را قصى ناميدند.
در جوانى وقتى دانست كه زادگاه او مكه و پدرانش چه كسانى بوده اند همراه با حاجيان قبيله قضاعه ، به مكه آمد و در آنجا پس از غلبه بر قبائل خزاعه و صوفه (كه پس از جرهميان مكه ، كليد دارى كعبه و اجازه حج به دست آنان بود) امور كعبه و مكه را به دست گرفت و تمام قوم خويش را فراهم آورد و آنان را نزديك كعبه جاى داد كه پيش از آن در دره ها و قله هاى كوه ها منزل داشتند و پراكنده بودند؛ به همين روى او را مجمع نيز مى ناميده اند. او از پرستش بت ها نهى و سفارش مى كرد كه فقط الله را بپرستيد. او تصدى تمام مناصب مكه از حجابت (كليد دارى خانه كعبه )، رفادت (مهماندارى حاجيان ) سقايت (آب دادن به حاجيان )، ندوه (اجتماع براى مشورت ، با دائر كردن خانه اى در كنار كعبه با نام دارالندوه ) و لواء (سرپرستى و گسيل سپاه ) را قبضه و آنرا بين فرزندان ذكور خود تقسيم كرد.
عبدمناف : پنج پسر و شش دختر داشت كه هاشم گراميترين آنهاست . او را قمر البطحاء مى گفتند.
هاشم : چهار پسر و پنج دختر داشت . او در موسم حج در ميان قريش بپا مى خاست و خطبه مى خواند و آنان را به بزرگداشت زوار خانه خدا ترغيب مى كرد. خود او به حاجيان در مكه و منى و عرفات و مشعر غذا مى داد و براى آنان نان و گوشت و روغن و سويق ، تريت مى كرد و بدينجهت به او هاشم مى گفتند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر بازرگانى (زمستانى و تابستانى ) را براى قريش بر قرار ساخت (124). تابستان به شام يا حبشه و زمستان به يمن و عراق . مادر اميرالمؤ منين على عليه السلام ، فاطمه دختر اسد نوه هاشم است .
عبدالمطلب : دوازده پسر و شش دختر داشت . پسرانش عبارتند از: عبدالله (پدر گرامى رسول خدا(ص )، ابوطالب ، حمزه ، عباس ، زبير، حارث (بزرگترين پسر اوست ) حجل ، مقوم ، ضرار، ابولهب .
هاشم پدر عبدالمطلب ، در يكى از سفرهاى خود به يثرب با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج كرد و عبدالمطلب تولد يافت . او در يثرب نزد مادر خود مانده بود و هنوز پسر نابالغى بود كه هاشم وفات يافت . مطلب بن عبدمناف بعد از برادرش هاشم امر مكه و سقايت و مهماندارى حاجيان را به عهده گرفت . مطلب سفرى به يثرب كرد و برادرزاده خود را كه اينك بزرگ شده بود با اجازه مادر وى به مكه آورد و چون او را در رديف خويش ‍ بر شتر سوار كرده بود مردم بى خبر از حقيقت امر گفتند مطلب ، بنده اى خريده است ولى مطلب به آنان مى گفت : واى بر شما، اين فرزند برادرم هاشم است و او را از مدينه مى آورم .
اما از آنروز نام عبدالمطلب بر وى كه نام اصليش عامر بود، باقى ماند.
وقتى مطلب در يمن وفات يافت ؛ عبدالمطلب در مكه به سرورى رسيد و قريش او را به برترى پذيرفتند.(125)
عبدالمطلب خدا را به يگانگى مى پرستيد و از پرستش بت بر كنار بود و سنتهايى نهاد كه بيشتر آنها بعدا در قرآن و در سنت رسول خدا(ص ) آمده است از جمله : وفاى به نذر، پرداخت صد شتر در ديه ، حرمت نكاح با محارم ، بريدن دست دزد، نهى از زنده بگور كردن دختران ، حرمت زنا، تبعيد كردن زنان مشهور زناكار، حرمت مى گسارى و اينكه نبايد هيچكس ‍ برهنه پيرامون كعبه طواف كند و نبايد هزينه حج را جز از اموال پاكيزه خود بپردازد و بزرگداشتن ماههاى حرام و...(126) پيامبر در مورد جد خود فرموده است كه خدا در رستخيز جد من عبدالمطلب را به تنهايى در هياءت پيامبران و هيبت پادشاهان محشور خواهد فرمود.
يادآورى اين نكته با توجه به حركات و سكنات عبدالمطلب و برخى ديگر از پدران او چون هاشم و قصى كه تاريخ به يگانه پرستى آنان و احترازشان از بت پرستى تصريح دارد؛ بى فايده نيست كه اين نشانه ها، چنان نيست كه خلق الساعه و بدون زمينه قبلى باشد. يقينا دين حنيف ابراهيمى ، در فرزندان اصيل وى ، خاصه آنان كه حامل نور محمدى (ص ) بوده اند، همواره پاسدارى مى شده است و اى بسا اگر مناصب مكه در طى تاريخ طولانى از زمان اسماعيل تا زمان قصى بن كلاب جد ششم پيامبر كه خاندان خود را جمع آورد و مناصب از دست رفته را به بنى اسماعيل باز گرداند؛ همواره در بنى اسماعيل باقى مى ماند؛ مكه هرگز جايگاه بت ها و عرصه بت پرستان نمى شد. ولى مى دانيم و در سطور قبل يادآور شديم كه وقتى عمرو ابن لحى نخستين امير خزاعى پس از جرهميان بر مكه سلطنت يافت به گفته رسول اكرم (ص ) (اول كسى بود كه دين حضرت ابراهيم (ع ) را دگرگون ساخت و بت ها را بر پا داشت .) ابن هشام مى گويد: عمرو بن لحى از مكه به شام رفت و در مآب از سرزمين بلقاء بت پرستان عمالقه را ديد و از آنان بتى خواست ، پس هبل را به وى دادند و او آن را با خويش به مكه آورد.

