وبلاگicon
وبلاگکد ماوس

نوای معطر الهی
حکایات
قالب وبلاگ
درباره ي سايت


اگر قدری شنوا باشیم نوای معطر الهی را می شنویم........................... سایتی مذهبی -داستانی-علمی-نرم افزاری...................................... با نظرات خود ما را یاری دهید.................................................
موضوعات سايت
چهارده معصوم
مطالب وفایل های مذهبی
داستان و ادبیاتی
خبری از زندگی
تفسیری از قرآن
خبری برای آن دنیا
قرآن
معرفی کتاب
پیامبران
سوره ها
کتاب خانه:
سفر مجازی
نرم افزار موبایل
ادیان
گالری تصاویر
مطالب علمی از دنیای علم وهنر
زندگانی بزرگان علم وادب ایران وجهان
المپیاد
رایانه وموبایل
فیلم
نويسندگان
احمد ارسالی: 3
مطالب تصادفي
سوره قرآن
سوره قرآن
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
اوقات شرعی
اوقات شرعی
امکانات وب




در اين وبلاگ
در كل اينترنت



RSS


POWERED BY
rozblog.COM
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان
تشرف شيخ حيدر علي مد اصفهاني 

آقاى شيخ حيدر على مدرس اصفهانى فرمود: يـكـى از مـواقـعـى كه من به حضور مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و آن مولا را نشناختم , سالى بود كه اصفهان بسيار سرد شد و نزديك پنجاه روز آفتاب ديده نمى شد و مدام برف مى باريد.
سرما بحدى شد كه نهرهاى جارى يخ بسته بود.
آن وقـتـهـا من در مدرسه باقريه (درب كوشك ) حجره داشتم و حجره ام روى نهر واقع شده بود.
مقابل حجره مثل كوه , برف و يخ جمع شده بود.
از زيادى يخ و شدت سرما,راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستايى فوق العاده در مضيقه وسختى بودند.
روزى پدرم , با كمال سختى به شهر آمد تا بنده را به سده (محلى در اطراف اصفهان )نزد خودشان بـبـرد, چون وسايل آسايش در آن جا فراهم بود.
اتفاقا سرماى هوا وبارش برف بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و به دست آوردن خاكه و ذغال هم براى اشخاصى كه قبلا تهيه نكرده بودند, مشكل و بـلـكـه غير ممكن بود.
از قضا نيمه شبى ,نفت چراغ تمام و كرسى سرد شد.
مدرسه هم از طلاب خـالى بود, حتى خادم , اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت .
فقط يك طلبه طرف ديگر مـدرسـه درحجره اش خوابيده بود لذا پدرم شروع به تندى كرد كه چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته اى .
فعلا كه درس و مباحثه اى در كار نيست , چرا در مدرسه مانده اى و به منزل نمى آيى تا ما و خودت را به اين سختى نيندازى ؟ مـن جـوابـى غير از سكوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم .
از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقريبا شب هم از نيمه گذشته بود.
نـاگـاه صداى در مدرسه بلند شد و كسى محكم در را مى كوبيد.
اعتنايى نكرديم .
باز به شدت در زد.
ـا با اين حساب كه اگر از زير لحاف و پوستين بيرون بياييم ديگر گرم نمى شويم , ازجواب دادن خوددارى مى كرديم .
اما اين بار چنان در را كوبيد كه تمام مدرسه به حركت در آمد.
خود را مجبور ديـدم كه در را باز كنم .
برخاستم و وقتى در حجره را بازكردم , ديدم به قدرى برف آمده كه از لبه ازاره ايوان (ديواره كوتاه آن ) بالاتر رفته است , به طورى كه وقتى پا را در برف مى گذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو مى رفت .
بـه هـر زحـمـتى بود, خود را به دهليز (دالان ) مدرسه رسانيده و گفتم : كيستى ؟ اين وقت شب كسى در مدرسه نيست .
بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند: شما رامى خواهم .
بدنم لرزيد و با خود گفتم : اين وقت شب و ميهمان آشنا, آن هم كسى كه مرا از پشت در بشناسد, بـاعـث خـجالت است .
در فكر عذرى بودم كه براى او بتراشم , شايد برود ورفع مزاحمت و خجالت شود.
گفتم : خادم در را بسته و به خانه رفته است .
من هم نمى توانم در را باز كنم .
فرمودند: بيا از سوراخ بالاى در اين چاقو را بگير و از فلان محل باز كن .
فوق العاده تعجب كردم ! چون اين رمز را غير از دو سه نفر از اهل مدرسه كسى نمى دانست .
چاقو را گرفته و در را باز كردم .
بيرون مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه را روشـن كـرده بـودند, ولى در آن وقت آن چراغ خاموش بود و من متوجه نبودم .
خلاصه اين كه شخصى را ديدم در شكل شوفرها, يعنى كلاه تيماجى گوشه دارى بر سر و چيزى مثل عينك روى چشم گذاشته بود شال پشمى به دورگردن پيچيده و سينه اش را بسته بود كليجه ترياكى رنگى (يـك نـوع لـباس نيم تنه ) كه داخل آن پشمى بود به تن كرده و دستكش چرمى در دست داشت .
پاهاى خود را با مچ پيچ محكم بسته بود.
سـلامـى كـردم .
ايـشان جواب سلام مرا بسيار خوب دادند.
من دقت مى كردم كه از صدا,ايشان را بـشـنـاسـم و بفهمم كدام يك از آشنايان ما است كه از تمام خصوصيات حال ماو مدرسه با اطلاع مى باشد.
در اين لحظات دستشان را پيش آوردند ديدم از بند انگشت تا آخر دست , همه دوقرانى هاى جديد سـكـه اى چـيـده است كه آنها را در دست من گذاشتند و چاقويشان راگرفتند و فرمودند: فردا صـبـح خاكه براى شما مى آورم .
اعتقاد شما بايد بيش از اينهاباشد.
به پدرتان بگوييد اين قدر غرغر نكن , ما بى صاحب نيستيم .
ايـن جـا ديگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم كه بفرماييد, پدرم تقصيرندارد, چون وسايل گرم كننده حتى نفت چراغ هم تمام شده است .
فرمودند: آن شمع گچى را كه بر طاقچه بالاى صندوقخانه است , روشن كنيد.
عرض كردم : آقا اينها چه پولى است ؟ فرمودند: مال شما است و خرج كنيد.
در بـين صحبت كردن , متوجه شدم كه براى رفتن عجله دارند ضمنا زمانى كه من باايشان حرف مى زدم , اصلا سرما را احساس نمى كردم .
خواستم در را ببندم , يادم آمداز نام شريفشان بپرسم , لذا در را گـشـودم ديـدم آن روشنايى كه خصوصيات هر چيزى در آن ديده مى شد به تاريكى تبديل شـده اسـت , لذا به دنبال جاى پاهاى شريفش مى گشتم , چون كسى كه اين همه وقت , پشت در, روى اين برفها ايستاده باشد, بايدآثار قدمش در برف ديده شود, ولى مثل اين كه برفها سنگ و رد پا و آمد و شدى درآنها نبود.
از طرفى چون ايستادن من طول كشيد, پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا مى زد كه بيا هركس مى خواهد باشد.
از ديدن آن شخص نااميد شدم و بار ديگر در را بستم و به حجره آمدم .
ديدم ناراحتى پدرم بيشتر از قـبـل شـده اسـت و مـى گـفت : در اين هواى سرد كه زبان با لب و دهان يخ مى كند, با چه كسى صحبت مى كردى ؟ اتفاقا همين طور هم بود.
بـعد از آمدن به اتاق در طاقچه اى كه فرموده بودند, دست بردم شمعى گچى را ديدم كه دو سال پـيش آن جا گذاشته بودم و به كلى از يادم رفته بود.
آن را آوردم و روشن كردم .
پولها را هم روى كرسى ريختم و قصه را به پدرم گفتم .
آن وقت حالى به من دست دادكه شرحش گفتنى نيست .
طـورى بـود كـه اصلا احساس سرما نمى كردم و به همين منوال تا صبح بيدار بودم .
آن وقت پدرم براى تحقيق پشت در مدرسه رفتند.
جاى پاى من بود, ولى اثرى از جاى پاى آن حضرت نبود.
هنوز مشغول تعقيب نمازصبح بوديم كه يكى از دوستان مقدارى ذغال و خاكه براى طلاب مدرسه فرستاد كه تاپايان آن سردى و زمستان كافى بود


