نوای معطر الهی پیامبران
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
پیغام مدیر سایت سلام دوست من به سایت نوای معطر الهی خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات
دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید
تصوير
آخرین ارسال های تالار گفتمان
اصحاب كهف ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عججا. (سوره كهف : 12) پادشاهى رعيت پرور و عدالت گستر، در سرزمين روم زمامدار بود. ساليانى دراز رهبرى مردم را بكف با كفايت خود گرفته و سعادت و ملك و ملت را تاءمين نموده بود. چون عمر او بسر رسيد و چشم از جهان فرو بست ، در ميان ملت او اختلافى پديد آمد كه موجب بد بختى آنها گشت و پادشاه كشور همسايه (دقيوس ) بر آنها تاخب و زمام آنان را به دست گرفت و بر تخت سلطنت تكيه زد. در آن كشور كاخى مجلل بنا نهاد و تشكيلات دامنه دارى را براى خود فراهم نمود. از ميان آن قوم شش نفر جوان خردمند و شايسته انتخاب كرد و آنان را وزراى خود گردانيد و مردم را به پرستش خود دعوت كرد. مردم بى خرد و ملت نادان ، طبق الوهيت او را به گردن نهادند و تن به عبوديت او دادند. همه در مقابل او به خاك مى افتادند و او را خداى بزرگ خود مى خواندند. روزگارى به اين ترتيب گذشت . روز عيد ملى آنها فرا رسيد و تمام طبقات مردم و همچنين شاه و درباريان در مراسم عيد شركت جستند. در آن حال كه شاه و مردم سرگرم عيش و نوش بودند، قاصدى وارد شد و نامه اى به دست شاه داد. شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد. حالش منقلب و آثار اضطراب در او نمايان گشت . زيرا در آن نامه گزارش داده شده بود كه سپاه فارس از مرزهاى كشور گذشته و قدم به خاك روم گذاشته اند و مرتب مشغول پيشروى هستند. اين نگرانى و اضطراب شاه ، در دل يكى از وزراء ششگانه اثر عجيبى گذاشت . او نگاه پر معنائى به رفقاى خود كرد و آنها هم با نيروى چشم به او پاسخ گفتند و در همين در همين نگاهها مطالب مهمى ميان آن شش نفر رد و بدل شد و همين نگاهها مقدمه يك حادثه بزرگ تاريخى گرديد. مراسم عيد پايان يافت و هر كس به خانه خود بازگشت . وزرا هم كه همه روزه جلسات انسى در خانه هاى خود داشتند همه با هم به خانه رفتند. چون مجلس انس تشكيل شد، گفتگوى آنها در اطراف همان نگاهها بود. يكى از آنها گفت : رفقا! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانى او را ديديد. او مى گويد من خداى مردمم و مردم بنده منند، اگر او براستى خدا مى بود از يك خبر ناگوار اينگونه ناراحت نمى شد و خود را نمى باخت . اين عجز و نا توانى او مرا به شك و ترديد انداخته و در وضع عجيبى گرفتارم نموده است . رفقا! من گاهى فكر مى كنم و از خودم ميپرسم : اين آسمان با عظمت را چه كسى بوجود آورده است ؟! اين خورشيد و ماه درخشان را كدام دست توانائى به گردش واداشته است ؟! چرا راه دورمى رويم و از آسمان و ماه سخن مى گويم ! نه من با خود مى انديشم كه چه كسى مرا از درون رحم مادرم به اين جهان آوردو روزيم داد و نيرويم بخشيد. من فكر مى كنم اين كارها را خدائى انجام داده و آن خداى بزرگ قطعا دقيوس نيست . او خيلى بزرگتر از آن است كه به فكر ما آيد. رفقا! اين زندگى ما با اين ذلت و ننگ كه بنده دقيوس باشيم قابل دوام نيست . بيائيد از لذتهاى زودگذر دنيا چشم بپوشيم و پشت پا به رياست دنيا بزنيم و به درگاه خدا رويم و از لرزشهاى گذشته استغفار كنيم . اين بيانات ، از زبان آن مرد خردمند چنان با هيجان ادا شد كه رفقا را تحت تاءثير قرار داد و همه تصميم گرفتند از آن كشور بت پرست و از آن وضع ناراحت كننده فرار كنند و در يكى از دورترين نقاط بيابان ، زندگى ساده و بى آلايشى ترتيب دهند و عمر خود را به پرستش خداى يگانه بگذرانند. روز بعد آن شش نفر دوست صميمى ، مخفيانه از شهر خارج شدند و راه بيابان را در پيش گرفتند. چند فرسخى كه از شهر دور شدند چوپانى را ديدند كه گوسفندان خود را در بيابان مى چرانيد. از آن چوپان آب خواستند. چوپان گفت من در چهره و سيماى شما آثار بزرگى جلال مى بينم شما كيستيد و كجا ميرويد؟ گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهيم كه از رياست و وزارت گذشته ايم و مى رويم در گوشه اى به عبادت خدايكتا مشغول شويم . زيرا پرستش (دقيوس ) وجدان ما راسرشكسته و ناراحت و در يك عذاب روحى گرفتار ساخته است . چوپان گفت : اگر موافقت كنيد من هم با شما هم عقيده ام و مايلم در اين سفر با شما شركت كنم .