عام الفيل 
داستان حمله ابرهه در زمان عبدالمطلب روى داده است : ذونواس شاه يهودى مذهب يمن تمام مردم مسيحى نجران را كشت . مردى از اين اهل نجران به نام دوس ذوثعلبان از مهلكه گريخت و نزد قيصر روم كه او نيز مسيحى بود شتافت و از او بر ضد ذونواس كمك خواست . قيصر نامه اى به پادشاه حبشه فرستاد و او را معرفى كرد. شاه حبشه كه خود مسيحى بود، هفتاد هزار سوار همراه دوس گسيل داشت و ارياط را فرمانده سپاه كرد. ارياط و دوس بر ذونواس غلبه كردند و ذونواس خود را در دريا غرق كرد و ارياط سلطان يمن شد. چندى نگذشت كه بين ارياط و يكى از سرداران حبشى اش به نام ابرهه اختلاف ايجاد شد و به جنگ انجاميد و در جنگى تن به تن ، ارياط به دست ابرهه كشته شد و ابرهه سلطان يمن گرديد.
در طول اين مدت مردى از بنى كنانه در كليساى قليس صنعا، كثافت كرد و گريخت . ابرهه تصميم گرفت به تلافى ، كعبه را منهدم سازد و آيين مسيح را در مكه برقرار كند. پس با لشكرى فراوان با چندين زنجير فيل ، به جانب مكه روى آورد. وقتى به اطراف مكه رسيد و خيمه زد، سپاهيانش شتران مردم مكه از جمله شتران عبدالمطلب را كه در بيابانهاى اطراف مى چريدند، ضبط كردند. چون خبر به عبدالمطلب رسيد، نخست به همه اهالى مكه گفت كه مكه را تخليه كنند و در كوههاى اطراف اطراق نمايند و هيچكس به مقابله با ابرهه نپردازد، آنگاه از ابرهه تقاضاى ملاقات كرد.
ابرهه او را پذيرفت و حشمت و وقار او را ستود و سبب ملاقات را جويا شد. عبدالمطلب گفت من آمده ام تا شتران خود را كه سپاه تو غارت كرده اند، بازستانم .
چون چنين گفت در نظر ابرهه كوچك شد و ابرهه بدو گفت :
-
من گمان داشتم كه تو به عنوان سيد قوم و بزرگ قريش و امير مكه بدينجا آمده اى تا شفاعت كنى از انهدام خانه كعبه صرفنظر كنم ؛ چون گمان مى كردم اين خانه مورد احترام شماست .
عبدالمطلب گفت : من فقط مالك شتران خويشم و همان را طلبيدم ؛ اين خانه را نيز صاحبى است ؛ كه اگر بخواهد، از آن نگهدارى خواهد كرد.
شتران عبدالمطلب را بدو باز دادند و او به مكه باز گشت اما مكه را ترك نكرد و در خانه كعبه ماند و به مناجات با خدا پرداخت .
روز پيش از حمله ابرهه به كعبه ، خداوند پرندگانى را برانگيخت كه هر يك در منقار (سنگريزه )اى داشتند و بر سر سپاه ابرهه فرو افكندند و سپاه او به هلاكت رسيدند.
عبدالمطلب ، پس از اين واقعه به خاطر حسن تدبيرى كه در حفظ مردم مكه بكار برده و نيز شجاعتى كه از خويش نشان داده و خانه خدا را ترك نكرده بود چنان در چشم مردم بزرگ شد كه او را ابراهيم دوم ناميدند.
در برخى از كتب مانند سيره ابن هشام (127) و بحارالانوار(128) آمده است كه كه عبدالمطلب هنگامى كه به حفر مجدد چاه زمزم مى پرداخت (چرا كه اين چاه مدتها بود پر شده بود) به اين دليل كه مى خواست افتخار و مواهب آن ، فقط نصيب او شود. تنها به اين كار پرداخت . همانوقت با خود انديشيد كه اگر فرزندان بيشترى مى داشتم اين كار مشكل را زودتر از پيش پا بر مى داشتم بنابراين نذر كرد كه اگر خداوند به او ده فرزند عطا كند، يكى از آنها را به حكم قرعه در راه خدا قربانى كند. سالها بعد، اين خواسته او بر آورده شد و 12 فرزند يافت و عبدالمطلب درصدد برآمد كه به عهد خود وفا كند. مطلب را با فرزندان خود در ميان گذاشت و قرار شد قرعه بيفكند. چنين كرد و قرعه به نام عبدالله پدر گرامى رسول خدا(ص ) افتاد. او در اين هنگام جوانى بيست و چهار ساله بود و به نيكى و زيبايى شهرت داشت و مردم بدو دلبستگى داشتند. بزرگان قريش و به ويژه افراد فاميل به عبدالمطلب اصرار ورزيدند كه راه حلى جز قربانى كردن فرزند براى اداى عهد و نذر خويش بيابد و او بر اثر اصرار همگنان و همگان پذيرفت كه مساءله را از يكى از دانايان عرب بپرسد. كاهنى در مدينه بود با او در ميان نهادند پرسيد كه ديه و خونبهاى يك انسان در نزد شما چقدر است ؟ گفتند ده شتر؛ دستور داد كه بين نام عبدالله و ده شتر قرعه بيندازند و هر بار كه نام عبدالله آمد، ده شتر اضافه و قرعه را تجديد كنند تا آنگاه كه قرعه به نام شتران افتد. چنان كردند. نه بار قرعه به نام عبدالله افتاد و بار دهم به نام شتران . عبدالمطلب براى اطمينان بيشتر دو بار قرعه كشى را تجديد كرد و هر دو بار نتيجه همان بود. اصرار عبدالمطلب از آنجهت بود كه بداند آيا رضايت خداوند حاصل و نذر او بدين طريق ادا شده است يا نه . بدينترتيب عبدالمطلب صد شتر به جاى فرزند دلبند خويش قربان كرد و بى درنگ پس ‍ از مراجعت از قربانگاه ، (در حالى كه دست فرزند خود را در دست داشت ، به سوى خانه وهب بن عبدمناف بن زهره رفت و دختر او آمنه را كه به پاكى و عفت معروف بود به عقد عبدالله در آورد و نيز در همان مجلس(دلاله ) دختر عموى آمنه را خود تزويج كرد و حمزه عمو و همسال پيامبر، از دلاله متولد گشت )(129)
عبدالمطلب در سال هشتم عام الفيل ، پس از يكصد و بيست سال ، زندگى را بدرود گفت (130). و اگر اين تاريخ درست باشد بنابراين ازدواج عبدالمطلب با مادر حمزه در سن 112 سالگى بوده است زيرا مى دانيم كه حمزه همسال پيامبر اكرم (ص ) است و پيامبر هشت ساله بودند كه پدربزرگ بزرگوارشان عبدالمطلب وفات يافت .
ما داستان نذر عبدالمطلب را چنانكه در برخى از كتب و مراجع آمده بود، در اين مقدمه آورديم ؛ در وقوع اين داستان تقريبا نمى توان شك كرد زيرا علاوه بر ذكر همه مورخين ، وجود لقب (ذبيح ) در بين القاب (عبدالله )، قرينه ديگرى بر وقوع اين داستان است . اما نمى توان شگفتى خود را از انجام آن بدست عبدالمطلب پنهان كرد زيرا: موحد بودن عبدالمطلب نزد اماميه مسلم و متواتر است و از سوى ديگر، او اقدام به عملى كرده است كه با توجه به اصل رجحان در نذر؛ عملى حرام و ناپسند محسوب مى گردد و تنها از اعراب بت پرست جاهليت مى تواند سر بزند. تازه آنهم در مورد اولاد ذكور، مشابه اقدام عبدالمطلب در تاريخ جاهليت گزارش نشده ، يا صاحب اين قلم نديده است . تنها مواردى از زنده بگور كردن دختران از سر تعصب ننگ يا فقر، در بين آنان سراغ داريم كه قرآن كريم هم وقوع آن را تاءييد مى فرمايد.
جاى شگفتى است كه مرد بزرگوار و عاقلى چون عبدالمطلب با آن برخورد ابراهيمى خود با ابرهه و تكيه او بر اينكه كعبه خدايى توانا دارد (مناجاتهاى او را كه به صورت شعر بوده ؛ شيخ مفيد در مجالس كراجكى در كنز نقل كرده اند(131))؛ عملى انجام دهد كه از برخى بت پرستان و امثال آنان سر مى زند.
اگر حضرت ابراهيم عليه السلام هم ، اسماعيل را به قربانگاه مى برد، پيامبر است و به امر خداوند چنين مى كند. بنابراين ، تنها مى توان گفت : عبدالمطلب با وجود بزرگوارى و موحد بودن ، معصوم نبوده است . شايد در ايام جوانى چنان عهدى با خداى يكتا كرده و در پيرى مى خواسته است آن را انجام دهد و خداوند اسبابى فراهم فرمود كه هم نذر او ادا شود و هم پدر بزرگوار پيامبر از قربانى شدن ، نجات يابد.
عبدالله : پدر گرامى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم . فرزند عبدالمطلب ؛ مادرش فاطمه دختر عمرو بن عائد بن عمران بن مخزوم .
از مجموع هيجده فرزند عبدالمطلب ، عبدالله ، ابوطالب ، زبير و پنج تن از شش دختر وى ، از همين بانوى گرامى ، بوده اند.
كنيه عبدالله را ابوقشم و ابومحمد و ابواحمد و لقبش را ذبيح ذكر كرده اند.
عبدالله چنانكه پيشتر هم گفتيم در 24 سالگى با آمنه دختر وهب بن عبدمناف ازدواج كرد و آمنه پيامبر را از او به روايت كلينى در ايام تشريق (يازده ، دوازده ، سيزده ذى الحجه )(132) يكسال پس از آنكه عبدالمطلب براى آزادى عبدالله از كشته شدن صد شتر فديه داد (و بقولى ديگر در همان سال ) در خانه اى واقع در نزديكى جمره وسطى متعلق به شوهرش ‍ عبدالله باردار شد و سپس در خانه اى واقع در شعب ابيطالب پيامبر را به دنيا آورد. (پيامبر اين خانه را به عقيل بن ابيطالب بخشيده بودند و فرزندان او بعدها آنرا به محمد بن يوسف ثقفى برادر حجاج بن يوسف فروختند. مادر هارون الرشيد بعد آن را مسجد كرد)
عبدالله در بيست و پنجسالگى ، در بازگشت از سفر شام ، در خانه اى از خانه هاى بنى النجار (دائى هاى پدرش ) معروف به دارالنابغه ، بنابه مشهور پيش از ولادت پيامبر وفات يافت .
وضع اجتماعى عربستان  
(... جزيرة العرب يا شبه جزيره عربستان ، سرزمينى است پوشيده از صحراهاى سوزان و كوههاى برهنه كه تابش تند و مداوم آفتاب به آن رنگ و جلوه خاصى داده است . قسمت شمالى اين سرزمين صحراى نفود است كه به بادية الشام متصل مى شود و در قسمت مشرق و شمال شرقى آن ، صحراى دهناء است كه تا ربع الخالى امتداد دارد. ربع الخالى كه گاه آن را الدهناء هم مى گويند و بين نجد و الاحساء قرار دارد در جنوب شرقى شبه جزيره واقع است . اين بيابان پهناور در عصر ما نيز تقريبا همچنان خالى است . جز در منطقه جنوبى شبه جزيره ، باران اندك و غير منظم مى بارد و موسم آن زمستان آغاز بهار است . ممكن است اين باران اندك هم ، سالها نبارد و ممكن است چند سال پياپى بارانهاى سيل آسا سرازير شود و همه چيز را با خود ببرد و زير توده هاى شن پنهان سازد. فرو رفتن اين سيلها در زمين سبب مى شود كه در جاى جاى ، آب اندك تراوش كند. زه آبها به گودالها مى ريزد و گودالهاى آب ، خانواده هاى كوچك را در كنار خود نگهميدارد. تلاش براى بدست آوردن آب كه مايه زندگى است و سبزه كه بايد خوراك شتر يعنى وسيله ادامه حيات در چنين صحرا را فراهم كند، بيابان نشينان را مجبور مى سازد تا هر دم از جايى به جايى كوچ كنند. نتيجه اين سرگردانى و جا به جا شدن اين است كه در بيشتر اين سرزمين قانونهايى كه شهر نشينان براى خود درست كرده اند تا با اجراى آن زندگى را بهتر سازند؛ وجود ندارد. در اين منطقه ها، شمار مردم اندك و همين گروه اندك هم پيوسته در حركت اند.
اما در جنوب به خاطر مساعد بودن اوضاع طبيعى و در حاشيه درياى سرخ به خاطر موقعيت اقتصادى زندگانى متشكل تر و جمعيت نسبتا متراكم است و طبعا به مقتضاى محل ، قانونهاى روستايى يا شهرنشينى بر مردم آن حكومت مى كند. به حكم غريزه كوشش به خاطر ادامه حيات ، در چنين محيط مردم به دو دسته يا بهتر بگوييم به دو گروه اجتماعى تقسيم مى شوند: چادرنشينان و شهرنشينان و يا به تعبير ديگر: ساكن و متحرك . در آغاز دعوت اسلام قسمت عمده ساكنان اين سرزمين را دسته دوم (يعنى چادرنشينان ) تشكيل مى داد. در عصر ما هم كه ماشينهاى آخرين مدل و ابزارهاى برقى ساخت اروپا و آمريكا از راديو ترانزيستورى گرفته تا بسيارى وسايل برقى درون چادر شيخ ديده مى شود، باز مردمى كه رقم درشتتر ساكنان شبه جزيره را تشكيل مى دهند، چادرنشينان هستند.
چادرنشينان فرزند صحراست و زير آسمان صاف و در دامن دشت پهناور تربيت مى شود. بدين جهت تندرست ، نيرومند، آزاد، مستقل و بى اعتنا به قيد و بندهايى است كه شهرنشينان براى خود درست كرده اند و زندگى شهرى براى مردم خويش هديه آورده است ... واحد زندگى دسته جمعى قبيله است . قبيله از چند تيره پيوسته به هم تشكيل مى شود. هر قبيله شيخى دارد. شيخ (يا رئيس قبيله )، حاكم ، قاضى ، قانونگذار، فرمانده جنگ و پدر مهربان مردم خويش است . در اين اجتماع ، آنچه قانون مى سازد، آنچه قضاوت مى كند و حتى آنچه عقيده پديد مى آورد و آنچه عقيده را تقويت مى كند راءى شيخ است . شيخ بايد تمام صفات و امتيازاتى را كه لازمه چنين سمتى است ، دارا باشد. شيخ دلير، باهوش ، با اراده ، قاطع و جوانمرد است . معمولا جوانمردى بيش از ديگر خصلتها در شيخ آشكارا ديده مى شود تا آنجا كه به درجه فداكارى مى رسد. آن هم فداكارى كه گاهى با منطق عقلى سازگار نيست . تا آنجا كه نه تنها براى دفاع از مردم خود جان خويش را به خطر مى افكند بلكه براى نجات جاندارى كه به سايه خيمه او پناه برده است ، آماده كارزار مى گردد. درباره مثل معروف احمى من مجير الجراد (:: حمايتگرتر از پناه دهنده ملخ )، نوشته اند كه يكى از رئيسان قبيله گروهى را ديد كه با جوال و ابزار به خيمه او رو آورده اند. پرسيد چه مى خواهيد؟ گفتند: دسته اى ملخ شب هنگام در كنار خيمه تو نشسته اند مى خواهيم تا آفتاب برنيامده آنها را بگيريم . گفت : ملخها به پناه من آمده اند؛ نخواهم گذاشت به آنها آسيب بزنيد. اين بگفت و نيزه خود را برداشت و بر اسب سوار شد و مقابل آنان ايستاد تا آفتاب برآمد و ملخها پرواز كردند آنگاه گفت : ملخها از همسايگى من رفتند حالا خود مى دانيد!
خصلت جوانمردى و فداكارى و از خودگذشتگى كه نمونه اعلاى آن در شيخ وجود دارد در عموم صحرانشينان ديده مى شود. اين آزادگى ، استقلال و صفاى طينت را صحرانشين از معلم خود يعنى صحراى گسترده و طبيعت آرام و هواى صاف مى آموزد، اين يك روى از روحيه چنين مردمى است . اما؛ همين مرد آرام فداكار را مى بينيم كه ناگهان بهم بر مى آيد، درخشم مى شود، به كينه توزى مى گرايد، بپا مى خيزد، مى جنگد، مى كشد تا پيروز گردد يا كشته شود. چرا؟ چون شتر آن قبيله ، بى رخصت او، به چراگاه قبيله وى آمده است و او اين بى رخصتى را اهانتى به خود و قوم خود مى پندارد. ديرى نمى كشد كه آتش جنگ افروخته مى شود آن هم نه يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال ، بلكه براى مدت چهل سال ! در اين چهل سال صدها پير و جوان ، دختر و پسر خردسال و حتى گربه و سگ را از دم تيغ مى گذرانند، بى آنكه بدانند چه مى كنند و چرا چنين مى كنند. شگفت تر اينكه از اين جنگها، حماسه نامه ها و قصيده ها و قطعه ها مى سازند. كودكان و نوجوانان آن را از بر مى كنند و از سينه نسلى به سينه نسلى ديگر منتقل مى گردد و بسا كه حادثه ها مى آفريند. گاه اتفاق مى افتد كه جمعى گردهم نشسته اند و مى گويند و مى خندند و دقيقه ها را با صفا و آرامش مى گذرانند، ناگهان بيتى يا جمله اى به خاطر يكى مى گذرد كه با قصد يا بى قصد آن را بر زبان مى آورد. بر زبان آوردن همان و به جان يكديگر افتادن جمع ، همان . چرا كه آن بيت يا آن جمله ، طعنى يا طنزى از قومى يا قبيله اى را در بر دارد و يكى از آن قوم يا قبيله در اين جمع نشسته است . اين هم چشمى ، برترى جويى و خود را از ديگران كهتر و كمتر ندانستن و چون برق سوزاندن و چون رعد غريدن رويه ديگر روحيه صحرانشينان است كه از طبيعت خروشان و متلون و متغير صحراى عربستان ، الهام مى گيرد. فرزند صحرا از اين دو موهبت برخوردار است : قهرمانى و عشق و فداكارى بى نهايت و خشم و كينه توزى بيش از اندازه و حد.)(133)
آنچه به قلم زيباى استاد شهيدى خوانديم ، خصلت عام گروه چادرنشين عربستان است گرچه گروه ديگر يعنى گروه شهرنشين هم كم و بيش داراى همين خصائل عام مى باشد. آنچه در هر دو دسته براى ما مهم است اينست كه اين خصائل و ويژگيها، يا دستكم زمينه آن را، در عقايد آنها و سپس در همه رفتارهاى اجتماعى شان منعكس مى بينيم . طه حسين مى نويسد:
(... كيش عرب ، مانند زندگانيش درشت و ناهموار بود. دين عرب همان بت پرستى سطحى خشنى بود كه خردهاى ايشان در آن انديشه نكرده و به دلهاى آنان ، راه نيافته بود؛ فقط دسته اى عقايد بهم آميخته داشتند كه از پدران خود به ارث برده و چيزى از آن را تغيير نداده بودند... اينان اين خدايان را از آن جهت كه مى توانستند سودى بدهند يا زيانى برسانند، نمى پرستيدند بلكه اين خدايان را پرستش مى كردند تا در نزد خدا براى ايشان شفاعت كنند و ايشان را به خدا نزديك سازند، چنانكه در قرآن كريم مى خوانيم . پس اينان مشركند و خدا را انكار ندارند اما تنها او را پرستش ‍ نمى كنند بلكه خدايان ديگرى را نيز كه ميان ايشان و خدا واسطه اند، عبادت مى نمايند. قرنها بر اين بت پرستى مى گذرد و در گذشت زمان خرافات و موهوماتى بدان افزوده مى گردد تا آنجا كه نزد معبودهاى خود قربانى مى برند، چنانكه گويى به آنها رشوه مى دهند تا براى ايشان نزد خدا شفاعت كنند؛ در بيشتر كارهاى خود با بتها مشورت مى كنند و نزد آنها با چوبه هاى تير قرعه مى زنند؛ هنگامى كه بتها خشنودشان مى سازند از آنها خشنود مى شوند و هر گاه به خشمشان آورند بر آنها به خشم مى آيند؛ بفكرشان نمى رسد كه بتها ناتوان تر از آنند كه خشنود يا خشمگين سازند...)(134)
البته اين ساده دلى و جهالت ؛ ويژه اكثر مردم است اما در شهرها، خاصه در مكه و بالاخص در بين طبقات اشراف بزرگ و تاجر مآب ؛ همين اعتقاد سطحى نيز، در عمق دلشان وجود ندارد.