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 160

تشرف شيخ علي مهدي دجيلي در راه زيارت جناب حر 

عالم فاضل , شيخ على مهدى دجيلى (دجيل شهرى است حدود پنجاه كيلومترى سامرا) فرمود: سـفـر اولـى كـه به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) مشرف شدم , قصد داشتم به زيارت جناب حر (رض ) نيز بروم .
حيوانى را براى رفت و برگشت كرايه كردم و مكارى همراه من نيامد.
ساعت چهار بـعـد از ظـهر بود كه به زيارت جناب حر مشرف شدم .
درمراجعت , هيچ كس از زوار با من نبود و آفـتـاب در حال غروب كردن بود.
رو به طرف شهر روانه شدم وقتى به خط آهن , كه نزديك مرقد جناب حر است رسيدم به خاطرتنها بودن , آن هم نزديك غروب آفتاب , ترس مرا گرفت .
نـاگهان گلوله اى از نزديك سرم گذشت .
گلوله دوم , سوم , چهارم و پنجم هم به همين ترتيب .
يقين كردم كه شليك كنندگان دزدند و به قصد غارت و چپاول آمده اند.
همان جا به حضرت ولى عـصـر عـجـل اللّه تعالى فرجه الشريف متوسل شدم و عرض كردم : مولى جان ,من زائر جدت (ع ) مى باشم و اين اولين زيارت من است آيا شما راضى مى شويد كه مرا در شهر غربت غارت كنند؟ نـاگـاه رعـب و وحـشـت مـن از بين رفت و قلبم آرام گرفت و فراموش كردم كه به آن حضرت متوسل شده ام .
همان لحظه سيدى را كه عمامه سياهى داشت , ديدم .
ايشان در سن چهل سالگى و در لباس اهل علم بود.
نفهميدم كه از طلاب نجف اشرف است يا كربلاى معلى و يا جاى ديگر.
او از كوچه باغها ظاهر شد و سلام كرد و فرمود: سامراچطور است ؟ گفتم : بحمداللّه خوب است .
آنگاه از حال حجة الاسلام آقا ميرزا محمد تهرانى پرسيد.
گفتم : خوب است .
همين طور از حال ثقة الاسلام جناب شيخ آقا بزرگ تهرانى پرسيد.
گفتم : در بهترين حالات است .
فرمود: حال شما طلاب سامرا چطور است ؟ گفتم : خوب است .
فرمود: امر معيشت شما چگونه مى گذرد؟ عرض كردم : از بركت حضرت صاحب الزمان (ع ) خوب است .
تـعـارف كردم كه سوار شود, ولى ايشان ابا نمود.
پياده شدم و بر سوار شدن او اصرارنمودم .
مقدار كمى سوار و زود پياده شد و دوباره خودم سوار شدم ناگاه خود را نزدقهوه خانه اى كه در كنار نهر حـسـيـنيه است ديدم , قهوه خانه اى كه ابتداى شهر كربلااست .
سيد وداع نمود و به يكى از كوچه باغها رفت .
وقـتـى تشريف برد, به فكر افتادم كه من الان كنار خط آهن بودم كه آفتاب غروب كرد وبه فاصله پانزده دقيقه خودم را در شهر كربلا مى بينم و صداى اذان بلند است با اين كه مسافت از يك فرسخ بـيـشتر است .
اين سيد چه كسى بود كه از اهل سامرا و اوضاع آن سؤال نمود؟ واصلا چطور فهميد كه من از آن جا هستم ؟ تازه من همان اول به چه كسى متوسل شدم ؟ لـذا يـقـيـن كـردم كـه آن آقا, حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است و آنچه يـقـيـنـم را مـحـكـم مـى كـنـد اين است كه در راه از ايشان پرسيدم : نام شما چيست ؟ فرمودند: سيدمهدى .
بلافاصله برگشتم كه ببينم كجا رفت , اما با كمال تعجب از آن بزرگوار اثرى نبود, درحالى كه در باغ يا راه ديگرى غير از مسيرى كه آمده بوديم , ديده نمى شد!