و در عبادت خداوند با شما شركت كنم . رفقا موافقت كردند. چوپان گوسفندان را به صاحبش رد كرد و با آنان همراه شد و سگ چوپان هم به دنبال آنها به راه افتاد. آنان با يكديگر گفتند: اگر سگ همراه ما بيايد، گاه و بى گاه صدا مى كند و مردم را از جايگاه ما آگاه مى سازد بايد او را از خود برانيم و با خيال آسوده راه خود را تعقيب كنيم . سگ را راندند، نرفت . تهديد كردند، نهراسيد. سنگ به سويش انداختند، حاضر به بازگشت نسد. بالاخره چاره در اين ديدند كه او را هم با خود ببرند. چوپان رفقاى جديد خود را از كوهى بالا برد و از جانب ديگر كوه به دامنه سبز و خرم و با طراوتى رسانيد. در آن نقطه درختان ميوه و نهرهاى آب گوارا وجود داشت و نسيم لذت بخشى مى وزيد. از ميوه ها خوردند و از آب گوارا نوشيدند. آنگاه قدم در شكاف (كهف ) گذاشتند. آفتاب از شكاف كوه در آن غار تايبده بود. رفقا تصميم گرفتند ساعتى استراحت كنند تا از سختى راه و پياده روى بياسايند و سپس به عبادت مشغول شوند. خواب طولانى و لبثوا فى كهفهم ثلثماءة سنين و ازدادوا تسمعا. (كهف : 19) لحظه اى از اين تصميم نگذشته بود كه آن مردان با ايمان در كنار يكديگر به خواب عميقى فرو رفتند و سگ چوپان هم در كنار درب ، سر خود را روى دست نهاد و به خواب رفت . نسيم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش مى داد و خورشيد هم گاهى از شكاف كوه ، نظرى در آن غار مى افكند ولى آنان بدون توجه به اين مورد در خواب بودند. خوابى كه بيش از سيصد سال به طول انجاميد و در اين مدت حتى براى يكمتربه هم آنها به هوش نيامدند. ولى پس از گذشتن آن بنابه اراده خداوند، از خواب بيدار شدند و نظرى به اطراف خود افكندند و از يكديگر پرسيدند: ما چقدر خوابيده ايم ؟ بعضى گفتند يك روز و بعضى اظهار كردند: يك نيمه روز خوابيده ايم . ولى مطلبى كه موجب بهت شديد و حيرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودى آنها و گرسنگى خودشان بود. هر چه درباره درختها و آبها فكر كردند، فكرشان به جائى نرسيد و سبب اينكه همه در يك روز از بين رفته اند، بر آنها نامعلوم ماند. بارى براى نجات از گرسنگى ، گفتند: يكى از ما بايد محرمانه به شهر برود و با اين پول مختصرى كه داريم غذائى تهيه كند ولى اينكار بايد بى سر و صدا انجام شود و كسى از جريان كار ما اطلاع نيابد و گرنه ما را مى كشند يا به بت پرستى وادار مى سازند. يكى از آنها كه مردى آزموده و كاردان بود، از جا برخواست . لباسهاى مرد چوپان را گرفت و پوشيد و به سوى شهر رهسپار شد. چون به دروازه شهر رسيد، شهر به نظرش نا آشنا آمد. قدم در شهر گذاشت . همه چيز را به وضع ديگرى ديد. كوچه ها و عمارتها تغيير كرده ، مغازه ها به صورت ديگرى در آمده ، لباس مردم عوض شده و خصوصيات ديگر شهر نيز تغيير يافته بود. اين مطالب براى او موجب حيرت گرديد. با خود مى گفت خدايا من خواب مى بينم ؟ آيا راه را گم كرده ام و اين شهر، شهر ديگرى است ؟ چرا همه چيز عوض شده و چرا من اين مردم را نمى شناسم . به هر حال ، خود را به مغازه نانوائى رسانيد. چند دانه نان برداشت و پولهاى خود را به صاحب مغازه داد. خباز پولها را گرفت ، نظرى بر آن افكند و گفت اى جوان ! آيا گنج پيدا كرده اى ؟ گفت : نه . اين پول خرمائى است كه من پريروز فروخته ام و از اين شهر رفته ام . اين جواب خباز را قانع نكرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت : اين جوان گنج پيدا كرده و اين پولها نشانه آن است . شاه گفت : اى جوان ! نترس و حقيقت مطلب را بگو. ما با تو كارى نداريم . پيامبر ما عيسى بن مريم به ما دستور داده كه از پيدا كننده گنج ، خمس آن را دريافت كنيم . اينك تو يك پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو. جوان گفت : اعليحضرتا! به عرض من گوش كنيد من مردى از اهل اين شهرم و دو روز قبل با چند از رفقاى خود براى عبادت خداوند به غار كوهى رفتيم . روزى كه ما از اين شهر رفتيم پادشاه اين شهر، دقيوس بود و مردم را به پرستش خود دعوت مى كرد. ما از نظر اينكه معتقد به خدائى او نبوديم ، از شهر گريختيم و به غار كوهى پناهنده شديم . رفقاى من هم اكنون در آن غار چشم به راه من هستند. شاه گفت : ما همراه تو مى آئيم تا رفقاى تو را از نزديك ببينيم و راستگوئى تو بر ما آشكار شود، زيرا مطلبى كه تو اظهار مى كنى بسيار عجيب است و سلطنت دقيوس مربوط به سيصد سال قبل مى باشد. شاه با جمعى از درباريان به همراهى آن جوان به راه افتادند. جمعى از اهل شهر هم كه كم و بيش از جريان با خبر شده بودند به دنبال آنها از شهر خارج شدند. چون كناره كوه رسيدند، جوان گفت : اگر شما ناگهان بر رفقاى من وارد شويد، آنها دچار ترس خواهند شد و ممكن است خطرى متوجه آنها شود، شما همين جا توقف كنيد تا من نزد رفقايم بروم و آنها را از چگونگى مطلب مطلع سازم سپس شما وارد شويد. جوان تنها قدم در درون كهف گذاشت و به رفقاى خود گفت : رفقاى عزيز! خواب شما آنطور كه گمان مى كرديد يك روز و يا نيم روز نبوده بلكه شما چندين قرن در آن غار بوده ايد. من به شهر رفتم . همه چيز را دگرگون ديدم ! و دقيوس جنايت كار حدود سيصد سال است مرده و بساط او بر چيده شده است . پيغمبرى از جانب خداوند به نام عيسى بن مريم برانگيخته شده و مردم پيرو آن پيغمبر عالى مقام اند. من به شهر رفتم و با وضع عجيبى روبرو شدم پولهاى من در نظر مردم ناشناس بود مرا به يافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من اين مطالب را درك كردم و معلوم شد كه ما به اراده خداوند چند صد سال در اين كهف خوابيده ايم . اكنون هم شاه و هم درباريان و جمعى از اهالى شهر بيرون غار اجازه ورود مى خواهند تا نزد شما آيند. رفقا باورشان نيامد و گمان كردند كه رفيقشان آنها را