(... مردم مكه در آن زمان از سه طبقه تشكيل مى شدند:
اول قريش كه چون خود را شريف النسب مى دانستند و هم همه كاره خانه كعبه بودند از تمام حقوق و امتيازها برخوردار مى شدند؛ اين طبقه خود به سه دسته تقسيم مى شد:
1.
دسته ثروتمندان كه دارائى سرشار داشتند.
2.
دسته اى كه ثروتشان همان اندازه بود كه راهى به تجارت داشتند و يا خود براى تجارت سفر مى كردند و يا سرمايه خود را براى تجارت به ديگر بازرگانان مى دادند.
3.
دسته بيچاره ديگرى كه گاه اندك مايه ثروتى مى داشتند و با همان داد و ستد مى كردند و گاه هيچ نداشتند و ناچار براى زندگى ، كارگر ديگران بودند.
اين سه گروه قريش ، همگى در شرافت و بهره مندى از همه حقوق با يكديگر برابر بودند و از ايشان طبقه ممتاز اشراف به وجود آمده بود.
دوم طبقه حلفاء (هم پيمانان ) بود و اينان مردمى از قبيله هاى مختلف عرب بودند كه به مكه پناه آوردند تا در آنجا آسوده باشند زيرا مكه شهر حرام بود و پناهنده بدان - جنايت و گناهانش نسبت به قومش هر چه بود - در امان بود.
و نيز مردم ديگرى از عرب كه داستان توانگرى قريش و زندگى آسوده مكه به گوش ايشان رسيده بود و براى گشايش زندگى به مكه آمده بودند (نه مثل دسته قبل به عنوان پناهنده به آن )؛ ولى اينان نمى توانستند در مكه به آسودگى و اطمينان زندگى كنند مگر آنگاه كه با يكى از تيره ها يا يكى از افراد قريش هم پيمان شوند و در اين صورت مادام كه حق پيمان و امان همسايگى را رعايت كنند، آزاد هستند و قريش از آنان حمايت مى كند، ليكن اينان از قريش نيستند، بلكه طبقه پايين ترى هستند كه در سايه قريش ‍ زيست مى كنند و در حقوق با قريش شركت ندارند.
سوم ، بردگانى هستند كه حتى بر خود، حقى ندارند. خواجه ، چنانكه اثاث خانه خود را مالك است برده اش را نيز مالك است و او را به هر گونه كه بخواهد و در هر كار كه اراده كند بكار مى گمارد، بى آنكه برده را حق انكار يا اعتراض بر خواجه اش بوده باشد بلكه بر او واجب است كه بشنود و فرمان برد. خواجه او مى تواند آزادش كند و مى تواند او را بفروشد يا ببخشد، چنانكه مى تواند او را به سخت ترين يا آسانترين صورتى شكنجه نمايد و بر او حق مرگ و زندگى دارد، ليكن قريش در بكار بردن اين حق ، زياده روى نمى كردند.
در همسايگى اين طبقات سه گانه ، مردمان پراكنده بيگانه اى زندگى مى كردند. اينان عرب نبودند بلكه از نواحى مختلف و از ملتهاى مختلف عجم (:: غير عرب ) فراهم آمده و در كسب و كارى كه مورد نياز طبقه ثروتمند و متوسط بود، دست به كار بودند. شغل برخى از اينان لهويات و كارهاى سرگرم كننده بود...
به اين صورت در مكه مردمى از نژادهاى مختلف و داراى كيشهاى مختلف فراهم گشته بودند و طبيعى بود كه همه اين عوامل در زندگى قريش تاءثير مى كرد و هيچ چيز در زندگى مردم به اندازه ارتباط ايشان با مردمان مختلف كه داراى تمدنها و كيشهاى گوناگون باشند، تاءثير ندارد؛ و همين امر، سر امتياز قريش آن روزگار را بر همه عرب ، در تيزهوشى و چاره انديشى و دقت نظر و دوربينى و حسن اداره و هنرمندى در نگهدارى سرمايه و سود بردن از آن و مردم شناسى و راه يافتن به باطن هاى ايشان ؛ براى ما روشن مى سازد ليكن با اينهمه ، قريش ساكن شهرى در دره اى بى كشت و گياه بود. شهرى كه از كشورهاى متمدن كاملا دورمانده بود و اگر اين دورماندگى دامنگير نبود، همه چيز قريش و مكه را براى تمدنى برجسته و درخشان آماده مى ساخت ... من اطمينان دارم كه بت پرستى اهل مكه از روى صدق و خلوص نبود بلكه به وسيله دين ، بازرگانى مى كردند...
قريش در قرن ششم ميلادى چنين مى زيست و آسان نيست كه هيچ قسم از اقسام حكومتهايى كه ميان مردم معروف است براى قريش معين كنيم زيرا ايشان را پادشاهى نبود و جمهورى اشرافى يا جمهورى دموكراسى به معنى متعارف اين كلمات ، نداشتند. زورمند بيدادگرى هم بر ايشان مسلط نبود كه بازور و استبداد جمعيت را اداره كند؛ بلكه قبيله اى از عرب بود كه بسيارى از ويژگيهاى قبيله هاى باديه نشين را نگهدارى كرده بود. اين قبيله به طائفه ها و تيره ها و عشيره ها تقسيم مى شد و ميان اين طوايف و عشائر و تيره ها گيرودارى هميشگى بود كه گاه به سختى مى كشيد و گاه آرامتر مى گشت ليكن كار آن ، مانند مردم باديه ، به جنگهاى خونين نمى كشيد و كارهاى حكومت - اگر تعبير حكومت صحيح باشد - به همان صورتى كه در قبيله باده نشين فيصله مى يافت ، به انجام مى رسيد. سروران و بزرگانى داشتند كه از ايشان در مسجدالحرام يا دارالندوه انجمنى تشكيل مى شد و دشواريهاى بازرگانى و اختلافات ميان طائفه ها و گاهى فتنه هايى كه ميان اشخاص ‍ انگيخته مى شد؛ اگر به حدى مى رسيد كه شايد دشمنى ميان دو يا چند طائفه برانگيزد، در آن انجمن طرح مى گرديد.
وضع قريش تا پايان دوره جاهليت بدين قرار مى گذشت . و گويا اندكى پيش ‍ از بعثت دريافته بود كه اين آيين ضامن عدالت عمومى نيست بلكه ضامن عدالت ميان اشراف و طبقه متوسط ايشان است و راه زورگويى اينان را نسبت به طبقه هم پيمان بيچاره يا كسانى كه به مكه پناه آورده اند تا كم و بيش در اين شهر بمانند، باز مى گذارد. به همين جهت در اين اواخر انجمنى از نيكان اشراف فراهم آمده بود و اعضاى آن با هم پيمان بسته بودند كه ظلم را بردارند و به يارى مظلوم تا آنجا كه داد او را از ظالم بستانند، برخيزند. اين همان پيمان معروف به حلف الفضول است كه پيغمبر(ص ) پيش از بعثت با كسانى از بنى هاشم در آن شركت نمودند و بعدها نيز حضرت رسول (ص ) اين پيمان را به نيكى ياد فرمودند...
...
با توجه به آنچه از وضع ملت عرب در شهر و باديه به اختصار بيان شد؛ دور نيست كه از اين نوع زندگى ، اخلاقى به درشتى و عادتهايى به زشتى ، پديد آيد. زيرا از مردمى كه بت هاى ساخته دست خود و درختها را مى پرستند و در صورت احتياج از انتفاع از ميوه و شاخه هاى همين درختها باكى ندارند، انتظار نمى رود كه داراى طبعى پاكيزه و خلقى برجسته و دلى مهربان و سجايايى نيكو باشند.
علاوه بر اين ، با توجه به نادارى و سختى زندگانى اهل باديه كه از لوازم باديه نشينى است و اينكه شهرنشينان مردمى هستند كه نخست باديه نشين بوده اند سپس در شهرها جاى گرفتند بى آنكه جز كمى از خصائص باديه نشينى را از دست بدهند؛ ديگر بعيد نيست كه عربها را داراى عادتهايى از قبيل درشتى و سنگدلى و نامهربانى بياييم و نيز عجيب نخواهد بود كه بدانيم اينان فرزندان خود را از بيم نادارى و تنگدستى مى كشته اند و دختران خود را از همان بيم از بيم ننگ ، زنده بگور مى كرده اند و شگفتى نخواهد داشت اگر روابط ميان زنان و مردان ايشان پاك و پاكيزه و بركنار از نارواييها نباشد؛ همچنين عادتهاى زشت فراوان ديگرى كه اسلام همه آنها را تغيير داد...)(135)
آدمى از خويش مى پرسد: آيا ابراهيم عليه السلام كه خانه خدا را به امر خداوند در اين منطقه دورافتاده جهان به همراه فرزند خويش اسماعيل بنا نهاد و قرآن از زبان وى تصريح دارد كه نيمى از عائله را در آنجا سكنى داد تا نماز را بر پا دارند.(136) پس چگونه شد كه مردم مكه ، به تدريج از دين حنيف او روى برتافتند و جز خاندان محمد(ص )، هيچكس بر آن دين استوار نماند. از خاندان محمد(ص ) هم تنها آنان كه حامل نور پاك او در اصلاب خويش بودند، و برخى كه جان خود را به ابليس نفروختند؛ موحد و يكتاپرست ماندند، و گرنه كسانى چون ابولهب نيز، از خاندان محمد(ص ) بودند.
آيا روى آوردن مكه به فحشاء و قمار و عيش و نوش و زنا و رواج ربا و زراندوزى و تيرگيها و فسادهاى ديگر نبود كه محمد امين ، محمد پاك ، محمد موحد را در سالهاى ميانسالى به تدريج به اعتكاف در حراء و انزواى از جامعه پليد مكه ، سوق مى داد؟
اينهمه ، به ويژه ستم ناروا و فجيعى كه برخى پدران از سر فقر و برخى ديگر از جهل و تعصب پوچ و به نام عار و ننگ از داشتن دختر، سر فرزندان خويش با زنده در گور كردن آنان مى آوردند، بى گمان دل ملكوتى محمد را به درد مى آورده است و مى توان حدس زد كه آن جان برتر؛ آن گل باغ وجود؛ هماره از وضع اجتماعى مكه رنج مى برده است . بت پرستى عده اى و زراندوزى برخى ديگر و پليدى رباخواران و ستم برده داران ؛ با خرد و ايمان وى سازگار نمى آيد. او از رنج مستمندان و ناگزيرى بردگان و فقر و فلاكت آنان حتى بيش از خاطره مرگ مادر خويش درد مى كشيده است و همواره از خود مى پرسيده كه آيا راهى نيست ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام در خاطر دارد دريافته است كه به هر كجا برود، آسمان همين رنگ است و اين رنجمايه ها، ويژه مكه نيست و بايد راهى براى نجات جهان از پليدى و ستم جست . دلش با او مى گويد تنها خداست كه راهنماست . دلش بيش از همه از جهل و تعصب مردم ساده ، فشرده مى شود به ويژه از جنايت هولناك زنده بگور كردن دختران . قيس بن عاصم از بنى تميم ، دوازده دختر خود را با دست خويش زنده در گور كرده است . آنهم تنها به دليل جهل و تعصب :
روزى كه نعمان بن منذر، دست نشانده شاه ساسانى و فرمانرواى عراق ، با لشكرى انبوه براى سركوب مخالفان به عربستان تاخت و آنها را تار و مار كرد و اموالشان را مصادره كرد و دختران آنها را به اسيرى گرفت ؛ نمايندگان بنى تميم به حضور او بار يافتند و تقاضاى استرداد دختران قبيله خود را كردند. اما برخى از اين دختران در ايام اسارت با لشكريان دشمن ازدواج كرده بودند. نعمان آنان را مخير ساخت كه يا از پدران خود ببرند و بمانند و يا طلاق بگيرند و به كشور خود باز گردند.
دختر قيس بن عاصم ، شوى را بر پدر برگزيد. پير مرد كه از اعضاى نمايندگان بود چنان از اين تصميم دختر سر خورد كه سوگند ياد كرد دختران خود را در آغاز زندگى نابود كند و اين رسم كم كم به ساير قبائل هم سرايت كرد و برخى حتى با انگيزه هايى ديگر نيز، چون ترس از فقر؛ دختران خويش را زنده در گور مى كردند.
اين فاجعه گاه چنان سوزناك و تاءثرآورتر مى شد كه استخوان آدمى را آب مى كرد. همين قيس بن عاصم نقل مى كند كه من تمام دختران خود را زنده به خاك كردم و هيچ متاءثر هم نشدم اما در يك مورد سخت دلم سوخت .
همسرم باردار بود كه من به سفر رفتم و طول كشيد. وقتى به خانه باز آمدم از همسرم پرسيدم :
-
بچه كجاست ؟
-
مرده به دنيا آمد.
اما همسرم حقيقت را نگفته بود؛ گرچه من باور كرده بودم . او فرزند خود را كه دختر بود از ترس من به خواهران خويش سپرده بود و سالها بى آنكه من بدانم از اين ماجرا گذشت .
يكروز در خانه نشسته بودم كه دخترى بسيار زيبا وارد شد و سراغ مادرش را گرفت . موهايش را بافته بود و گردن بند زيبايى به گردن آويخته و در نهايت طراوت و شادابى بود. من همسرم را كه در اطاق ديگرى بود صدا زدم و از او پرسيدم كه اين دختر، كيست كه مادر خود را مى طلبد.
همسرم در حاليك اشك در چشمانش حلقه زده بود؛ گفت :
-
به خاطر دارى كه سالها پيش هنگامى كه من آبستن بودم و تو به سفر رفته بودى ؛ در بازگشت از فرزند خود پرسيدى ؟
-
آرى ، و گفتى مرده به دنيا آمده بود.
-
من آن روز به تو دروغ گفته بودم ، اين دختر، همان فرزند توست كه من از ترس تو او را نزد خاله هايش بزرگ كردم .
من در پاسخ همسرم ساكت ماندم و او بسيار خوشحال شد، زيرا سكوت مرا نشانه رضايت دانست و پنداشت چون دختر، بزرگ شده و نزديك شوى دادن اوست ؛ از كشتن او، چشم خواهم پوشيد. من آنقدر درنگ كردم تا روزى همسرم با خيال آسوده ، از خانه خارج شد و من به موجب عهدى كه با خود داشتم ، دست او را گرفتم و به نقطه اى دوردست بردم . در آنجا با وسائلى كه به همراه آورده بودم ، مشغول كندن زمين شدم .
دختر بيچاره كه كنار من ايستاده بود، دائما مى پرسيد:
-
بابا، در اين مكان ، براى چه كارى زمين را گود مى كنى ؟
من به او پاسخ نمى دادم و به كار خود مشغول بودم . وقتى قبر دخترم آماده شد؛ دست او را گرفتم و كشان كشان در گودال افكندم و بى درنگ شروع كردم به ريختن خاك . دخترم مى گريست و ضجه مى كرد و با التماس ‍ مى گفت :
-
بابا، مرا زير خاك دفن مى كنى و تنها مى گذارى و تنها به نزد مادرم باز مى گردى ؟
من با آنكه اين بار دلم مى سوخت اما به خاطر عهدى كه با خود كرده بودم ، به التماس هاى او توجهى نمى كردم و همچنان خاك روى او مى ريختم . گيسوان بافته اش خاك آلود شده بود و چون تلاش مى كرد از گودال بزرگى كه كنده بودم بالا بيايد، عرق بر جبينش نشسته بود و جاى جاى خاكها را مى شست ... و پوست پرطراوت و نوجوان او را نمايان مى ساخت و او همچنان ناله مى كرد:
-
پدر جان ، مرا در اين گوشه تنها نگذار!
و من همچنان خاك مى ريختم ؛ تا به حدى كه كم كم تا گردن بند زيبايش ، رسيد و سپس بكلى زير خاك دفن شد. تنها موردى كه به راستى دلم سوخت همين مورد بود.(137)
آيا تبلور اين رنجمايه ها در دل محمد(ص ) و انديشيدن به عمق فجايعى كه گريبانگير بشر شده است ، او را واداشته است كه از چندى پيش از بعثت ، براى انديشيدن و مناجات ، به غار حراء بيايد و گاه در غار مدتها اعتكاف كند..؟
سرانجام محمد(ص ) به رسالت مبعوث مى گردد و دست الهى از آستين پاك او بيرون مى آيد تا مقدمه نجات بشريت را در سراسر گيتى فراهم آورد؛ اگر چه مقدمات اين امر، در مكه و در ميان همان مردمى كه مى شناسيم ، فراهم مى آمد. اما اكنون كه ما پس از هزار و چهارصد و اندى سال به آن انقلاب عظيم جهانى و تاريخ آن مى نگريم با تحليل حوادثى كه پيش آمد در مى يابيم كه اسلام در فراسوى سرزمين وحى ، بيشتر به بار نشست و اعراب (جز خاندان محمد(ص ) و گروهى پيروان خالص او) گرچه طوعا يا كرها اسلام را برگزيدند يا به آن تن دادند اما هنوز پيامبر چشم بر هم ننهاده بود كه خصلت هاى جاهلى ، دوباره نمايان شد. شعار (تقوى ) فراموش شد و به جاى آن تعصبات قومى نشست . گويى (... آن عبادتها براى مدتى زير پرده اى از فراموشى پنهان گشت . وحدت گونه اى ، براساس برادرى اسلامى و لغو امتيازات خانوادگى و رعايت تقوى - كه پيوسته قرآن بدان توصيه كرده است - در جامعه مكه و مدينه حكمفرما شد اما همين كه محمد(ص ) از اين جهان رخت بربست ؛ همين كه اسلام از مرز جزيرة العرب فراتر رفت ، همين كه مردم غير عرب با خوى و خصلت غير قبيله اى ، اين دين را پذيرفتند، همينكه در آمدهاى سرشار به مدينه سرازير شد، و سران مسلمانان از درگيرى در ميدان جنگ به تن آسانى در كاخ و سرگرمى در كشت و باغ و مزرعه پرداختند، نشانه هاى آن اشرافيت به تدريج پديد آمد... قريش كه پرستش بت ها را هنگامى رها كرد كه سپاهيان مدينه را پشت دروازه مكه ديد، مى خواست در حكومت تازه ، رئيس و فرمانروا باشد در صورتيكه مدينه چون پيغمبر را به سوى خود خوانده و او را يارى كرده بود و با كوشش مردم اين شهر، مسلمانى به عربستان و از جمله به مكه راه يافت ، سهم بيشترى مى خواست .
آن روز كه گروهى در سقيفه گرد آمدند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند و سعد بن عباده انصارى رئيس خزرج گفت : (از ما اميرى و از شما اميرى )؛... روايتى در دست داريم (در كتابهاى معتبر اهل سنت ضبط گرديده است ) كه بدو پاسخ داده شد: پيغمبر گفت پيشواى مسلمانان بايد از قريش باشد. يعنى سرورى از آن مكه است و مدينيان همچنان بايد زير دست باشند...(138)
...
تتبع در زندگانى بسيارى از مهاجران و انصار نشان مى دهد كه با اينكه اين دسته در راه اسلام سختيها ديدند و شكنجه ها تحمل كردند و با آنكه قرآن ، در جاى جاى ، خشنودى خدا و رسول را از آنان اعلام داشته و با اين تفصيل و اظهار رضايت ، نوعى امتياز براى آنان قائل شده است ؛ (معهذا) آنها هيچگاه خود را از ديگران برتر نمى دانستند و مى خواستند با ديگر مسلمانان در يك رديف بشمار آيند. همين فروتنى بود كه محبت پيغمبر خدا را به ايشان افزون مى ساخت و ارج آنان را در ديده مسلمانان بالا مى برد. اما چون پيغمبر از جهان رفت و... اعلام (شد) رئيس مسلمانان بايد از قريش باشد؛ و همين كه در بودجه بندى ،... پرداخت رقم بالاتر، به اين طبقه مخصوص گرديد، همين كه مال فراوانى زير دست و پاى آنان ريخته شد، اشرافيت معنوى با اشرافيت مادى در هم آميخت و رفته رفته اصل مساوات اسلامى از ميان رفت ، تا آنجا كه در پايان خلافت سوم ، قريش نه تنها از جهت تصدى مقامات مهم دولتى بر غير قريش برترى يافت ، بلكه مقدمات برتر شمردن عنصر عرب از ديگر نژادهايى كه مسلمانى را پذيرفته بودند، فراهم گرديد. در دوره معاويه اين برترى فروشى آشكار گشت . معاويه و عاملان او تا آنجا كه توانستند از تحقير موالى فروگذار نكردند و با اعتراف به برترى نژاد عرب بر غير عرب ، اصل ديگرى از اصول مسلمانى ناديده انگاشته شد و اجتماع اسلامى كه بر پايه مساوات استوار بود به دوره پيش از اسلام كه در آن نسب بيش از هر عامل ديگر بحساب مى آيد، نزديك تر گرديد...(139)