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 180

تشرف شيخ انصاري 

عالم ربانى آقا ميرزا حسن آشتيانى , كه از جمله شاگردان فاضل شيخ انصارى (ره )است فرمود: روزى بـا عده اى از طلاب در خدمت شيخ انصارى (ره ) به حرم حضرت اميرالمؤمنين (ع ) مشرف شديم .
بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصى به ما برخورد و بر شيخ انصارى سلام كرد و براى مصافحه و بـوسـيـدن دست ايشان جلو آمد.
بعضى از همراهان براى معرفى آن شخص به شيخ عرض كردند: ايشان نامش فلان و در جفر يا رمل ماهر است و ضمير اشخاص را هم مى گويد.
شـيـخ چـون ايـن مـطلب را شنيد, متبسم شد و براى امتحان , به آن شخص فرمود: من چيزى در ضميرم گذراندم اگر مى توانى بگو چيست ؟ آن شـخص بعد از كمى تامل , عرض كرد: تو در ذهن خود گذرانده اى كه آياحضرت صاحب الامر (ع ) را زيارت كرده اى يا نه ؟ شـيـخ انـصارى (ره ) وقتى اين را شنيد حالت تعجب در ايشان ظاهر گشت , اگر چه صريحا او را تصديق نفرمود.
آن شخص عرض كرد: آيا ضمير شما همين است كه گفتم ؟ شيخ ساكت شد و جوابى نفرمود.
آن شـخص اصرار كرد كه درست گفتم يا نه ؟ شيخ اقرار كرد و فرمود: خوب , بگو ببينم كه ديده ام يا نه ؟ آن شخص عرض كرد: آرى , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفياب شده اى : يك مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جاى ديگر.
شـيـخ چـون ايـن سـخـن را از او شـنـيـد, مثل كسى كه نخواهد مطلب بيشتر از اين ظاهرشود, براه افتاد


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 195

تشرف شيخ حسين آل رحيم (ره ) 