گرفتار ساخته است . گفتند بيائيد به درگاه خداوند دعا كنيم ما را به صورت اول برگرداند. در آن حال دست به دعا برداشتند و از حضرت احديت درخواست كردند كه ما را از اين ابتلا نجات بده و به صورت اول برگردان . درخواست آنان در پيشگاه خداوند پذيرفته شد و ديگر باره خداوند خواب را بر آنان مسلط ساخت . شاه و مردم مدتى انتظار كشيدند و چون از بازگشت جوان خبرى نشد، وارد كهف شدند ولى بنا به اراده الهى ، اصحاب كهف از نظر آنان مستور بودند. به اشاره شاه در آن مكان مسجدى ساختند و جايگاهى براى عبادت پروردگار بنيان نهادند و اين حادثه آيتى بود از حيات خداوند كه براى توجه مردم به قدرت پروردگار ارائه شد. نام كتاب : دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع ) مؤ لف :سيد محمد صوفى نرم افزار حوی صافات
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 207
زكريا و يحيى بسم الله الرحمن الرحيم كهيعص . ذكر رحمة ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا (سوره مريم : 1) حدود نود سال از عمر زكريا گذشته بود. موهايش سفيد، نيروى بدنش رو به ضعف و فرسودگى گذاشته و كمرش خميده بود ولى هنوز فرزندى نداشت . در عين حال كه زكريا مردى وارسته و بى اعتنا به قيود مادى بود، از نداشتن فرزند غمگين به نظر مى رسيد. او فكر مى كرد كه آفتاب عمرش بر لب بام رسيده و دفتر زندگانيش نزديك به آخر است . به زودى چشم از اين جهان مى پوشد و پسر عموهاى نالايق او نمى توانند رهبرى قوم را به عهده بگريند و آنان را به انجام امور مذهبى وادارند و بالنتيجه زحمات او نابود مى شود مردم از راه حق منحرف مى گردند. اين فكر شب و روز در مغز زكريا بود ولى او خود را تسليم اراده و مشيت خداوند مى دانست و اطمينان داشت كه در اين كار حكمتى نهفته و اسرارى است كه وى از آن بى خبر است . يكى از روزها وقتى زكريا وارد بيت المقدس شد يكسره به حجره مريم رفت . او سرپرستى مريم را متعهد شده وبه كارهاى او هم رسيدگى مى كرد. وقتى قدم به آن حجره گذاشت ديد مريم به نماز و عبادت مشغول است و در كنار حجره او ظرفى پر از ميوه ديده مى شود. زكريا از ديدن ميوه ها دچار بهت و حيرت شد زيرا اولا در حجره مريم كسى رفت و آمد نداشت و قفل آن حجره را فقط زكريا باز مى كرد و مى بست و ثانيا ميوه ها مربوط به فصل تابستان بود و او آنها را در فصل زمستان مى ديد، لذا از مريم پرسيد: اين ميوه ها از كجا است ؟! مريم گفت : اينها از پيشگاه خداوند صبح و شام براى من مى رسد و خداوند به هر كسى خواهد بى حساب روزى مى دهد. گفتار مريم و مشاهده نعمتهاى خداوند و الطاف و عنايات حضرت احديت زكريا را در وضع جديدى قرار داد و و او را در فكر عميقى فرو برد. خداوندى كه تا اين حد نسبت به بندگانش مهربان است كه براى آنها روزى بى حساب مى فرستد و آنان را غوطه ور در احسان خود مى سازد ممكن است به اين پير سالخورده فرتوت هم با همه ضعف و نا توانى كه دارد نظر لطفى كند و در سنين پيرى او را فرزندى دهد. آرى : بايد چاره اين كار را از خدا خواست ، و حل اين مشكل را از او تقاضا كرد. اين افكار مانند برق از مغز زكريا گذشت و در همان شب در محراب عبادت دست به دعا برداشت و گفت : (رب لاتذرنى فردا و انت خير الوارثين ) پروردگارا! مرا تنها مگذار و فرزندى به من عنايت كن كه جانشين و وارث من باشد مقام و منزلت زكريا، اقتضا مى كرد كه دعايش به اجابت برسد و درخواستش پذيرفته درگاه خدا شود و به همين جهت هنوز در محراب بود كه فرشتگان به او خبر دادند كه خداوند پسرى به نام يحيى به او عنايت خواهد كرد. روزها يكى پس از ديگرى گذشت و آثار حمل در همسر زكريا آشكار شد و پس از پايان دوره حمل ، خداوند پسرى زيبا، پاك و خردمند به او عطا فرمود. پسرى كه در كودكى ، علم و حمكت به او داده شد و بعد هم به مقام شامخ نبوت مفتخر گرديد. اين پسر، يحيى بود كه در دوران طفوليت ، عاشق عبادت پروردگار شد و از شدت عبادت و گريه از خوف خدا، بدنش ضعيف و لاغر گرديده بود. يحيى به امور دين كاملا آشنا و از اصول و فروع احكام تورات مطلع بود.. مشكلات دينى مردم را حل مى كرد و مسائل دين را به آنان مى آموخت . او در امر دين و رهبرى خلايق ، بسى جدى و كوشا بود. اگر مى ديد مردم مرتكب گناه مى شوند، سخت ناراحت و غضبناك مى شد و براى جلوگيرى از آن ، اقدام مى كرد. روزى به يحيى خبر دادند كه هيرودوس ، پادشاه فلسطين تصميم دارد كه با هيروديا دختر برادر (ياربييه ) خود ازدواج كند. يحيى بر آشفت كه اين ازدواج با مقررات دين سازش ندارد و تورات اجازه چنين ازدواجى را نمى دهد . نظريه يحيى ، به سرعت برق در شهر منتشر شد و در تمام محافل مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و كم كم به گوش هيروديا رسيد. هيروديا كه خود را ملكه آينده كشور مى دانست و هوس همسرى شاه را در سر مى پروراند، از شنيدن اين مطلب ، دنيا در نظرش تاريك شد و كينه يحيى را در دل گرفت . در يك موقعيت مناسب ، كه شاه مجلس بزمى داشت هيروديا با آرايش تمام به بزم او قدم گذاشت و تمام فنون دلربائى و عاشق كشى را بكار بست . شاه كه دلباخته او بود، بيشتر