...
مى دانيم در گوشه و كنار مردان پاكدلى هستند كه هنوز هم بر ظاهر الفاظ بعضى حديثها ايستاده اند و نمى خواهند معنى درست آن را دريابند. نمى خواهند بپذيرند اصحابى كه محمد(ص ) گفت : (مانند ستارگانند، به هر يك اقتدا كنيد راه خود را مى يابيد) همه صحابه نيستند، بلكه آنهايند كه با او زيستند و پس از او بخوبى امتحان دادند و سنت وى را حفظ كردند. نمى خواهند بپذيرند كه در بين اصحاب پيغمبر هم كسانى بودند كه از عهده آزمايش برنيامدند. بسا ممكن است مسلمانى در راه دين و بلندى نام آن بكوشد، سپس روزگارى پيش آيد كه در بوته آزمايش قرار گيرد، در چنين وقت است كه اگر ايمان او قوى نباشد، هواى نفس بر وى غالب مى شود تا براى كار خود گريزگاهى يابد و تكليفى را كه به عهده اوست با تاءويلى به دلخواه خود به يكسو نهد و هم چنين پيش رود تا به روزى رسد كه ببيند بين آنچه او مى كند و آنچه دين گفته است فاصله اى عميق وجود دارد. براى همين بود كه محمد(ص ) مسلمانان را به زبان قرآن ، از اين آزمايش ‍ مى ترسانيد:
الم ، احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟
چنين آزمايش براى بسيارى از مسلمانان و از جمله آنان كه صحبت پيغمبر را درك كرده بودند، آنان كه در راه اسلام جراحتهاى سخت برداشتند، پيش ‍ آمد ولى چون ديدند امام وقت به خاطر زنده كردن سنت پيغمبر حاضر نيست مال مسلمانان را بى حساب به ايشان ببخشد، از او كناره گرفتند و يا مقابل او ايستادند و شگفت اين است كه به اين گناه ، رنگ دين دادند و گروهى ساده لوح و يا فرصت طلب هم گرد آنان جمع شدند...)(140)
(... اين سيرت طبقه ممتاز و زعماى قوم بود اما عامه مردم هم حالتى بهتر از آنان داشتند... اگر اين مردم از احكام ساده اسلام تنها بدين درجه از اطلاع رسيده بودند كه بايد در كارهاى اجتماعى مطيع امام خود باشند، اگر خود را مقابل خدا و مردم مسؤ ول مى دانستند، محال بود بر على بشورند و چنان كنند كه عمرو بن عاص بتواند مردم عراق را در جنگ صفين و سپس در دومة الجندل فريب دهد، محال بود مسلمانان اجازه دهند غارتگران معاويه از راست و چپ به متصرفات حكومت اسلامى دستبرد ببرند، محال بود بپذيرند كه مردم به صرف تهمت كشته شوند، و يا به سياهچالها بيفتند، محال بود مردى مانند معاويه فرصت يابد خود را خليفه مسلمانان بخواند و به فرمانداران خود بنويسد: (بر مردم جاسوس بگمارد و به مجرد گمان ، دستگيرشان كن .)
از روزى كه اين حكم اسلامى به وسيله پيغمبر تشريع شد كه : (فرزند از آن پدر است و زناكار را از او نصيبى نيست ) تا روزى كه معاويه به شهادت يك تن كه گفت : (ابوسفيان پدر معاويه با سميه مادر زياد از راه نامشروع همبستر شده است ) و با همين شهادت باطل معاويه ، زياد را پسر ابوسفيان و برادر خود خواند، بيش از نيم قرن نمى گذشت اما متاءسفانه اسناد، شمار كسانى را كه در اين كار بر معاويه خرده گرفتند، بيش از شمار انگشتان دست نشان نمى دهد و معنى آن اينست كه اجتماع اسلامى آن روز، خود را نسبت به چنين منكرى ، خونسرد و بى اعتنا نشان مى داد. اگر معاويه زمينه مساعدى براى اين كار نمى ديد، اگر اكثريت جامعه مسلمان آن روز با خاموشى به كردار او صحه نمى گذاشتند، محال بود بتواند بدعتى آن هم با چنين زشتى در دين پديد آورد...)(141)
بنابراين مى بينيم كه (... با ظهور اسلام و با ارشاد پيغمبر(ص )، از راه موعظه ، بستن عقد برادرى و مانند اين تعليمها، تعصب هاى خانوادگى ، (و فسادهاى دوران جاهليت ) موقتا فراموش شد اما به يكبار ريشه كن نگشت . زيرا دوران زندگى محمد(ص ) و ياران پاكدل او، آن اندازه دوام نيافت تا خوى و خلق همه اين قبيله ها را دگرگون سازند، و آنان را به آيين اسلام تربيت كنند...)(142) و خلاصه ، جان كلام اينكه : (... بسيار خوش باورى مى خواهد و يا ساده دلى كه بگوييم همه اين نو مسلمانان با گفتن كلمه شهادت ، به يكبار همه عادتهاى ديرين را از كينه توزى ، تحقير زيردستان ، تجاوز به مال و عرض ديگران ، نازيدن به تبار مال اندوزى و سمتگرى كه لازمه زندگانى عرب جاهلى است رها كردند، بسيار خوش گمانى مى خواهد كه بگوييم همه صحابيان پيغمبر در مدت اند سال آن چنان تربيت يافتند كه آيينه تمام نماى خصلتهاى اسلامى گرديدند...)(143)
حتى در زمان خود پيامبر اكرم (ص ) و در برابر چشمان مبارك و الهى او نيز، ديوهاى بند شده جاهليت از درون اين به ظاهر مسلمانان رها مى شد: محمد بن عمر واقدى در كتاب خود مغازى كه تاريخ جنگهاى پيامبر اكرم (ص ) است مى نويسد:
(... چون خالد بن وليد از ماءموريت ويران ساختن بتكده عزى به مكه بر گشت ، رسول خدا(ص ) هنوز در مكه بودند و او را براى دعوت كردن قبيله بنى جذيمه به اسلام - و نه براى جنگ - روانه فرمودند. خالد همراه گروهى از مسلمانان مهاجر وانصار و بنى سليم كه سيصد و پنجاه نفر بودند حركت كرد و در منطقه پايين مكه ، به آنها رسيد. به بنى جذيمه خبر دادند كه خالد بن وليد همراه مسلمانان فرا مى رسد. آنها گفتند: ما مسلمانيم ، نماز مى گزاريم و به محمد تصديق داريم و مسجدهايى ساخته و در آنها اذان مى گوييم . خالد نزد ايشان آمد و گفت : به اسلام بگرويد! گفتند: ما مسلمانيم . گفت : پس چرا اسلحه همراه داريد؟ گفتند ميان ما و ميان قومى از اعراب ، دشمنى است و ترسيديم كه شما از ايشان باشيد و به اين منظور، سلاح برداشتيم تا از خود در برابر ايشان كه با اسلام مخالفند؛ دفاع كنيم .
خالد گفت : سلاح خود را بر زمين بگذاريد!
مردى از ايشان كه نامش جحدم بود گفت :
-
اى بنى جذيمه ، محمد از كسى چيزى بيشتر از اقرار به اسلام نمى خواهد و ما همگى مقربه اسلاميم و حال آنكه خالد نمى خواهد با ما چنان رفتار كند كه با مسلمانان رفتار مى شود. او نخست با سلاح خود ما را اسير خواهد كرد و پس از اسارت ، شمشير خواهد بود.
اقوام وى به او گفتند:
-
تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را گرفتار نساز.
ولى او از تسليم سلاح خوددارى مى كرد تا اينكه همه با او صحبت كردند و او هم شمشير خود را افكند...
خالد به آنها گفت : بايد به اسارت در آييد!
جحدم گفت : به خدا قسم او شما را به واسطه كينه هاى قديمى كه مى دانيد، فرو خواهد گرفت . اى مردم ! اين مرد براى چه از گروهى مسلمان مى خواهد كه به اسارت تن دهند؟! همانا مى خواهد خواسته هاى خود را عملى كند؛ شما با من مخالفت كرديد و از دستورم سرپيچى نموديد و به خدا سوگند نتيجه آن كشته شدن با شمشير است .
بنى جذيمه اسيرى را پذيرفتند و خالد دستور داد كه آنها دستهاى يكديگر را ببندند.
چون اين كار صورت گرفت ؛ به هر يك از مسلمانان ، يكى دو نفر از ايشان را سپرد و مردان بنى جذيمه ، آنشب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاكره كردند كه آنها را باز كنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر ميان مسلمانان در اين مورد، اختلاف نظر و بگومگويى بود: برخى مى گفتند مقصود از اسير گرفتن آنها چيست ؟ بايد ايشان را به حضور رسول خدا ببريم . برخى هم مى گفتند تاءملى كنيم و آنها را بيازماييم (!) و ببينيم آيا شنوا و بردبار خواهند بود يا نه . هنگام سپيده دم ، همچنان كه مسلمانان درباره اين دو پيشنهاد صحبت مى كردند، خالد فرمان داد هر كس اسيرى را كه به او سپرده شده ، گردن بزند.
بنى سليم ، همه اسيرانى را كه در دست ايشان بودند، كشتند ولى مهاجران و انصار، اسيران خود را رها كردند. بنى سليم به خاطر جنگ برزه عصبانى بودند. بنى جذيمه گروهى از بنى سليم را در آن جنگ كشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گيرى از آنها بودند...
جوانى از بنى جذيمه كه در دست بنى سليم اسير بود و مى خواستند او را بكشند به آنان گفت :... هر كار با من مى خواهيد بكنيد ولى قبلا مرا تا پيش ‍ زنان و بچه ها (كه آنها هم در دست خالد اسير بودند) ببريد.
همچنان كه دستهايش بسته بود او را پيش زنها بردند و او كنار زنى ايستاد و سپس خود را به زمين افكند و به او گفت :
-
اى حبيش ! براى اينكه زندگى خوبى داشته باشى اسلام بياور! من گناهى ندارم و شعرى سروده ام كه برايت مى خوانم :
بيا پيش از آنكه جدايى فرا رسد، و به فرمان امير، عاشق فراق كشيده را ببرند، پاداش مرا بده .
آيا شايسته و سزاوار نيست كه به عاشقى پاداشى داده شود؟
(
همان ) كه بسيارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپيمايى كرده است .
مگر چنين نيست كه من در جستجوى تو بودم .
به اميد آنكه در حليه يا خوانق تو را دريابم .
من هيچ رازى را كه به امانت داشته ام ، فاش نساختم و پس از (ديدن ) تو چشم مرا هيچ چيزى خيره نساخته است .
هر جنگ و گرفتارى هم كه براى قبيله فرا رسد، باز موجب استوارى عشق مى گردد.
...
حنظلة بن على نقل كرد كه : در آن روز پس از آن كه گردن آن جوان (عاشق ) را زدم ، زنى جلو آمد و دهان خود را بر دهان او گذاشت و چندان او را بوسيد تا مرد و كنار جسد آن مرد افتاد.
...
چون خالد بن وليد به مكه بازگشت ، عبدالرحمن بن عوف از كار خالد به شدت انتقاد كرد و گفت : اى خالد! كينه هاى دوره جاهلى را بيدار كردى ، خدا تو را بكشد كه اين قوم را در مقابل خون عمويت فاكه ، كشتى . عمر هم به خالد اعتراض كرد و با عبدالرحمن همصدا شد. خالد به عبدالرحمن گفت : من آنها را در مقابل خون پدر تو كشتم . عبدالرحمن گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى ، من قاتل پدرم را به دست خود كشتم و عثمان بن عفان را بر آن كار گواه گرفتم . آنگاه به عثمان نگريست و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانى كه من قاتل پدرم را كشتم ؟ عثمان گفت : آرى چنين است .
آنگاه عبدالرحمن به خالد بن وليد گفت : واى بر تو، بر فرض كه من قاتل پدرم را نكشته بودم ، تو بايد مردم مسلمانى را در قبال خون پدرم كه مربوط به جاهليت است بكشى ؟
خالد به عبدالرحمن گفت :
-
تو از كجا مى دانى كه آنها مسلمان بوده اند؟
عبدالرحمن گفت :
-
همه سپاهيان به ما خبر دادند كه تو ديده اى كه آنها مساجدى ساخته اند و اقرار به اسلام كرده اند در عين حال شمشير بر آنها نهاده اى .
خالد گفت :
-
فرستاده رسول خدا(ص ) پيش من آمد كه بر آنها حمله كنم و غارت ببرم و من طبق فرمان رسول خدا چنان كردم .
عبدالرحمن گفت :
-
بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟! و به خالد خشم گرفت .
گويند چون رفتار خالد بن وليد به اطلاع پيامبر(ص ) رسيد، دستهاى خود را چنان بلند فرمود كه سپيدى زير بغل آن حضرت ديده شد و فرمود:
-
خدايا، من از آنچه خالد كرده است به سوى تو تبرى مى جويم ...
...
چون رسول خدا مكه را گشودند، مالى به وام گرفتند و على (ع ) را فرا خواندند و بخشى از آن مال را به او دادند و فرمودند: پيش بنى جذيمه برو ... و آنچه را خالد از ميان برده است فديه اش را پرداخت كن .
على (ع ) با آن مال بيرون آمد و به قبيله بنى جذيمه رفت و خونبهاى تمام اشخاصى را كه خالد كشته بود پرداخت و اموال آنها را هم پرداخت و چون هنوز تعدادى باقى مانده بودند، على (ع ) ابورافع را به حضور پيامبر(ص ) فرستاد و مال بيشترى مطالبه كرد. رسول خدا موافقت فرمودند و على (ع ) بهاى آنچه را كه خالد از ميان برده بود به ايشان پرداخت ؛ حتى ارزش ‍ ظروف غذاى سگها را به آنها پرداخت به طورى كه چيزى باقى نماند. پس ‍ از آن مقدارى از اموال نزد على (ع ) زياد آمد كه فرمود: بقيه اموال هم از طرف رسول خدا(ص ) در مقابل پاره اى از خرابى ها كه ممكن است رسول خدا يا شما از آن مطلع نشده ايد، به شما پرداخت مى شود. چون على پيشپيامبر آمد، رسول خدا پرسيد چه كردى ؟ گفت : اى رسول خدا، پيش قومى رفتيم كه مسلمان بودند و در سرزمين خود مساجدى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را كه خالد از ميان برده بود پرداختيم ، حتى تاوان ظرفهاى خوراك سگها را هم دادم و مقدارى از مال كه باقى مانده بود به آنها بخشيدم و گفتم : اين از جانب رسول خداست در قبال برخى از خرابيها كه ممكن است آن حضرت از آن اطلاع نداشته باشند و شما هم از آن مطلع نشده باشيد.
پيامبر(ص ) فرمود: بسيار خوب كردى ، من به خالد دستور كشتن نداده بودم ؛ بلكه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند.
پيامبر به خالد اعتنايى نمى فرمود و از او روى مى گرداند و خالد مكرر به رسول خدا عرض مى كرد كه : به خدا سوگند من آنها را از روى كينه و دشمنى نكشتم ؛ و پس از اينكه على (ع ) خونبهاى كشته شدگان را پرداخت و نزد پيامبر(ص ) بازگشت ؛ رسول خدا خالد را پذيرفتند...)(144)
به هيچ سخنى ، زايد بر آنچه تاريخ خود مى گويد، نياز نيست . ما بر آنيم كه اگر آب زلال و صافى اسلام كه از منبع وحى تراويد و با دستهاى مقدس و پاك پيامبر و تنى چند از ياران خالص و مخلص اسلام چون على و فرزندانش و فاطمه و عمار و بلال و اباذر و اشتر و محمد بن ابى بكر و امثال آنان در بستر تاريخ جريان يافت در سرچشمه گل آلود نمى شد؛ نه تاريخ ننگ وجود معاويه ها و يزيدها و اموى ها و عباسى ها و امثال آنان را تحمل مى كرد و نه امروز، مسلمانان در سرزمينهاى اسلامى ننگ وجود وهابيت و صدمه صدام ها را متحمل مى شدند و نه آنقدر در نتيجه زبون بودند كه صهيونيست ها، قبله اول ايشان را به لوث وجود خود بيالايند و هر روز پيش ‍ روى وجدانهاى مجروح و مجبور و محصور مسلمانان ، فرزندان مظلوم و رشيد آنها را در فلسطين اشغال شده ، به خاك و خون بكشند.
نيز ما بر آنيم كه همان آلودگيها كه در سرچشمه زلال اسلام دستهاى جاهلى به وجود آورد؛ از نتايج نخستين و شومش اين شد كه بيش از همه و پيش از همه ، چهره تاريخ مسخ شد؛ حاكمانى كه با پوشاندن چهره كريه جاهلى خويش زير نقاب اسلام بر اريكه سلطنت و خودكامگى دوره جاهليت تكيه زده بودند؛ براى پيشبرد اهداف خويش ، كعب الحبارها و ابوهريره ها و سيف بن عمرها(145) و جاعلان حديث را به كار تحريف تاريخ گرفتند و اين دين به مزدان بلكه زنديقان و عوامل يهود و بى خدايان ؛ هر چه اربابان ايشان يا خود مى خواستند به نام حديث نبوى ، بر پيامبر دروغ بستند و چه بسيار از پليدترين چهره هاى ستمگر و دنيادار و دين فروش را كه مقدس و بى گناه و چه بسيار از چهره هاى پاك و مقدس و از خود گذشته و مظلوم را كه ستمگر و پليد، جلوه دادند.
كتابى كه در دست داريد بر آنست كه از ميان انبوه روايت هايى كه دست جاعلان چهره بسيارى از آنها را مخدوش كرده است ؛ به كمك مراجعى كه حتى المقدور دوغ را از دوشاب بازشناخته اند و يا با تكيه بر آنچه كه نزد اماميه قطعى است ؛ زندگينامه پيامبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله و سلم را براى نسل نو به شيوه اى بنگارد كه علاوه بر اتقان ، از چاشنى داستان وارگى برخوردار باشد تا خواندن آن ملالى برنيانگيزد. بنابراين ناگفته پيداست كه عملا اذعان دارد كه تحليلگر تاريخ نيست ، بضاعت آن را هم ندارد. در مورد مواد تاريخى هم اگر چه همانطور كه گفته شد نهايت تلاش ‍ خويش را بر احتراز از محرفات و اسرائيليات بكار برده است و تنها آنچه را كه در نزد اماميه قطعى الصدور است برگزيده ؛ اما حوزه تخريب و تحريف تاريخ به دست دشمنان چندان وسيع است كه هر چه هم علماى ما براى پالودن آن ها كوشيده باشند؛ باز، كتب ما از اين روايات خالى نيست .
حتى امام معصوم حضرت امام محمد تقى جوادالائمه عليه السلام در پاسخ سؤ الهاى يحيى بن اكثم قاضى القضات به دروغ بودن و ساختگى بودن برخى روايات اشاره فرموده اند.(146)
بنابراين از دانشمندان انتظار دارد كه در صورت رؤ يت فرازى ، خبرى ، مطلبى از اين دست با راهنمايى نويسنده ، در بهبود معنوى كتاب سهيم گردند و جزاهم الله عن الرسول خير الجزاء.
للّه للّه على - موسوى گرمارودى