شيخ باقر كاظمى (ره ) فرمود: در نجف شخصى به نام شيخ حسين آل رحيم زندگى مى كرد كه مردى پاك طينت و ازمقدسين و مـشـغـول بـه تـحـصـيل علم بود.
ايشان به مرض سل مبتلا شد, به طورى كه باسرفه كردن از سـيـنـه اش اخلاط و خون خارج مى شد.
با همه اين احوال در نهايت فقرو پريشانى بود و قوت روز خـود را هـم نـداشت .
غالب اوقات نزد اعراب باديه نشين درحوالى نجف اشرف مى رفت تا مقدارى قوت , هر چند كه جو باشد بدست آورد.
باوجود اين دو مشكل , دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كـرد, امـا هـر دفـعـه كه او راخواستگارى مى كرد, نزديكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمى دادند وهمين خود علت ديگرى بود كه در هم و غم شديدى قرار بگيرد.
مـدتـى گـذشـت و چـون مـرض و فقر و نااميدى از آن زن , كار را بر او مشكل كرده بود,تصميم گـرفـت عـمـلـى را كـه در بين اهل نجف معروف است انجام دهد, يعنى چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بشود, تا به مقصدبرسد.
شـيخ حسين مى گويد: من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم .
شب چهارشنبه آخر شد.
آن شب , تاريك و از شبهاى زمستان بود.
باد تندى مى وزيد وباران اندكى هم مى باريد.
من در دكه مسجد كه نزديك در است نشسته بودم , چون نمى شد داخل مسجد شوم , به خاطر خونى كه از سـيـنه ام مى آمد و چيزى هم نداشتم كه اخلاط سينه را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جـايـز نـبود.
از طرفى چيزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند, لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت و دنياپيش چشمم تاريك شد.
فـكـر مى كردم شبها تمام شد و امشب , شب آخر است , نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم ظاهر شد.
ايـن هـمـه رنـج و مـشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش كشيدم تابتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بيايم با همه اين زحمات , جز ياس ونااميدى نتيجه اى نگرفتم .
در ايـن كار خود تفكر مى كردم در حالى كه در مسجد احدى نبود.
آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم , مقدار كمى با خودم از نجف آورده بودم , نـاگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد.
از دور كه او را ديدم , ناراحت شدم و با خود گـفـتم : اين شخص , عربى از اهالى اطراف مسجداست و نزد من مى آيد تا قهوه بخورد.
اگر آمد, بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك هم و غمم زياد خواهد شد.
در ايـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسيد و سلام كرد.
نام مرا برد و مقابلم نشست .
از اين كه اسم مرا مـى دانـسـت تـعـجب كردم ! گمان كردم او از آنهايى است كه اطراف نجف هستند ومن گاهى ميهمانشان مى شوم .
از او سؤال كردم از كدام طايفه عرب هستى ؟ گفت : از بعضى از آنهايم .
اسم هر كدام از طوايف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم , گفت : نه از آنهانيستم .
در اين جا نـاراحـت شـدم و از روى تـمـسخر گفتم : آرى , تو از طرى طره اى ؟(اين لفظ يك كلمه بى معنى است ) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت : من از هر كجا باشم , براى تو چه اهميتى خواهدداشت ؟ بعد فرمود: چه چيزى باعث شده كه به اين جا آمده اى ؟ گفتم : سؤال كردن از اين مسائل هم به تو سودى نمى رساند.
گفت : چه ضررى دارد كه مرا خبر دهى ؟ از حـسـن اخـلاق و شـيرينى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و طورى شد كه هر قدر صحبت مى كرد, محبتم به او زيادتر مى شد, لذا يك سبيل (يكى از دخانيات )ساخته و به او دادم .
گفت : خودت بكش من نمى كشم .
برايش يك فنجان قهوه ريختم و به او دادم .
گرفت و كمى از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت : تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است .
خلاصه طورى بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زيادترمى شد.
بـه او گفتم : اى برادر امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى .
آياحاضرى با هم كنار حضرت مسلم (ع ) برويم و آن جا بنشينيم ؟ گفت : حاضرم .
حال جريان خودت را نقل كن .
گـفتم : اى برادر, واقع مطلب را براى تو نقل مى كنم .
از روزى كه خود را شناخته ام شديدا فقير و مـحـتـاجم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد وعلاجش را نمى دانم .
از طرفى عيال هم ندارم و دلم به زنى از اهل محله خودمان درنجف اشرف مايل شده است , ولى چون دستم از مـال و ثـروت خـالـى اسـت گـرفتنش برايم ميسر نمى شود.
اين آخوندها مرا تحريص كردند و گفتند: براى حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمان (ع ) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كـوفـه بيتوته كن , زيرا آن جناب را خواهى ديد و حاجتت را عنايت خواهد كرد و اين آخرين شب از شـبـهـاى چـهارشنبه است و با وجود اين كه اين همه زحمت كشيدم اصلا چيزى نديدم .
اين است علت آمدنم به اين جا و حوائج من هم همينها است .
در اين جا در حالى كه غافل بودم , فرمود: سينه ات كه عافيت يافت , اما آن زن , پس به همين زودى او را خواهى گرفت , و اما فقرت , تا زمان مردن به حال خود باقى است .
در عـين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم : به طرف مزار جناب مسلم (ع ) نرويم ؟ گفت : برخيز.
بـرخـاسـتم و ايشان جلوى من براه افتاد.
وقتى وارد مسجد شديم , گفت : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : چرا.
او نـزديـك شـاخـص (سنگى كه ميان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله اى ايستادم .
تكبيرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم .
ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طورى كه هـرگـز از احـدى چـنين قرائتى را نشنيده بودم .
از حسن قرائتش باخود گفتم : شايد او حضرت صـاحـب الزمان (ع ) باشد و كلماتى شنيدم كه به اين مطلب گواهى مى داد.
تا اين خيال در ذهنم افـتـاد بـه سـوى او نظرى انداختم , اما در حالى كه آن جناب مشغول نماز بود, ديدم نور عظيمى حضرتش را احاطه نمود, به طورى كه مانع شد كه من شخص شريفش را تشخيص دهم .
همه اينها وقتى بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مى شنيدم و بدنم مى لرزيد, اما از بـيم ايشان نتوانستم نماز را قطع كنم , ولى به هر صورتى كه بود نماز راتمام كردم .
نور حضرت از زمين به طرف بالا مى رفت .
مشغول گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با ايشان داشتم , شدم وعرض كردم : آقاى من , وعده شما راست است .
مرا وعده داديد كه با هم به قبرمسلم (ع ) برويم .
اين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم (ع ) شد.
من هم به دنبالش براه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم (ع ) گـرديـد و تـوقف كرد وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
صـبح , متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت , و ديدم سينه ام سالم و ابدا سرفه نمى كنم .
يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جـايـى كه گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقى است , همان طورى كه آن جناب فرمودند.
والحمدللّه


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 168

تشرف شهيدثاني (ره) 



مرحوم شهيدثانى مىفرمايند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلى است)، به مسجد آن جا، كه معروف به جامع ابيض است براى زيارت پيامبرانى كه در غار آن جا مدفونند، رفتم .

وقتى رسيدم، ديدم در مسجد قفل است و احدى در آن جا نيست. دست خود را بر قفل گذاشته و كشيدم. 

در باز شد و من وارد غار شدم .

در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گرديدم و به حدى توجه قلبى به خداى تعالى برايم پيدا شد كه از حركت قافلهاى كه همراهش بودم، فراموش كردم .

مـدتـى در آن جـا نشستم .

پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوى مكان قافله رفتم، اما ديدم آنها رفتهاند و هيچ كدام از ايشان نمانده است .

در كار خويش متحير ماندم و به فكر فرو رفتم، چون بـا پـاى پـيـاده كـه نمىتوانستم به قافله ملحق شوم .

از طرفى اثاثيه و حيوان مرا همراه خود برده بـودنـد.

به ناچار تنها و پياده به دنبال آنها به راه افتادم تا آن كه از پياده روى خسته شدم و به قافله هم نـرسـيـدم .

حـتى از دور هم كاروان را نمىديدم .

در اين احوال كه در تنگى و مشقت افتاده بودم، مردى را ديدم كه رو به طرف من آمد، او بر استرى سوار بود و وقتى به من رسيد، فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.

سـوار شـدم .

مـانند برق راه را طى كرد و طولى نكشيد كه به قافله ملحق شديم .

آن شخص مرا از استر پياده كرد و فرمود: به نزد رفقاى خود برو.

من هم داخل قافله شدم .

شهيدثانى مىفرمايد: بين راه در جستجويش بودم كه او را ببينم، اما اصلا ايشان را نديدم و قبل از آن نيز نديده بودم.


منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مىباشد. 