فريفته او شد و از او پرسيد چه حاجتى دارى بر آورم ؟! هيروديا اظهار داشت : اگر نسبت به من لطفى دارى ، حاجت من كشتن يحيى است . شاه هوا پرست ، دين و وجدان را بدست فراموشى سپرد و به كشتن يحيى فرمان داد. هنوز ساعتى نگذشته بود كه سر بريده يحيى را به حضور او آوردند. ولى چون خون يحيى به زمين ريخت به جوش آمد. خاك بر آن ريختند، باز مى جوشيد. بارهاى خاك بر روى آن ريختند و بصورت تل بزرگى در آمد اما بر فراز آن تل ، خون جوش مى زد. خون يحيى از جوش نيافتاد تا (بخت نصر) خروج كرد خروج كرد و هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را بالاى آن تل ، كشت تا خون يحيى از جوش افتاد و انتقام خون او گرفته شد . نام كتاب : دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع ) مؤ لف :سيد محمد صوفى نرم افزار حاوی صافات ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 145
اصحاب رس كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط. (سوره ق : 15) اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن (رس ) بود. در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعى بوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد. در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند. رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند. جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتند حيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هر انسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند. آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و در مقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت . سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها بر انگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروع به فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد. تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميان آن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند. آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نيست . دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمين فرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت . جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطور تفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير و استهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت در آمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهم سازيد. به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند و آن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند. ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديد و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت . اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمين كوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند. نام كتاب : دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع ) مؤ لف :سيد محمد صوفى نرم افزار حاوی صافات
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 170
يونس و ان يونس لمن المرسلين . اذ ابق الى الفلك المشحون . فساهم فكان من المدحضين . (سوره صافات : 145) به امر پروردگار عالم ، يونس بن متى ، بار نبوت و پيامبرى را به دوش گرفت و به راهنمائى مردم نينوا مشغول شد و آن قوم بت پرست را به سوى خداوند دعوت كرد. چون روح آن قوم با بت پرستى خو گدفته بود، دعوت يونس رارد كردند و گفتند: اين چه سخنى است كه مى گوئى ؟! و اين چه دروغى است كه براى ما آوردى ؟ اين بتها هستند كه پدران و مادران ما آنها را مى پرستيدند و در برابر آنها خضوع و خشوع مى نمودند. ما هم به پيروى از آنها، از پرستش بتها رو نمى گردانيم و خدايان خود را رها نمى كنيم . يونس آنان را از تقليد كور كورانه و پيروى از روش غلط پدران توبيخ كرد و گفت بيائيد به عقل و خرد خود رجوع كنيد و پرده اوهام را از مقابل ديده دل برداريد و ببينيد اين بتها لياقت و شايستگى پرستش را دارند؟! او آيا اين موجودات بى جان ، قادر بر نفع و ضررى هستند؟! اين روش ناپسند شما، موجب خشم و غضب پروردگار مى شود و آخر الامر عذاب دردناك خداى آسمان و زمين شما را فرا مى گيرد. اينك پيش از آنكه گرفتار عذاب خدا شويد، به فكر نجات خود باشيد. قوم به سرسختى و لجاج خود ادامه دادند و گفتند: اى يونس بى جهت اين همه زحمت بهه خودت مده و ما را به سوى خدايت خودت دعوت نكن . ما نه از عذاب خداى تو مى ترسيم و نه به خداى تو ايمان مى آوريم ، تو هر چه مى خواهى بكن . يونس از سرسختى قوم خود خسته و دلگير شد و از سخنان نابخردانه آنان غضبناك گرديد و با حال خشم و غضب سر به بيابان گذاشت و از ميان قوم بيرون رفت . يونس به گمان اينكه وظيفه خود را انجام داده و ديگر دعوت اثرى ندارد، پيش از اينكه از طرف خدا ماءمور به رفتن شود از ميان قوم خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت . با رفتن يونس ، آثار عذاب