70-
پيامبر مى فرمود: انا اعربكم انا قرشى واستر ضعت فى بنى سعد بن بكر. من از همه شما فصيحترم چون هم قريشى ام و هم در قبيله بنى سعد بن بكر شير خورده ام - تاريخ پيامبر اسلام دكتر آيتى دكتر گرجى ص 58 به نقل از سيره ابن هشام ج 1 ص 176 چاپ 1355 هجرى .
71-
(در هنگام ميلاد رسول خدا، اتفاقات شگرفى به ظهور رسيد كه در كتابهاى تاريخ و سيرت پيغمبر(ص ) به تفصيل آمده است از جمله : ايوان (كسرى ) لرزيد و سيزده يا چهارده كنگره آن فرو ريخت ؛ درياچه ساوه فرو نشست ، آتشكده فارس ‍ خاموش شد با آنكه هزار سال بود خاموش نشده بود و بت ها همگى به رو در افتاد.)
تاريخ پيامبر اسلام - تاءليف دكتر آيتى و دكتر گرجى ص 56 به نقل از تاريخ يعقوبى ج 1/359 بحار ج 15/257 امالى صدوق ص 171 اكمال الدين ص 112.
72-
مادر رسول الله پيش از آن نام او را احمد گذارده بود - سيره حلبى ج 1 ص 92 به نقل از فروغ ابديت تاءليف آية الله سبحانى .
73-
(حسان بن ثابت شاعر رسول خدا(ص )، بعدها در مورد اين نامگذارى گفته است :