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 197

تشرف سيدي از علماي زاهد نجف اشرف 

عالم زاهد, آقا سيد محمد خلخالى فرمودند: سيدى جليل , كه صاحب ورع و تقوى و از پيرمردهاى نجف اشرف بود, با من رفاقتى داشت .
ايشان مـنزوى بود و زياد با ديگران مخلوط نمى شد.
شبى او را به منزل خوددعوت كردم تا با هم مانوس باشيم .
ايشان هم تشريف آوردند.
فرداى آن شب را هم نگذاشتم بروند و تا غروب كه يك شبانه روز مى شد, در منزل ما تشريف داشتند.
فـصـل تـابـستان بود و هواى گرم كه قهرا انسان تشنه مى شود.
ما هم تشنه مى شديم و ازمايعات خنك براى رفع عطش مى نوشيديم , اما آن سيد جليل بر خلاف ما هيچ اظهارعطش نمى كرد و هر چه را به ايشان تعارف مى كرديم مقدارى از روى تفنن مى نوشيد.
به همين جهت من عرض كردم : آقا شما در اين يك شبانه روز چرا اظهارعطش و تشنگى نمى كنيد؟ فرمودند: من تشنه نشدم .
مـتـحير ماندم .
تا آن كه ده دوازده روز بعد با ايشان به كوفه رفتيم .
ديدم آن سيد جليل هيچ تشنه نمى شود.
روز آخـر كـه خـيـال بـرگـشتن به نجف اشرف را داشتيم , اصرار زيادى كردم كه چرا شماتشنه نـمـى شويد؟ بايد بدانم كه اگر دارويى براى رفع عطش پيدا نموده ايد و استعمال مى كنيد به من هم ياد بدهيد تا كمتر آب بخورم و خلاصه اصرار زيادى كردم , اماايشان از گفتن سر باز مى زدند.
پس از آن همه اصرار فرمودند: بيا كنار شط برويم وقدم بزنيم .
با هم كنار شط رفته و در حين قدم زدن فـرمـودنـد: چـهل شب چهارشنبه ,همان طورى كه برنامه معمول علما و صلحا و عباد نجف اشـرف است به نيت تشرف به حضور ولى عصر(ع ) به مسجد سهله مى رفتم .
يك اربعين تمام شد و اثرى نديدم ,لذا مايوس شدم بعد از آن با كمال نوميدى متفرقه مى رفتم .
شـبـى از شـبهاى چهارشنبه كه مشرف شدم , هنگام برگشتن مقدارى از شب گذشته وآبى كه خـادم مـسـجد براى زوار تهيه مى كرد تمام شده بود.
خيلى تشنه شدم شب هم تاريك بود با همه ايـنـها رو به مسجد كوفه گذاشتم و چون مركبى هم پيدا نمى شد,تاريكى شب و وحشت از دزد و راهزن از يك طرف و زحمت پياده روى و پيرى ازطرف ديگر, اين دو, دست به دست هم دادند و با تـشـنگى و عطش مرا از پا درآوردند,لذا بين راه نشسته و به آن عين الحياة متوسل شده و عرضه داشـتـم : يـا حـجة بن الحسن ادركنى .
ناگاه ديدم عربى مقابل من ايستاده و سلام كرد و به زبان عـربـى مـتداول درنجف اشرف فرمود: من مسجد السهله تجى سيدنا تريد تروح بالمسجد كوفه ؟ (ازمسجد سهله آمده اى و مى خواهى به مسجد كوفه بروى ؟) با كمال بى حالى و ضعف عرض كردم : بلى .
فرمود: قم , (برخيز) و دست مرا گرفت و از جايم بلند كرد.
عرض كردم : انا عطشان ما اقدر امشى .
(من تشنه هستم و نمى توانم راه بروم ) فرمود: خذ هذه التمرات .
(اين خرماها را بگير) سه دانه خرما به من داد و فرمود: اينهارا بخور.
من تعجب نمودم و با خود گفتم : خرما خوردن با عطش چه مناسبتى دارد؟ ايشان به اصرار فرمود: خذ اكل .
(بگير و بخور) من ترسيدم كه تمرد كنم با خود گفتم : هر چه امشب به سرم بيايد, خير است .
يكى ازآن خرماها را بـه دهان گذاشتم .
ديدم بسيار معطر است و چون از گلويم پايين رفت انبساط و انشراح قلبى به من دست داد كه گفتنى نيست و فورا عطش و التهابم كم شد.
دومـى را خوردم و ديدم عطرش از اولى زيادتر و انشراح قلب و خنكى آن بيشتراست .
تا آن كه سه دانـه خـرمـا را خوردم , عطشم كاملا رفع شد.
عجيب تر آن كه خرماهاهسته نداشتند و تا آن وقت چنان خرمايى نديده و نخورده بودم .
بعد هم با اوبراه افتادم و چند قدمى برداشتيم .
فرمود: هذا المسجد.
(اين مسجد كوفه است .
) مـن مـتـوجه در مسجد شدم , ديدم مسجد شريف كوفه است و از طرفى ملتفت پهلويم شدم اما با كـمال تعجب ديدم آن مرد, عرب نيست .
و از آن وقت تاكنون تشنه نشده ام .
معلوم مى شود كه مرد عرب خود آن سرور و يا يكى از ملازمين درگاه حضرتش بوده است


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : پنجشنبه 17 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 174

تشرف سيد مهدي قزويني و مزار قاسم بن موسي الكاظم (ع ) 