خدا در ميان آن قوم پديدار گرديد و هوا به شدت منقلب و تاريك شد، از اين رو قوم متوجه خطاى خود شدند و پى به اشتباه خود بردند. در ميان آنها مرد عالم و دانشمندى وجود داشت كه نسبت به آن قوم بسى مهربان و خير خواه بود. در آن حال مرد عالم قوم را نزد خود خواند و گفت : اينك آثار عذاب خداوند آشكار شده . بيائيد پيش از نزول عذاب توبه كنيد و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش نمائيد. به راهنمائى آن مرد عالم ، تمام مردم از زن و مرد، پير و جوان در بيابان آمدند، ميان بچه ها و مادرها وبين زنها و مردها جدائى انداختند و همه با هم به درگاه خداوند ناليدند. سراسر بيابان پر ازوضجه شد و به دنبال اين عمل ، دريچه رحمت الهى به روى آنان گشايش يافت و عذاب برطرف گرديد. يونس در دريا و اذ النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت . (سوره انبياء: 88) يونس از ميان قوم خود خشمناك خارج شد و سر به بيابان گذاشت و پس از پيمودن مسافت بسيارى به كناردريا رسيد. در آنجا جمعى را ديد كه در كشتى نشسته و آماده حركت هستند. از آنها درخواست كرد كه مرا با خود، در كشتى بنشانيد. چون آثار بزرگى و جلال از سيماى يونس آشكار بود، مسافرين كشتى ، او را با آغوش باز پذيرفتند و در كشتى جاى دادند. كشتى در دريا به راه افتاد و كم كم از ساحل دريا دور شد، وسط دريا امواج سخت و هولناك بر كشتى حمله آورد و خطر غرق ، همه مسافرين را تهديد كرد. از اين رو تصميم گرفتند، به قيد قرعه يكى از مسافرين را به دريا افكنند تا دريا ساكت و خطر دريا از كشتى برداشته شود. قرعه كشيدند و به نام يونس درآمد، ولى مسافرين به احترام يونس قرعه را تجديد كردند. دفعه دوم به نام يونس درآمد. باز هم دلشان راضى نشد آن مرد بزرگوار را به دريا افكنند. لذا براى سومين بار قرعه كشيدند باز به نام يونس درآمد. در اين موقع چاره اى نديدند جز اينكه يونس را به دريا افكند و يونس متوجه شد كه به واسطه ترك اولى و بيرون آمدن از ميان قوم خود بدون فرمان خدا، شايد گرفتار چنين بلائى شده و به هر حال خدا را در اين كار حكمتى است . لذا بدون چون و چرا خود را به دريا افكند و در كام دريا فرو رفت . در آن حال خداوند ماهى عظيمى را ماءمور كرد كه يونس را ببلعد ولى او را در مزاج خود هضم نكند و لطمه اى به او نرساند بلكه در دل خود براى او پناهگاهى قرار دهد تا امر خداوندى اجرا شود. شبها و روزها مى گذشت و يونس در شكم ماهى و ماهى هم در دل دريا به شكافتن آبها و پيمودن ظلمت هاى قعر دريا مشغول بود. در آن زندان عجيب و غم انگير: اندوهى بزرگ بر يونس غالب شد و با حال غم و افسردگى به خداى متعال پناهنده شد و در آن تاريكيها ندا بر آورد: خداوندا جز تو خدائى نيست و تو از هر عيبى منزهى . من از ستمكاران بوده ام . خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و به آن ماهى فرمان داد كه يونس را كنار دريا بگذارد. ماهى را به حال فرسودگى و ناتوانى كنار دريا بر زمين گذاشت و چون پوست و بدن او تاب مقاومت در برابر تابش آفتاب را نداشت خداوند كدو بنى را بر او برويانيد تا در سايه برگهاى آن استراحت كند و از ميوه آن بخورد و نيروى از دست رفته خود را به دست آورد. چيزى نگذشت كه يونس سلامتى و تندرستى خود را بازيافت و خداوند به او وحى فرستاد كه به سوى قوم خودت برگرد زيرا آنها ايمان آورده و از پرستش بت دورى نموده اند. يونس به ميان قوم خود برگشت و از مشاهده آن وضع متعجب شد كه چگونه آن مردم از بت پرستى دست كشيده اند و نام خداوند را بر زبان مى رانند. قوم از او استقبال كردند و يونس هم به راهنمائى و رهبرى آنان مشغول شد. نام كتاب : دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع ) مؤ لف :سيد محمد صوفى نرم افزار حاوی صافات
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 381
سليمان
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 195
صالح والى ثمود اخاهم صالحا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره هو انشاكم من الارض و استعمركم فيها فاستغفروه ثم توبوا اليه ان ربى قريب مجيب . (سوره هود: 61) قوم ثمود در وادى القرى كه منطقه اى ميان مدينه و شام بود سكونت داشتند. از عمرهاى طولانى بين سيصد تا هزار سال برخوردار بودند. كمر به آباد كردن سرزمين خود بستند و در اين راه قدمهاى بلندى برداشتند. باغهاى بزرگى احداث كردند و ساختمانهاى زيبا و محكمى ساختند. آنها بازماندگان قوم عاد بودند كه بمرور زمان جامعه بزرگى را تشكيل دادند و قصرها ساختند و در دل كوهها خانه هاى مستحكمى بوجود آوردند. با اينكه از سرنوشت هلاكت بار قوم عاد آگاه بودند، از آن عبرت نگرفتند و بهمان انحرافها و آلودگيها رو آوردند. بت پرستى را بجاى يكتاپرستى برگزيدند و براى خود بتهاى گوناگون و رنگارنگ ساختند. خداوند، براى هدايت آنان ، صالح را كه از صالحان و. نيكان آن قوم بود برگزيد و وى را ماءمور ارشاد آنان كرد. صالح طبق روش ساير انبياء با مهربانى با آنان به گفتگو پرداخت و بت پرستى را مورد انتقاد قرار داد و راه حق و حق پرستى را در برابر آنان گشود و گفت : آنكس كه شما را آفريده و گستره زمين را جولانگاه فعاليتهاى شما قرار داده ، خدا است و جز او معبودى نيست . رو به درگاه او آورريد. از گناهان خود طلب آمرزش كنيد. او به شما نزديك است ، عذر شما را ميپذيرد و گناهانتان را مى بخشد. قوم نه تنها از دعوت صالح استقبال نكردند كه چهره ها درهم كشيدند و گفتند: اى صالح ما به تو اميدها داشتيم و آينده درخشانى را براى تو پيش بينى ميكرديم و اكنون با اين سخنان كه مى گوئى همه اميدهاى ما نسبت بتو به نااميدى انجاميد. تو مى گوئى ما از دين پدران و نياكان خود دست برداريم و به خداى تو ايمان آوريم ؟ هرگز. صالح بدون آنكه از برخورد سرد و نوميد كننده قوم دچار تزلزل شود، گفت : اى مردم ، من فرستاده و پيام آورى امين هستم . از عذاب خدا بترسيد و دعوت مرا بپذيريد. من از شما مزدى نميخواهم . مزد من فقط با پروردگار جهانيان است . شما تصور ميكنيد با اين راه نادرست و غلطى كه در پيش گرفته ايد بشما اجازه ميدهند كه در اين باغستانها و چشمه سارها و نخلستانها و خانه هاى مستحكمتان زندگى كنيد و از عذاب خدا در امان باشيد؟ نه ، هرگز. پايان اين راه بدبختى و ابدى و عذاب دائمى است . من شما را از گرفتار شدن بچنين سرنوشتى بر حذر ميدارم . سخن مرا بپذيريد و در پيمودن راه خطا سرسختى و لجاجت نكنيد. قوم گفتند: اى صالح ، ما معتقديم كسى كه ترا سحر كرده و در اثر آن ، چنين مطالبى را اظهار ميكنى . اگر ادعاى تو درست است و واقعا از جانب خداوند ماءموريت يافته اى ، معجزه به ما نشان بده تا صدق گفتار تو بر ما ثابت شود. صالح گفت : هر معجزه اى بخواهيد، من از خداى خود درخواست مى كنم كه انجام شود. پيشنهاد از شما و انجام آن از جانب خداوند. در آن منطقه صخره عظيمى بود كه آنرا مقدس ميشمردند و آنرا ميپرستيدند و همه ساله در روز اول سال در اطراف آن سخره جمع ميشدند و قربانى ها مى كردند . قوم گفتند: درخواست ما اين است كه از اين سخره مقدس كه در كنار شهر است ، ماده شترى بيرون آورى كه بچه اى هم داشته باشد و اينكار در حضور ما و ساير مردم انجام شود تا جاى شك و ترديد باقى نماند . صالح گفت : درخواست شما براى من كه بشرى همانند شما هستم دشوار بلكه ناشدنى است ولى اينكار براى خداوندى كه آفريدگار جهان و جهانيان و داراى قدرت بى انتها است ، بسى سهل و آسان است و سپس دست بدرگاه خدا برداشت و آنچه قوم خواسته بودند درخواست كرد . هنوز لحظه اى نگذشته بود كه صخره عظيم بخود لرزيد و غرشى رعد آسا از آن برخواست و شكافى در دل آن كوه پديد آمد و ماده شترى بس بزرگ كه بچه اى نيز به همراه داشت از شكاف آن بيرون آمد . صالح گفت : اى مردم ، اين هم معجزه اى كه خواسته بوديد، اما بدانيد كه اين ناقه امانت خداوند است و او مقرر فرمود كه اين ناقه يك روز تمامى آب قنات اين سرزمين را ميخورد و يكروز هم آب نصيب شماست . در مقابل آبى كه ميخورد تمامى شير مورد نياز شما را تاءمين ميكند.او را آزاد بگذاريد كه در زمين خدا به چرا مشغول باشد و به او آزارى نرسانيد. معجزه اى عظيم اتفاق افتاده بود كه راهى براى انكار و تكذيب دعوت صالح باقى نميگذاشت . قوم صالح طبق تعهدى كه كرده بودند، ميبايستى همه ايمان بياورند و دست از بت پرستى بر دارند ولى متاسفانه تعداد انگشت شمارى از آنها ايمان آوردند و سايرين به راه كفر و عناد ادامه دادند.كار دعوت صالح بالا گرفت و حضور ناقه و بچه اش ، همه جا نقل مجالس و محافل بود و دلهاى مردم را به سوى صالح متمايل مى ساخت . سران قوم كه تاب تحمل چنين وضعى را نداشتند و از آينده خود بيمناك بودند، براى نابودى صالح نقشه ها كشيدند و طرحهاى متعددى را مورد بررسى قرار دادند. گفتند: شبانه بخانه صالح حمله مى بريم و در تاريكى شب او را به قتل مى رسانيم و چون قاتل شناخته نمى شود، به بستگان و فاميل او خواهيم گفت كه ما در جريان قتل او حضور نداشتيم و از قاتلان هم اطلاعى نداريم و بدين ترتيب مساءله را خاتمه مى دهيم . به دنبال اين طرح ، شبانه بخانه او هجوم بردند ولى خداوند بوسيله فرشتگانى كه مامور حفظ جان صالح بودند، شر آنها را دفع و خطر را از آن پيامبر گرانقدر بر طرف فرمود. بدنبال عقيم ماندن طوطئه قتل صالح ، نقشه كشتن ناقه و بچه اش را طرح كردند و گفتند: آنچه دلهاى مردم را به صالح متمايل ساخته ، وجود اين شتر و بچه او است . شترى كه با ساير شترها تفاوت بسيار دارد. شترى كه يك روز در ميان تمامى آب اين سرزمين را مى خورد و به مقدار فراوانى شير به مردم ميدهد. شتر را بكشيد و صالح را خلع سلاخ كنيد. كشتن شترى كه با آن بزرگى و قدرت ، كار هر كسى نبود و هر كسى هم حاضر به انجام چنين گناه بزرگى نمى شد و لذا در كوشه و كنار به تلاش پرداختند تا كسى را پيدا كنند و به دست او اين كار را انجام دهند. صالح وقتى احساس كرد كه دشمنان مستكبر و لجوج او، چنين نقشه اى را در دست اجرا دارند، آنانرا از چنين كارى بر حزر داشت و گفت : اگر به اين ناقه آسيبى برسانيد، عذاب قطعى خداوند بر شما نازل خواهد شد و طومار حيات شما را درهم خواهد پيچيد. تهديدهاى صالح در دل تير آن قوم موثر واقع نشد، بلكه بر طغيان