فشق له من اسمه ليجله

 

فذوالعرش محمود و هذا محمد

خداوند نام او را از اسم خويش مشتق كرد تا او را بزرگ دارد؛ پس نام آنكه در عرش است محمود و نام اين يك ، محمد است .
طبق آمار دقيقى كه برخى از تاريخ نويسان به دست آورده اند؛ تا آن روز، فقط شانزده نفر به اين اسم نامگذارى شده بودند چنانكه شاعرى در اين مورد گفته است :

ان الذين سموا باسم محمد

 

من قبل خير الناس ضعف ثمان

يعنى كسانى كه (پيش از پيامبر اسلام ) به اسم محمد نامگذارى شده اند، شانزده نفر بوده اند. ناگفته پيداست كه هر چه مصداق يك لفظ كمتر باشد، اشتباه در آن خواهد بود... بايد مصداق نام آن حضرت به قدرى كم باشد كه راه هر گونه ترديدى را در تشخيص پيامبر اسلام از بين ببرد...)
به نقل از: فروغ ابديت تاءليف آية الله سبحانى صفحه 126 و 127.
74-
حمزه عليه الصلوة و السلام ، از دو جهت برادر رضاعى پيامبر(ص ) بود؛ هم از طريق ثويبه و هم از طريق حليمه با همين يك روز شير خوردن . - تاريخ پيامبر اسلام تاءليف آيتى ، گرجى ص 58 به نقل از امتاع الاسماع ص 6.
75-
تاريخ پيامبر اسلام آيتى و دكتر گرجى - ص 59 به نقل از طبقات ابن سعد ج 1 ص 116 چاپ بيروت .
76-
همان .
77-
همان .
78-
طبقات ابن سعد ج 1، ص 116 چاپ بيروت 1380 ه -. به نقل از يادداشت دكتر گرجى بر كتاب تاريخ اسلام ص 59.
79-
اينان در واقع خويشان مادرى محمد از طرف مادر عبدالمطلب بودند - تاريخ پيامبر اسلام تاءليف دكتر آيتى ، تعليق و تحشيه دكتر گرجى ص 52.
80-
دعوا ابنى ، فوالله ان له شانا - سيرة النبى ، ج 1 ص 180 به نقل از تاريخ پيامبر اسلام ص 60.
81-
بحار، ج 15 ص 151؛ به نقل از همان كتاب ص 61.
82-
(... نسب ائمه معصومين عليهم السلام و همه طالبيان يعنى بنى على ، بنى جعفر و بنى عقيل كه انسابشان در كتاب (عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب ) تاءليف (جمال الدين احمد بن على حسينى ) معروف به ابن عنبه ، متوفى به سال 828 هجرى و شرح فداكارى آنان در كتاب مقاتل الطالبيين تاءليف ابوالفرج على بن حسين اصفهانى ، متوفى به سال 356 هجرى آمده است به (ابوطالب بن عبدالمطلب و نسب بنى العباس از جمله 37 نفر خلفاى عباسى عراق (132 - 656 ه -. ق ) به عباس ‍ بن عبدالمطلب و نسب 17 نفر خلفاى عباسى مصر (659 - 923) به سى و پنجمين خليفه عباسى عراق يعنى الظاهر بالله (622 - 623) مى رسد.
(هاشم ) در يكى از سفرهاى خود به مدينه با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج كرد و عبدالمطلب از وى تولد يافت و در موقع وفات هاشم ، عبدالمطلب نزد مادر خويش در مدينه ماند و هنوز پسرى نابالغ بود. مطلب بن عبدمناف ، بعد از برادرش هاشم امر مكه و سقايت و رفادت حاجيان را به عهده گرفت و چون (عبدالمطلب ) بزرگ شد مطلب خود به مدينه رفت و از مادر وى اجازه گرفت و او را با خود به مكه آورد، و چون او را رديف خويش سوار كرده بود مردم بى خبر از حقيقت امر گفتند: مطلب ، بنده اى خريده است اما مطلب مى گفت : واى بر شما اين پسر برادر من (هاشم ) است و او را از مدينه مى آورم . از آن روز براى او نام عبدالمطلب معروف گشت و نام اصلى وى كه شيبة يا شيبه الحمد بود از ياد رفت .
عبدالمطلب را چند نام بود كه عرب و پادشاهان ايران و حبشه و روم او را به آن نام ها مى شناختند از جمله عامر، شيبة الحمد، سيدالبطحاء، ساقى الحجيج ، ساقى الغيث ، غيث الورى فى عام الجدب ، ابوالسادة العشره ، حافر زمزم ...) - تاريخ پيامبر اسلام تاءليف دكتر آيتى - دكتر گرجى صفحه 45 و 46.
83-
كنيه ابوطالب ، عبدمناف بود.
84-

اوصيك يا عبدمناف بعدى

 

بمفرد بعد ابيه فرد

 

فارقه و هو ضجيع المهد

 

فكنت كالام له فى الوجد

 

تدنيه من احشائها والكبد

 

فانت من ارجى بنى عندى

 