سيد بزرگوار آقا ميرزا صالح , فرزند سيد مهدى قزوينى , از زبان پدر خويش نقل مى كند: مـن براى ارشاد و هدايت عشيره هاى بنى زبيد به مذهب تشيع , هميشه به جزيره اى كه در جنوب حـلـه و بـين دجله و فرات است .
مى رفتم , چون همه آنها اهل سنت بودند والحمدللّه همه مذهب تشيع را اختيار كردند و به همان مذهب هم باقى هستند وتعدادشان بيشتر از ده هزار نفر است .
در آن جـزيـره مـزارى اسـت كـه معروف به قبر حمزه فرزند حضرت كاظم (ع ) است ومردم او را زيـارت مـى كنند و براى او كرامات بسيار نقل شده است .
اطراف آن ,روستايى است كه حدودا صد خانوار در آن ساكن هستند.
مـن هـمـيـشـه به جزيره مى رفتم و از آن جا عبور مى كردم , اما آن قبر را زيارت نمى نمودم , چون صـحيح در نزد من , آن بود كه حمزة بن موسى بن جعفر (ع ) در رى با حضرت عبدالعظيم حسنى مدفون است .
يـك بـار طبق عادت هميشه بيرون رفتم و نزد اهل آن روستا ميهمان بودم .
آنهادرخواست كردند كـه مـن مـرقـد مـزبور را زيارت كنم .
امتناع كردم و گفتم : من مزارى راكه نمى شناسم , زيارت نمى كنم .
به خاطر اين گفته من , رغبت مردم به آن جا كم شد وكمتر به زيارت مى رفتند.
از نزد ايشان حركت كردم و شب را در جاى ديگرى نزد يكى از سادات ماندم .
وقت سحر شد و براى نـافـله شب برخاستم و مهياى آن شدم .
وقتى نماز شب را خواندم , به انتظار طلوع فجر و به هيئت تـعقيب نماز, نشستم .
ناگاه سيدى كه او را به صلاح وتقوى مى شناختم و از سادات آن جا بود, بر من وارد شد و سلام كرد و نشست .
فرمود:مولانا, ديروز ميهمان اهل روستاى حمزه شدى ولى او را زيارت نكردى .
گفتم : آرى .
فرمود: چرا؟ گـفـتـم : زيـرا من كسى را كه نمى شناسم , زيارت نمى كنم .
حمزة بن موسى الكاظم (ع )در رى مدفون است .
فرمود: رب مشهور لا اصل له , يعنى چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اما اساسى ندارد.
قبرى كه ايـن جا است , قبر پسر امام موسى كاظم (ع ) نيست , هر چند معروف شده است , بلكه قبر ابى يعلى حـمـزة بن قاسم العلوى است كه از نوادگان حضرت ابوالفضل العباس (ع ) است .
او يكى از علماى بزرگ و اهل حديث مى باشد كه ايشان را علماى علم رجال در كتابهاى خود ذكر كرده اند و به علم و تقوى و ورع توصيف نموده اند.
مـن بـا خود گفتم : اين شخص از عوام سادات است و از اهل اطلاع در علم رجال وحديث نيست .
لابـد ايـن مطلب را از بعضى علماء شنيده است .
آنگاه برخاستم تا ببينم طلوع فجر شده يا نه .
سيد هـم بـرخـاست و رفت , اما من غفلت كردم كه سؤال كنم اين سخن را از چه كسى نقل مى كنيد.
و چون فجر طالع شده بود, به نماز صبح مشغول شدم .
وقـتى نماز خواندم براى تعقيب نشستم , تا آفتاب طلوع كرد.
ضمنا بعضى ازكتب رجال همراه من بود.
در آنها نگاه كردم , ديدم مطلب همان است كه سيد ذكرنموده است .
بعد از آن , اهل روستا به ديدن من آمدند.
در بين ايشان آن سيد هم بود.
به او گفتم : توكه پيش از فـجر به نزد من آمدى و مرا از قبر حمزه , كه او ابو يعلى حمزة بن قاسم علوى است خبر دادى , اين را از كجا شنيده اى ؟ گـفـت : واللّه مـن پـيـش از فجر اين جا نبوده ام و شما را قبل از اين ساعت اصلا نديده ام .
من شب گـذشته بيرون روستا بيتوته كرده بودم و چون تشريف فرمايى شما را شنيدم ,امروز براى زيارت , خـدمـت رسـيـدم .
بـعد از اين سخنان , به اهل آن ده گفتم : الان لازم شد من براى زيارت حمزه برگردم , زيرا شكى ندارم در اين كه آن شخصى را كه ديده ام حضرت صاحب الامر (ع ) بوده است .
همراه تمام اهل آن روستا براى زيارت براه افتاديم .
و از آن وقت مزار ايشان موردتوجه واقع شد, به طورى كه زن و مرد از راههاى دور براى زيارت آن عالم بزرگوارمى آيند



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 151

تشرف سيدمحمد جبل عاملي 

تشرف سيدمحمد جبل عاملى

سـيدمحمد، پسر سيد عباس از اهل جبل عامل لبنان، به خاطر آزار و اذيت حاكمان ظالم آن ديار، كـه مـىخواستند او را به سربازى ببرند از آن جا متوارى شد، در حالى كه چيزى به همراهش نبود جـز يـك قـمـرى (يك دهم ريال )، و هرگز دست سؤال را پيش كسى دراز نكرد.

او مدتى سياحت نـمـود. در ايـام سياحت، در بيدارى و خواب، عجايب بسيارى را ديده بود.

بالاخره در نجف اشرف مـسـكن گزيد و در صحن مقدس اميرالمؤمنين عليه السلام يكى از حجرههاى فوقانى را منزل خود قرار داد و در نـهـايـت سـخـتـى زنـدگـى خود را گذرانيد و جز دو سه نفر هيچ كس ديگر از حالش مـطـلـع نـبود.

تا آن كه از دنيا رفت و از وقت خروج از وطن تا زمان فوت او پنج سال طول كشيد. ايشان بسيار با حيا و قانع بود و در ايام تعزيهدارى در مجالس حاضر مىشد.

گاهى بعضى از كتب ادعـيه را امانت مىگرفت و چون بسيارى از اوقات نمىتوانست بيشتر از چند دانه خرما و آب چاه صـحـن مقدس، چيز ديگرى به دست آورد، لذا براى وسعت رزق هميشه هر دعا و ذكرى را در اين بـاره مىخواند و ظاهرا كمتر ذكر و دعايى بود كه از او فوت شده باشد و شب و روز هم به خواندن اين دعاها و اذكار مشغول بود.

زمانى مشغول نوشتن عريضهاى خدمت حضرت بقية اللّه(عج) شد و بنا گذاشت كه چهل روز آن را بـنويسد، به اين صورت كه هر روز قبل از طلوع آفتاب، مقارن با باز شدن دروازه كوچك شهر (كه به سمت دريا است) بيرون رود بعد به طرف راست مسافتى نه چندان دور را بپيمايد به طورى كه احـدى او را نـبـيـنـد سپس عريضه را در گل گذاشته و به يكى از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد.