لرفع ضيم او لشد عقد

تاريخ پيامبر اسلام - دكتر آيتى و دكتر گرجى - ص 60 به نقل از ترجمه تاريخ يعقوبى ص ‍ 368 و بحار ج 15 ص 152.
85-
همان ، ص 51.
86-
(على بن ابيطالب عليه السلام فرموده است : ابى ساد فقيرا و ماساد فقير قبله : پدرم در عين نادارى سرورى كرد و پيش از او هيچ فقيرى سرورى نيافت . ترجمه تاريخ يعقوبى ص 368 و 369 به نقل از تاريخ پيامبر اسلام ص 61.
87-
(از رسول خدا روايت مى شود كه پس از وفات فاطمه بنت اسد، كه زنى مسلمان و بزرگوار بود، گفت : اليوم ماتت امى امروز مادرم وفات كرد. پيامبر او را در پيراهن خويش كفن كرد و در قبرش فرو آمد و در لحد او خوابيد و چون به او گفته شد: اى رسول خدا براى فاطمه سخت بيتاب گشته اى فرمود: انها كانت امى اذ كانت لتجيع صبيانها و تشبعنى و تشعشهم و تدهننى و كانت امى : او به راستى مادرم بود، زيرا كودكان خود را گرسنه مى داشت و مرا سير مى كرد، و آنان را گردآلود مى گذاشت و مرا شسته و آراسته مى داشت ، راستى كه مادرم بود.)
ترجمه تاريخ يعقوبى ص 36 و 369 به نقل از كتاب (تاريخ پيامبر اسلام ) نوشته مرحوم دكتر ابراهيم آيتى . تعليق و تصحيح و تحشيه دكتر گرجى . صفحه 61.
88-
فروغ ابديت ، آية الله سبحانى ص 140.
89-
شهرى در منطقه حوران در 90 كيلومترى دمشق - تاريخ تحليلى اسلام دكتر شهيدى ص 30.
90-
تاريخ تحليلى اسلام دكتر سيد جعفر شهيدى - ص 30.
91-
امتاع الاسماع ج 1 ص 9: و كان بعد ذلك يرعى (رسول الله ) غنما لاهل مكة على قراريط به نقل از لغتنامه دهخدا، ذيل قراريط.
92-
برخى زمان چوپانى آن حضرت را در سن بيست سالگى نوشته اند - الخميس ج 1 ص 293 به نقل از تاريخ اسلام دكتر على اكبر فياض ص 64.
93-
بعدها اسلام نيز اين قانون را امضا كرد - تاريخ تحليلى اسلام دكتر سيد جعفر شهيدى ص 30.
94-
چهار فرسنگ از چهار طرف مكه را حرم مى گويند و جنگ در اين محدوده حرام و ممنوع بود - فروغ ابديت تاءليف آية الله سبحانى ص 151.
95-
از رسول خدا روايت شده است كه درباره فجار فرمود: قد حضرته مع عمومتى و رميت فيه باسهم و ما احب انى لم اكن فعلت : همراه عموهاى خويش ‍ در آن حاضر شدم و چند تير هم انداختم و دوست هم ندارم كه نكرده باشم . (- تاريخ پيامبر اسلام ص 65).
(در طول تاريخ عرب ، چهار بار سد ماههاى حرام شكسته شد و چون اين جنگها در ماههاى حرام اتفاق افتاد به آنها (فجار) گفتند:
فجار اول : دو طرف جنگ قبيله كنانه و هوازن بودند و علت جنگ اين بود كه مردى به نام بدربن معشر در بازار عكاظ براى خود جايگاهى ترتيب داده بود و هر روز بر مردم مفاخر خود را مى سرود. روزى شمشيرى به دست گرفت و گفت : من گراميترين مردم هستم و هر كس گفتار مرا نپذيرد بايد با شمشير كشته شود! در اين هنگام مردى برخاست و با ضربه اى پاى او را قطع كرد. طائفه دو طرف به هم ريختند ولى بى آنكه كسى كشته شود، دست برداشتند.
فجار دوم : زن زيبايى از بنى عامر توجه جوانى را جلب كرد و از او خواست صورت خود را باز كند آن زن خوددارى كرد. جوان هوسباز، بى آنكه او دريابد پشت سر وى نشست و دامن چادر آن زن را با خار به زمين دوخت به طوريكه وقتى برخاست چهره اش هويدا شد. زن قبيله خود را با فرياد به يارى خواند و جوان هم پس از كشته شدن عده اى ، دست از هم كشيدند.
فجار سوم : مردى از قبيله بنى عامر از مردى كنانى ، طلبكار بود؛ بدهكار، امروز و فردا مى كرد عاقبت به مشاجره انجاميد، چيزى نمانده بود كه دو قبيله همديگر را بكشند كه كار با مسالمت خاتمه يافت .
فجار چهارم : همان جنگى است كه رسول خدا(ص ) در آن شركت داشت . من او را در موقع بروز جنگ مختلف نقل كرده اند برخى چهارده يا 15 سال و برخى بيست سال مى گويند. ولى چون اين جنگ چهار سال طول كشيد، ممكن است تقريبا تمام نقل ها صحيح باشد.)
- (
فروغ ابديت . نوشته آية الله جعفر سبحانى ، جلد اول ص 149 و 150.
96-
(مردى از بنى زبيد كالائى به عاص بن وائل سهمى فروخت . عاص كالا را تحويل گرفته بود و بهاى آن را نمى داد. مرد زبيدى ناچار بالاى كوه ابوقبيس رفت و فرياد برآورد:

ياللرجال لمظلوم بضاعته

 

ببطن مكة نائى الحى والنفر

 

ان الحرام لمن تمت حرامته

 

و لا حرام لثوبى لابس الغدر

يعنى اى مردان (قريش ) به داد ستمديده اى دور از طائفه و كسان خويش برسيد كه در داخل شهر مكه كالاى او را به ستم مى برند. همانا احترام كسى راست كه خود در بزرگوارى تمام باشد و دو جامه فريبكار را احترامى نيست . پس بنى هاشم و بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة بن كلاب و بنى تيم بن مره و بنى حارث به فهر در خانه عبدالله بن جدعان تيمى فراهم شدند و پيمان بستند كه البته براى يارى هر ستمديده و گرفتن حق وى ، همداستان باشند و اجازه ندهند كه در مكه بر احدى ستم شود. پس حق زبيدى را از عاص بن وائل گرفتند و نيز دخترى را كه نبيه بن حجاج از مرد(ى ) خثعمى با زور گرفته بود، از وى پس گرفتند.) - تاريخ پيامبر اسلام دكتر آيتى و دكتر گرجى ص 66.
97-
همان ص 66 و 67.
98-
نام بنيانگذاران اصلى پيمان در زمان جرهميان طبق نقل مورخ شهير عمادالدين ابن كثير، عبارت بود از: فضل بن فضاله ، فضل بن حارث و فضل بن وداعه و چون هر سه ، (فضل ) بوده اند به آن پيمان و نيز پيمان قريش كه به اقتفاء آنان رفته بودند؛ (حلف الفضول ) گفتند (- البداية و النهاية ابن كثير ج 2 ص 292 به نقل از فروغ ابديت آية الله سبحانى ص 151). پيامبر اكرم (ص ) بعدها، از اين پيمان كه خود نيز در آن شركت داشت ، هماره ستايش مى فرمود از جمله فرموده است : در خانه عبدالله جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر اكنون (:: پس از بعثت ) هم مرا به آن فرا خوانند اجابت مى كنم ؛ يعنى هم اكنون نيز به آن پيمان وفادارم و خود را عضوى از افراد آن پيمان مى دانم . (- همان ، ص 152)
اين پيمان بقدرى پابرجا و محكم بود كه نسل هاى بعد نيز خود را موظف مى ديد به مفاد آن عمل كند. در دوران فرماندارى وليد بن عتبة بن ابى سفيان برادرزاده معاويه كه از سوى وى فرماندار مدينه بود؛ حضرت حسين بن على عليه صلوات الله ، بر سر مالى با وليد اختلاف پيدا كرد. حضرت حسين (ع ) براى در هم شكستن اساس ستم و آشنا كردن ديگران به احقاق حقوق خود؛ به فرماندار مدينه گفت :
-
به خدا سوگند اگر بخواهى اجحاف كنى دست به شمشير خواهم برد و در مسجد رسول خدا(ص ) خواهم ايستاد و مردم را به پيمانى كه پدران و نياكانشان بنيانگذار آن بودند، فرا خواهم خواند.
عبدالله بن زبير كه در مجلس حضور داشت ، برخاست و همين جمله را تكرار كرد و افزود:
-
همگى نهضت مى كنيم ؛ يا حق او را مى ستانيم يا كشته خواهيم شد.
چون دعوت و فراخوانى حسين عليه الصلوة و السلام به گوش همه رسيد؛ افراد غيورى چون المسور بن مخرمه و عبدالرحمن بن عثمان ؛ به دعوت آن سالار ستم ستيزان و شهيدان كه هرگز تن به ستم نمى داد و زير بار ظلم و زور نمى رفت ؛ پاسخ گفتند و به آستان مقدس او شتافتند.
وليد بن عتبة بن ابى سفيان فرماندار مدينه وقتى دانست كه مردم به دعوت حسين به پيمان مشهور به حلف الفضول ، پاسخ داده اند؛ وحشت كرد و دست از اجحاف در آن مورد شست (همان ، ص 153).
99-
(ابن اثير مى نويسد: عبدالمطلب نخستين كسى بود كه در كوه حراء به اعتكاف پرداخت و چون ماه رمضان مى رسيد به كوه حراء مى رفت و در تمام ماه بينوايان را اطعام مى كرد و در صد و بيست سالگى وفات يافت ) - الكامل ج 2 ص 9 به نقل از تاريخ پيامبر اسلام تاءليف دكتر آيتى و دكتر گرجى ص 50.
100-
تاريخ پيامبر اسلام ، تاءليف دكتر ابراهيم آيتى و تصحيح و تعليق دكتر گرجى ص ‍ 68 و 69.
101-
ابن اثير در الكامل مى نويسد كه نابغه جعدى شاعر مشهور عرب در جاهليت و اسلام در همين خانه دفن شده بود. قيس بن عبدالله مشهور به نابغه جعدى كه از ميگسارى و بت پرستى دورى مى گزيد و در اشعار دوره جاهليت نيز از توحيد و بعث و جزا و بهشت و دوزخ سخن مى گفت در يكى از قصايد ايام جاهلى مى گويد:

الحمدلله لا شريك له

 

من لم يقلها فنفسه ظلما

ستايش ويژه خداست كه شريك ندارد هر كس چنين نگويد به خود ستم كرده است . و نيز از اوست در توصيف بهشت :

فلا لغو و لا تاءثيم فيها

 

و ما فاهوا به لهم مقيم

در بهشت لغو و نسبت گناه نيست و آنچه بر زبان آورند بر ايشان حاضر است : همان ص ‍ 15.
102-
تاريخ ازدواج خديجه با محمد دو ماه و بيست و پنج روز پس از بازگشت رسول خدا از سفر شام بود. امتاع الاسماع ، ص 9 به نقل از تاريخ پيامبر اسلام ص 70.
103-
(... خديجه ... ازدواج با رسول خدا رغبت نمود و در پى رسول خدا فرستاد و علاقمندى خويش را به ازدواج با وى ، اظهار داشت ...)
تاريخ پيامبر اسلام ، تاءليف دكتر آيتى . تصحيح دكتر گرجى ص 69 به نقل از: امتاع الاسماع ص 9، التنبيه و الاشراف ص 197 و سيرة النبى ج 1 ص 205.
104-
سيرة النبى ج 1 - ص 206.
105-
فاطمه ، دختر اسد بن هاشم ، همسر ابوطالب و مادر همه فرزندان وى ، رسول خدا را پرورش داد. از رسول خدا روايت مى شود كه پس از وفات فاطمه كه زنى مسلمان و بزرگوار بود گفت : (اليوم ماتت امى . امروز مادرم وفات كرد. و او را در پيراهن خويش ‍ كفن كرد و در قبرش فرو آمد و در لحد او خوابيد و چون به او گفته شد: اى رسول خدا براى فاطمه سخت بيتاب گشته اى ، گفت : راستى كه مادرم بود.) ترجمه تاريخ يعقوبى ص 368 و 369 به نقل از تاريخ پيامبر اسلام تاءليف دكتر آيتى ، تصحيح دكتر گرجى ص 61.
106-
... محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب يخطب خديجه بنت خويلد. هذا الفحل لا يقدع انفه امتاع الاسماع ص 10اسدالغابه ج 5 ص 435 - انسان العيون ج 1 ص ‍ 163 به نقل از: تاريخ پيامبر اسلام ، دكتر آيتى - دكتر گرجى ص 70.
107-
معلوماتى كه در تاريخ در مورد قاسم داريم يكى اينست كه نخستين فرزند رg="AR-SA" style='font-size:10.0pt;font-family:"Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family:"Times New Roman";color:#990000'>امتاع الاسماع ص 10اسدالغابه ج 5 ص 435 - انسان العيون ج 1 ص ‍ 163 به نقل از: تاريخ پيامبر اسلام ، دكتر آيتى - دكتر گرجى ص 70.
107-
معلوماتى كه در تاريخ در مورد قاسم داريم يكى اينست كه نخستين فرزند رسول الله (ص ) است ؛ ديگر اينكه در دو سالگى وفات يافت ، سه ديگر كه فرزند بعد از او زينب است . در مورد زينب هم مى دانيم در سى سالگى رسول خدا(ص )؛ متولد شده است . اكنون اگر اين معلومات را تلفيق كنيم ؛ با توجه به اينكه قاسم 9 ماه در شكم مادر بوده است و دو سال زندگى كرده ، زينب هم كه مى دانستيم در سى سالگى رسول الله به دنيا آمده ؛ نه ماه شكم مادر بوده ، پس قاسم در 28 سالگى پيامبر فوت كرده است ؛ و اين همان سالى است كه پيامبر زيد بن حارثه را كه كودكى 8 ساله بوده است به فرزندى قبول كرده اند (- اسدالغابه ج 2 ص 224)
108-
سيره ابن هشام ، ج 1 ص 222 به نقل از فروغ ابديت آية الله سبحانى ص 170.
109-
جعفر بعد از شهادت به طيار معروف شد زيرا پيامبر در مورد او فرمودند: خداوند دو بال به او عنايت كرده است كه با آن در بهشت پرواز مى كند.
110-
تاريخ انبياء. محمد جادالمولى ص 509، ناسخ ج 2 از سقيفه تا نينوا ج 1 ص 5.
111-
اين بيت از قصيده بلندى است كه ابوطالب عموى بزرگوار پيامبر، سالها پيشتر، در مكه ، در مدح برادرزاده گرامى خود سروده بود. بيتى كه حضرت فاطمه (س )، خواندند اين است :