تا سى و هشت يا نُه روز اين كار را انجام داد. سـيـدمـحمد گفت: آن روز از محل انداختن عريضه برمىگشتم و سر را به زير انداخته و خُلقم بـسيار تنگ بود. متوجه شدم گويا كسى از پشت سر به من رسيد. او با لباس عربى و چفيه و عقال بـود و سـلام كرد.

من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و به او توجهى نكردم، چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم .

قدرى با من در مسير آمد، اما من به همان حالت اول باقى بودم .

در اين جا به لهجه اهل جبل عامل فـرمـود: سيدمحمد چه حاجتى دارى كه امروز سى و هشت يا سى و نه روز است كه قبل از طلوع آفـتاب بيرون مىآيى و تا فلان مكان از دريا مىروى و عريضه را در آب مىاندازى! گمان مىكنى امامت از حاجت تو مطلع نيست؟ سـيـدمحمد گفت: من تعجب كردم، چون احدى از برنامه من مطلع نبود به خصوص آن كه تعداد روزهـا را هـم بداند، چون كسى مرا كنار دريا نمىديد و تازه از اهل جبل عامل كسى اين جا نيست كه من او را نشناسم مخصوصا با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست، لذا احتمال دادم به نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور مولاى عزيزم، امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف رسـيدهام و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است به طورى كـه هـيـچ دسـتى آن طور نيست، با خود گفتم با ايشان مصافحه مىكنم، اگر نرمى دستشان را احـسـاس كـردم، به آداب تشرف به حضور مبارك امام (عج) عمل مىنمايم .

در همان حال دو دست خـود را پـيش بردم . ايشان هم دو دست مباركشان را پيش آوردند و با هم مصافحه كرديم . نرمى و لـطـافـت زيـادى احساس كردم و يقين نمودم كه نعمت عظيم و عنايت بزرگى به من رو آورده اسـت، امـا هـمـيـن كـه روى خـود را بـرگـرداندم و خواستم دست مباركش را ببوسم، كسى را نديدم. 

منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مىباشد. 
 




ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 169

تشرف سيدمهدي قزويني (ره) 

تشرف سيدمهدى قزوينى (ره) 

سيد بزرگوار آقا ميرزا صالح، فرزند سيدمهدى قزوينى، از زبان پدر خويش نقل مىكند: مـن براى ارشاد و هدايت عشيرههاى بنى زبيد به مذهب تشيع، هميشه به جزيرهاى كه در جنوب حـلـه و بـين دجله و فرات است، مىرفتم، چون همه آنها اهل سنت بودند والحمدللّه همه مذهب تشيع را اختيار كردند و به همان مذهب هم باقى هستند و تعدادشان بيشتر از ده هزار نفر است .

در آن جـزيـره مـزارى اسـت كـه معروف به قبر حمزه فرزند حضرت كاظم عليه السلام است و مردم او را زيـارت مـىكنند و براى او كرامات بسيار نقل شده است .

اطراف آن، روستايى است كه حدودا صد خانوار در آن ساكن هستند.

مـن هـمـيـشـه به جزيره مىرفتم و از آن جا عبور مىكردم، اما آن قبر را زيارت نمىنمودم، چون صـحيح در نزد من، آن بود كه حمزة بن موسى بن جعفر عليه السلام در رى با حضرت عبدالعظيم حسنى مدفون است. 

يـك بـار طبق عادت هميشه بيرون رفتم و نزد اهل آن روستا ميهمان بودم . آنها درخواست كردند كـه مـن مـرقـد مـزبور را زيارت كنم .

امتناع كردم و گفتم: من مزارى را كه نمىشناسم، زيارت نمىكنم .

به خاطر اين گفته من، رغبت مردم به آن جا كم شد و كمتر به زيارت مىرفتند. از نزد ايشان حركت كردم و شب را در جاى ديگرى نزد يكى از سادات ماندم .

وقت سحر شد و براى نـافـله شب برخاستم و مهياى آن شدم . وقتى نماز شب را خواندم، به انتظار طلوع فجر و به هيئت تـعقيب نماز، نشستم .

ناگاه سيدى كه او را به صلاح و تقوا مىشناختم و از سادات آن جا بود، بر من وارد شد و سلام كرد و نشست .

فرمود: مولانا، ديروز ميهمان اهل روستاى حمزه شدى ولى او را زيارت نكردى.

گفتم: آرى .

فرمود: چرا؟ گـفـتـم: زيـرا من كسى را كه نمىشناسم، زيارت نمىكنم . حمزة بن موسى الكاظم عليهالسلام در رى مدفون است .

فرمود: رب مشهور لا اصل له، يعنى چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اما اساسى ندارد.

قبرى كه ايـن جا است، قبر پسر امام موسى كاظم عليه السلام نيست، هر چند معروف شده است، بلكه قبر ابى يعلى حـمـزة بن قاسم العلوى است كه از نوادگان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .

او يكى از علماى بزرگ و اهل حديث مىباشد كه ايشان را علماى علم رجال در كتابهاى خود ذكر كردهاند و به علم و تقوا و ورع توصيف نمودهاند.

مـن بـا خود گفتم: اين شخص از عوام سادات است و از اهل اطلاع در علم رجال و حديث نيست . لابـد ايـن مطلب را از بعضى علماء شنيده است .

آنگاه برخاستم تا ببينم طلوع فجر شده يا نه .

سيد هـم بـرخـاست و رفت، اما من غفلت كردم كه سؤال كنم اين سخن را از چه كسى نقل مىكنيد.

و چون فجر طالع شده بود، به نماز صبح مشغول شدم . وقـتى نماز خواندم براى تعقيب نشستم، تا آفتاب طلوع كرد.