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه

 

ثمال اليتامى ، عصمة للارامل

112- آيات مربوط مدنى :
در قرآن كريم نام (محمد) صلى الله عليه و آله و سلم تنها چهار بار آمده است در چهار آيه مدنى :
آل عمران / 144 و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ...
احزاب / 40 ما كان محمد ابا احد من رجالكم
محمد(ص ) / 2 و الذين آمنوا و عملوا الصالحات و آمنوا بما نزل على محمد.
فتح / 29 محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم .
(-
المعجم الا حصائى للالفاظ قرآن كريم . دكتر محمود روحانى . آستان مقدس رضوى - 1368 ج 3 ص 1374.)
و با نام احمد: يك بار در سوره صف آيه 6:
و اذ قال عيسى بن مريم يا بنى اسرائيل انى رسول الله اليكم مصدقا لما بين يدى من التورات و مبشرا برسول ياءتى من بعدى اسمه احمد. (همان ج ص 78).
ولى آياتى كه درباره پيامبر اكرم و تاريخ او و خلاصه در ارتباط با اوست چندان زياد است كه تنها فهرست آن خود كتاب مستقلى است ؛ بهترين مرجع براى دسترسى به اين آيات فرهنگ موضوعى قرآن مجيد به كوشش فانى - خرمشاهى است . ماتيمنا از همين مرجع ، صفات و القاب پيامبر گرامى را ياد آور مى شويم :
اوصاف :
احمد: صف / 6
اذن (زودباور): توبه / 61
اسوة الحسنه : احزاب / 21
امين : اعراف / 68
اول العابدين : زخرف / 81
اول المسلمين : انعام / 163 و زمر / 12
برهان : نساء / 174
بشير: بقره / 119، مائده / 19، اعراف / 118، هود / 2، سباء / 28، فاطر / 24.
خاتم النبيين : احزاب / 40
داعى الله : احزاب / 46، احقاف / 31 و 32.
رحمة للعالمين : انفال / 33، توبه / 61، انبياء / 107
الرحيم : توبه / 128
رسول الله : فتح / 29، حجرات / 3، 7، 15 - منافقون / 1 و 5
رسول مبين : زخرف / 29، دخان / 13
رئوف : توبه / 128
سراج منير: احزاب / 46
شاهد: احزاب / 45، فتح / 8، مزمل / 15
شهيد: بقره / 143، نساء / 41، نحل / 89، اسراء / 96
صاحب : اعراف / 184، نجم / 2، تكوير / 22
العائل : ضحى / 8
عبدالله : مريم / 30، جن / 19
عربى : فصلت / 44
ضال (گمشده ): ضحى / 7
مبشر: اسراء / 105، فرقان / 56، احزاب / 45، فتح / 8
مدثر: مدثر / 1
مذكر: غاشيه / 21
مزمل : مزمل / 1
منذر: رعد / 7، شعراء / 194، ص / 65، ق / 3، نازعات / 45.
نبى : مائده / 81، انفال / 61، 64، 65، 67، 70، 73، 113، 117، احزاب / 1، 6، 13، 28، 30، 32، 38، 45، 50، 53، 56، 59، حجزات / 2، ممتحنه / 12، طلاق / 1، تحريم / 1 و 3 و 8 و 9.
نبى امى : اعراف / 157، نحل / 103، عنكبوت / 48.
نذير: بقره / 119، مائده / 19، اعراف / 184 و 188، هود / 2 و 12 - حجر / 89، اسراء / 105، حج / 49، فرقان / 56، عنكبوت / 50سجده / 3، احزاب / 45، سباء / 28 و 46، فاطر / 23، 24 و 42 - ص / 70، احقاف / 9، فتح / 8، ذاريات / 50 و 51، نجم / 56، ملك / 26.
نور: مائده / 15
ولى : مائده / 55
يتيم : ضحى / 6.
113-
رجوع فرماييد به آيه 37 سوره ابراهيم و آيه 126 سوره بقره .
114-
بحار 15 ص 105.
115-
به نقل از تاريخ اسلام دكتر محمد ابراهيم آيتى و دكتر ابوالقاسم گرجى ص 5.
116-
به نقل از تاريخ اسلام دكتر محمد ابراهيم آيتى و دكتر ابوالقاسم گرجى ص 5.
117-
همان ص 6.
118-
همان ص 7.
119-
همان ص 7 و نيز رجوع كنيد به الاصنام كلبى ترجمه سيد محمد رضا جلالى نائينى چاپ نشر نو - تهران 1364 صفحات 102 و 103.
120-
همان ص 7 و نيز رجوع كنيد به الاصنام كلبى ترجمه سيد محمد رضا جلالى نائينى چاپ نشر نو - تهران 1364 صفحات 102 و 103.
121-
تاريخ پيامبر اسلام ، تاءليف دكتر آيتى و دكتر گرجى ص 13.
122-
همان ص 21.
123-
همان ص 35.
124-
همان ص 44.
125-
همان ص 46.
126-
همان ص 47 به نقل از بحار ج 15 ص 127.
127-
ج 1 ص 153.
128-
ج 16 ص 9 تا 74 به نقل از فروغ ابديت آية الله سبحانى .
129-
نقل به مضمون از: فروغ ابديت ج 1 ص 112 به نقل از تاريخ طبرى ج 2 ص 4 و سيره حلبى ج 1 ص 54.
130-
تاريخ پيامبر اسلام ، دكتر آيتى و دكتر گرجى ص 50 به نقل از الكامل ج 2 ص ‍ 9.
131-
(در كتاب عيون اخبارالرضا(ع ) و ص 206 و امالى صدوق ، ص 107 و ج 15 بحار (چاپ جديد) ص 125 - 126، اشعارى از عبدالمطلب نقل شده است كه امام على بن موسى عليه الصلوة والسلام ، آنها را براى ريان بن صلت خواند). - تاريخ پيامبر اسلام ، نوشته دكتر آيتى ، تصحيح و حواشى دكتر ابوالقاسم گرجى ، ص 50، حاشيه چهارم .
(عبدالمطلب پس از آنكه داستان اصحاب فيل به انجام رسيد، اشعارى گفت كه يعقوبى آن را نقل كرده است .) - ترجمه تاريخ يعقوبى ج 1، ص 330، و اشعارى ديگر كه مجلسى از مجالس مفيد و امالى شيخ طوسى و كنز كراجكى نقل كرده است . - تاريخ پيامبر اسلام . ص 50 متن .
132-
مرحوم دكتر آيتى و آقاى دكتر گرجى در صفحه 54 تاريخ پيامبر اسلام به حق يادآور شده اند كه باردارى آمنه سلام الله عليها در ذيحجه با تولد پيامبر در 17 ربيع الاول ، هماهنگ نيست و احتمال داده اند كه حج آنسال در جمادى الاول و يا جمادى الثانى (طبق رسم جاهلى كه هر ماهى از ماههاى سال را دو سال حج مى كردند) واقع شده باشد. آية الله سبحانى اين استدلال را كه اصل آن از شهيد ثانى ست درست ندانسته اند و در ص 125 فروغ ابديت ، اثبات فرموده اند كه اعراب جاهلى در سال دوبار حج مى كرده اند رجب و ذيحجه بنابراين آمنه در ايام تشريق در رجب باردار شده و مدت حمل تا 17 ربيع ، 8 ماه و اندى خواهد بود.
133-
پس از پنجاه سال ، نوشته استاد دكتر سيد جعفر شهيدى . صفحات 37 تا 41.
134-
آيينه اسلام نوشته طه حسين ترجمه دكتر محمد ابراهيم آيتى چاپ دوم . شركت انتشار صفحات 10 و 12.
135-
آيينه اسلام - دكتر طه حسين ترجمه دكتر محمد ابراهيم آيتى نقل به اقتباس و گزينش از صفحات 10، 11، 14، 16، 17، 18، تا 21 و نيز ص 25.
136-
سوره ابراهيم ، آيه 37.
137-
اسدالغابه ذيل ماده قيس . به نقل از فروغ ابديت صفحه 29 و 30.
پس از آنكه پيامبر به مدينه هجرت كردند، و قيس بن عاصم خدمت پيامبر رسيده بود، يكى از انصار از دختران وى پرسيد و او گفت همه را كه 12 تن بودند زنده بگور كردم و هيچ تاءثرى در دلم ايجاد نشد جز يكى . سپس ماجراى اين يك را با جزئيات ذكر كرد. پيامبر كه چشمانش از اشك پر شده بود فرمودند: ان هذه لقسوة و من لا يرحم لا يرحم اين يك سنگدلى آشكار است و هر كس عاطفه نداشته باشد مشمول رحمت الهى نمى گردد.
138-
پس از پنجاه سال ، دكتر سيد جعفر شهيدى ص 34.
139-
همان ، ص 55.
140-
همان ص 62 و 63.
141-
همان ، ص 64 و 65.
142-
همان ، ص 74.
143-
همان ، ص 33.
144-
مغازى محمد بن عمر واقدى ، ترجمه محمود مهدوى دامغانى ج 3 صفحات 669 تا 675.
145-
رجوع فرماييد به كتاب گرانقدر يكصد و پنجاه صحابه ساختگى نوشته علامه سيد مرتضى عسگرى .
146-
زنان بزرگ اسلام - خديجه . على محمد على دخيل - ترجمه دكتر فيروز حريرچى ص 20.


نام كتاب : داستان پيامبران جلد هاى 1 و 2

از آدم (ع) تا حضرت محمد (ص)

مؤ لف : سيد على موسوى گرمارودى




امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : چهارده معصوم , پیامبر اکرم (ص) , مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی ,

تاریخ : جمعه 03 بهمن 1393 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 307

مطالب گذشته
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398
» کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398
» ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397
» ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396
» مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396
» اربعین »» شنبه 29 آبان 1395
» درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395
» آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395
» یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395
» محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395
» دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394
» وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394
» درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394
» انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394
» ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394
» موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394
» ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394
» فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394
» قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394
» داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393
» داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393
» داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393
» موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393
» خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393
» نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393
» زندگانی حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله »» جمعه 03 بهمن 1393
تعداد صفحات : 15 1 2 3 4 5 6 7 ...14 15 صفحه بعد
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
سخنی از بهشت
آیه قرآن
آیه قرآن
ذکر روزهای هفته
ذکر روزهای هفته
جنگ دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس
وصیت شهدا
وصیت شهدا
مهدویت امام زمان (عج)
مهدویت امام زمان (عج)
مطالب محبوب
سخنی از صدق وصفا بازدید : 467
ديان و مذاهب هند بازدید : 459
فیض کا شانی بازدید : 447
امام علی (ع) بازدید : 437
اربعین بازدید : 427
امام شناسی بازدید : 419
آداب سخن گفتن بازدید : 413
) دعاى گنج العرش بازدید : 407
نظر سنجي
چند صلوات برای ظهور امام زمان می فرستید؟
کدامین مطالب را می پسندید؟
نظرتان در مورد سایت چیست؟

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به نوای معطر الهی مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

نوای معطر الهی