ضمنا بعضى از كتب رجال همراه من بود. در آنها نگاه كردم، ديدم مطلب همان است كه سيد ذكر نموده است . بعد از آن، اهل روستا به ديدن من آمدند. در بين ايشان آن سيد هم بود.

به او گفتم: تو كه پيش از فـجر به نزد من آمدى و مرا از قبر حمزه، كه او ابو يعلى حمزة بن قاسم علوى است خبر دادى، اين را از كجا شنيدهاى؟ گـفـت: واللّه مـن پـيـش از فجر اين جا نبودهام و شما را قبل از اين ساعت اصلا نديدهام .

من شب گـذشته بيرون روستا بيتوته كرده بودم و چون تشريف فرمايى شما را شنيدم، امروز براى زيارت، خـدمـت رسـيـدم .

بـعد از اين سخنان، به اهل آن ده گفتم: الان لازم شد من براى زيارت حمزه برگردم، زيرا شكى ندارم در اين كه آن شخصى را كه ديدهام حضرت صاحب الامر (عج) بوده است .

پس همراه تمام اهل آن روستا براى زيارت به راه افتاديم .

و از آن وقت مزار ايشان مورد توجه واقع شد، به طورى كه زن و مرد از راههاى دور براى زيارت آن عالم بزرگوار مىآيند. 



منبع:

كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) مىباشد. 




ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 136

تشرف سيد مهدي عباباف نجفي 

سـيـد مـهـدى عـباباف نجفى , كه مداومت تشرف به مسجدسهله در شبهاى چهارشنبه راداشت فرمود: شـبى با جمعى از رفقا به مسجدسهله مشرف شديم .
ديديم ركن قبله مسجد, طرف شرقى , همان جا كه مقام حضرت حجت (ع ) واقع ميباشد, روشن است .
پيش رفتيم .
سيد بزرگوارى در محراب مشغول عبادت بودند.
معلوم شد آن روشنى ,روشنى چراغ نـيست , بلكه نور صورت مبارك آن سرور, در و ديوار را منور ساخته است .
به جاى خود برگشته و بـاز نـظـر كرديم .
آن صفه را روشن ديديم , گويا چراغ نوربخشى در آن گذارده اند.
چون نـزديـك شـديـم هـمان حال سابق را يافتيم تا يقين كرديم كه آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهار (ع ) است .
هيبت آن حضرت همه ما را گرفت .
هر يك در جاى خود مانند چوب از حس وحركت افتاديم , جز مـن كـه چند قدمى از رفقا جلوتر رفتم .
هر چه خواستم نزديك شوم يا عرضى كنم , در خود يارايى نديدم , مگر اين كه مطلبى به خاطرم آمد و عرض كردم : لطفا استخاره اى براى من بگيريد.
آن حضرت دست مبارك خود را باز نموده و با آن تسبيحى كه مشغول به ذكر بودند,مشتى گرفته و بـعـد از حـساب كردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )).
بعد هم روى مبارك خود را به سـوى مـا انـداخـتـه و نظر پر فيض خويش را براى لحظاتى بر ماادامه داد.
گويا انتظار داشت كه حاجت دنيا و آخرت خويش را از درگاه لطف وعطايش درخواست نماييم , ولى سعادت و استعداد, ما را يارى نكرد و قفل خاموشى دهان ما را بست .
سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گرديد, چون قدرى تشريف برد قدرت در پاى خوديافته به دنبالش روانه شديم .
وقتى خواست از در مسجد بيرون رود, دوباره روى مقدس خود را به طرف ما نـمـود و مدتى به همين حال بود.
ما چند نفر بدون حس وحركت بوديم و هيچ قدرتى نداشتيم .
تا آن كـه بـالاخره از مسجد خارج شديم و به فاصله اى كه بين دو در بود رسيديم .
آن بزرگوار از در دوم خـارج شدند.
به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت .
فورا و با سرعت هر چه بيشتر بـه سـمـت دردوم دويـديـم .
بـه چـشـم بـهـم زدنـى از در دوم خـارج شـديـم و نظر به اطراف بـيـابـان انـداخـتـيـم , ولـى هـيچ كس را نيافتيم .
هر چه به اطراف و اكناف دويديم به هيچ وجه اثرى نيافتيم و براى ما معلوم شد كه به مجرد خروج از در دوم , حضرت از نظر ما مخفى شده اند.
بر بى لياقتى و از دست دادن فرصتى كه براى ذكر حاجاتمان پيش آمده بود, افسوس خورده و متاثر شديم



ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : مطالب وفایل های مذهبی , مذهبی , داستان و ادبیاتی , داستان مذهبی , حکایات ,

تاریخ : جمعه 11 بهمن 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 158

مطالب گذشته
» سخنی از صدق وصفا »» جمعه 08 شهریور 1392
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398
» کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398
» ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397
» ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396
» مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396
» اربعین »» شنبه 29 آبان 1395
» درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395
» آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395
» یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395
» محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395
» دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395
» 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394
» وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394
» درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394
» انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394
» ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394
» موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394
» سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394
» ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394
» فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394
» امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394
» قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394
» داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393
» داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393
» داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393
» آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393
» موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393
» خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393
» نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393
تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
سخنی از بهشت
آیه قرآن
آیه قرآن
ذکر روزهای هفته
ذکر روزهای هفته
جنگ دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس
وصیت شهدا
وصیت شهدا
مهدویت امام زمان (عج)
مهدویت امام زمان (عج)
مطالب محبوب
سخنی از صدق وصفا بازدید : 467
ديان و مذاهب هند بازدید : 459
فیض کا شانی بازدید : 447
امام علی (ع) بازدید : 437
اربعین بازدید : 427
امام شناسی بازدید : 419
آداب سخن گفتن بازدید : 413
) دعاى گنج العرش بازدید : 407
نظر سنجي
چند صلوات برای ظهور امام زمان می فرستید؟
کدامین مطالب را می پسندید؟
نظرتان در مورد سایت چیست؟

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به نوای معطر الهی مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

نوای معطر الهی