و سركشى آنها افزود. تعدادى از جوانان شرور و بى بند و بار را وسيله چند از زنان زيبا روى فريفتند و آنانرا به پى كردن و كشتن ناقه تشويق كردند. شرارت زاتى ، وقتى با تحريك غريزه جنسى و شهوت افسار گسيخته همراه شود، فتنه ها بر پا مى كند و هر عمل ناروائى را جامعه عمل ميپوشاند. زنان زيبا روى فتنه انگيزى كه درس دلبرى و دلربائى را از حفظ داشتند، آتشى در دل آن جوانان نادان و بى ايمان بر افروختند كه شعله ها آن ، خرمن عقل و خرد آنها را يكجا سوزانيد و براى انجام كارى بس ناروا آماده شان ساخت . وسائل و ابزار را با خود برداشتند و در كمين ناقه نشستند و در يك فرصت مناسب كه ناقه از كنار آنها مى گذشت ، او را مورد حمله همه جانبه قرار دادند و از هر طرف با تير و شمشير بر او تاختند و او را از پاى در آوردند. خبر كشته شدن ناقه بسرعت برق در سراسر منطقه پخش شد و قوم گمراه از اين حادثه ابراز خوشحالى فراوانى كردند و جشن گرفتند و از آن جوانان جنايتكار با شكوه و احترام ، استقبال نمودند. بهمان اندازه كه اين خبر براى بت پرستان شادى بخش و خرسند كننده بود، صالح و مؤ منان را افسرده حال و پريشان كرد. صالح در اولين عكس العملى كه از خود نشان داد گفت : فقط سه روز، آرى تنها سه روز مهلت براى شما باقى مانده است . در اين سه روز باقى مانده از عمرتان ، هرچه ميخواهيد بهره بردارى كنيد و لذت ببريد كه پس از پايان اين مهلت عذاب الهى بساط شما را در هم خواهد پيچيد و بزندگيتان پايان خواهد داد. شايد صالح بخاطر علاقه اى كه به قومش داشت ، اين مهلت سه روزه را تعيين كرد تا اگر در ميان قوم صاحبدلى باشد، از آخرين فرصت استفاده كند و به سوى خدا برگردد و با ابزار توبه و انابه ، خود را از عذاب الهى برهاند. مهلت سه روز بپايان رسيد و از آنقوم مستكبر، كسى به راه حق بازنگشت . در پايان مهلت ، ساعقه اى سهمگين مانند كوهى از آتش بر آن قوم فرود آمد و بزندگى شرارت بارشان خاتمه داد. در روايت اسلامى ، كشنده ناقه صالح بعنوان شقى ترين افراد امتهاى پيشين معرفى شده ، همانند اين تفسير در مجمع البيان آمده است : عماربن ياسر ميگويد: در غزوه عشيره ، من و على ابيطالب (ع ) در ميان نخلستانى روى زمين خوابيده بوديم و سر و صورت و لباس ، خاك آلوده شده بود پيامبر گرامى اسلام ببالين ما آمد و به ما فرمود: مى خواهيد به شما معرفى كن دو نفر را كه شقى ترين افراد بشرند؟ گفتم آرى يا رسول الله ، فرمود: اولى آنها مرد سرخ پوستى بود كه ناقه صالح را از پاى در آورد و آنگاه دست روى سر على (ع ) گذاشت و فرمود: دومى كسى است كه با شمشير خود سر تو را ميشكافد و محاسنت را با خون سرت رنگين ميسازد. روز چهارم از آن قوم گمراه جز خانه هاى خالى ، بازارها و مغازه هاى بى صاحب چيزى نمانده بود و فقط صالح و افراد اندكى كه باو ايمان آورده بودند، نجات يافتند. صالح در حاليكه از هلاكت قوم غمگين و افسرده خاطر بود گفت : اى مردم ، من وظيفه رسالتم را انجام دادم . پيام خدا را بشما ابلاغ كردم . زبان به نصيحت شما گشودم ولى چه كنم كه شما نصيحت كنندگان را دوست نميداريد.
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 168
نام كتاب : دوره كامل قصه هاى قرآن
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 138
ايوب از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع ) مؤ لف :سيد محمد صوفى نرم افزار حاوی صافات
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 141
موسى و هارون كودك در آغوش فرعون سخت بى تابى مى كرد. فرعون او را تكان تكان مى داد و بالا و پايين مى انداخت ، اما كودك سه ماهه شير مى خواست ، گرسنه بود و ساكت نمى شد. حوصله فرعون سر رفته بود. به همسر خود گفت : - تو كه او را پيدا كردى ، خودت هم دايه اى برايش پيدا كن ! ببين مرا با هوسهاى خود به چه كارهاى وادار مى كنى ؟ - اما تو خود نيز او را درست مى دارى ، و گرنه هرگز حاضر نبودى لحظه اى او را در آغوش بگيرى ، تا چه رسد به اينكه اين طور او را سر دست بگردانى ! - خيلى خوب ، معلوم است ، هر كسى بچه اى به اين كوچكى و زيبايى را دوست مى دارد. كودك واقعا زيبا بود. با اينكه سه ماهه بود، اما درشت استخوان تر از بچه هاى ديگر مى نمود. چشمانى سخت نافذ داشت و پيشانى بلند و خرمنى مو مثل دسته اى سنبل ! همسر فرعون او را زا آب نهرى كه از نيل منشعب مى شد و از كنار حياط قصر مى گذشت گرفته بود، در حالى كه در سبدى بزرگ بر سطح آب شناور بود و بلند مى گريست . از همان لحظه كه او را ديده بود، مهرش به دلش چنان نشسته بود كه گويى فرزند خود اوست . او فرزند نداشت ، پس دوان دوان او را نزد فرعون برده و به الحاح و اصرار خواسته بود كه او را به عنوان فرزند بپذيرد. فرعون گفته بود: - آخر از كجا آمده است ؟ شايد فرزند يكى از همان اسرائيليان باشد كه كاهنان مى گويند در همين سالها به دنيا مى آيد و مرا نابود مى كند؟ زن گفته بود: - فرزندان پسر را كه ماءموران و جاسوسان تو در همان لحظه ولادت مى كشند! اين كودك ، دو سه ماهه نيز بيشتر است . فرعون پذيرفته بود، چرا كه او نيز به كودك دل باخته و آن دو فرزندى نداشتند. وقتى موسى به دنيا آمد، مادرش او را تا سه ماه از چشم همگان مخفى نگاه داشت اما چندى بعد فرعون ، به رهنمود كاهنان ، دريافت احتمال تولد پسر موعود بنى اسرائيل كه او را از قدرت برخواهد انداخت بيشتر شده است و لذا به تعداد جاسوسان و ماءموران افزود. مادر موسى از دخترش كه در دربار از نديمه هاى همسر فرعون بود، اين خبر را شنيد و بر جان كودك دلبند خود بيمناك شد. ديگر جاى تامل نبود. پس چه مى بايست مى كرد؟ خداوند از دل او گذراند كه موسى را در سبدى بگذارد و به نيل بسپارد. خواهر موسى نيز ماموريت يافت كه سبد را دورادور زير نظر بگيرد و ببيند به چه سرنوشتى دچار خواهد شد. خواهر موسى ديده بود كه سبد، در شاخه نهرى افتاد كه يك راست به قصر فرعون مى رفت . برگشت و خود را به قصر رساند. از دور ديد كه همسر فرعون او را گرفت . هم فرعون و هم همسرش بر آن بودند كه دايه اى بيابند تا او را شير بدهد! اما موسى پستان هيچ يك از زنان بچه دار و يا حتى زنان اسرائيلى را كه بچه هايشان را به تازگى كشته بودند، به دهان نمى گرفت ، سر بر مى گرداند و همچنان از گرسنگى زار مى گريست ! همسر فرعون ، كلافه شده بود: - آخر كارى بكنيد. خواهر موسى كه از دور اوضاع را زير نظر داشت ، پيش رفت و گفت : - مادر من كه به تازگى فرزند خود را از دست داده ، بسيار خويش شير است . فرزندان همسايه ها، همه پستان او را مى گيرند. اجازه مى دهيد كه او را صدا كنم ؟ همسر فرعون ، با شتاب گفت : - برو، برو فورا او را بياور! كودك كه بوى مادر را مى شناخت و تا چند ساعت پيش در آغوش او بود، به محض آنكه در آغوش او قرار گرفت ، آرام يافت و با ولعى خنده انگيز، به خوردن شير پرداخت . خواهرش ، در حالى كه در چشمان مشتاق و آرام يافته همسر فرعون مى نگريست ، گفت : - نگفتم مادرم خوش شير است ؟ ببيند چگونه با حرص و آرامش شير او را مى خورد، طفلك انگار از پستان مادر خود شير مى خورد! سالها گذشت . موسى اينك جوانى رشيد و برومند شده بود! يك روز، هنگامى كه از بازار مصر به سوى قصر فرعون مى رفت ، در راه صداى استغاثه مردى از بنى اسرائيل را شنيد كه مردى از كاركنان دربار فرعون با او گلاويز شده بود. موسى به نفع او وارد نزاع شد و مشتى به مرد فرعونى زد كه جا به جا كشته شد. موسى كه واقعا نمى خواست او را بكشد و تنها درصدد تنبيه او بود، از خدا طلب مغفرت كرد و خداوند نيز از آن جهت كه او در دفاع از مظلوم و هم ناخواسته چنان كرده بود، او را بخشيد، اما معلوم نبود فرعون هم او را ببخشد! آن مرد قول داد كه موضوع را كتمان كند و به كسى نگويد. اما فردا، باز همان مرد، در نزاعى ديگر با فرعونيان موسى را به يارى خواست ! موسى در حالى كه آماده بود باز او را يارى كند، با خطاب و عتاب به او پرخاش كرد كه چرا هر روز با مردم گلاويز مى شود! مرد ترسيد و گمان كرد كه موسى مى خواهد او را بزند، از اين رو فرياد برداشت : - آيا مى خواهى مرا هم مثل آن مرد فرعونى كه ديروز كشتى ، بكشى ؟ بدين ترتيب ، مردم قاتل مقتول ديروزى را شناختند و راز برملا شد و فرعونيان كه همه قدرت در دست آنان بود در صدد برآمدند تا او را بكشند. مردى از مقامات بالا به موسى خبر داد كه در پى كشتن او هستند و بايد بگريزد و از شهر بيرون رود. موسى ، با وحشت از شهر گريخت . او شبها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد و استراحت مى كرد. هشت شب ، به سوى مدين راه پيمود. روزهاى آخر، در روشنايى روز هم راه ميرفت ، زيرا ديگر از قلمرو ماموران مصرى خارج شده بود. وقتى به مدين رسيد، نزديك غروب بود. -**به ادامه مطلب مرا جعه کمید
پی نوشته:
نرم افزار حاوی صافات ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 174
شعيب (41) تمام افراد شهر، چنان احساس گرما مى كردند كه گويى از درون آتش گرفته اند. آنان از گرما چندان به ستوه آمده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند! و شگفتا اين حالت ، تنها در بت پرستان و مشركان ديده مى شد؛ آنان كه سالهاى سال در مدين ، به شرك و بت پرستى و كم فروشى مشغول بودند و هر چه پيامبر خدا شعيب آنان را از عذاب خدا مى ترسانيد، نه تنها زير بار نمى رفتند، بلكه به آزار او و پيروانش نيز مى پرداختند. از اين بالاتر، كار را به جايى رسانده بودند كه با تهديد و تمسخر و وقاحت تمام به شعيب مى گفتند: - پس اين خداى تو چرا سنگ از آسمان بر سر ما فرو نمى بارد تا تو از دست ما خلاص شوى ؟! اى افسونگر دروغزن ، چرا اين قدر بر سخنهاى بيهوده خود پافشارى مى كنى ؟ اما پس از ساليان بسيار، سرانجام خداوند، آن روز آنان را به عذاب خويش مبتلا ساخته بود. همه منكران ، چه زن و چه مرد، به جز كودكان ، چنان احساس گرما مى كردند و چنان كلافه شده بودند كه نمى توانستند در خانه بمانند! از خانه ها به طور جمعى بيرون زدند و به دويدن پرداختند! زبانشان از گرما بيرون افتاده بود و له له مى زدند! از دور، در فضاى آسمان بيرون شهر، قطعه ابرى را ديدند كه سايه اى بزرگ بر صحرا افكنده بود. براى آنكه در آن سايه بياسايند، به آن سو دويدند. همگى در آن سايه پناه گرفتند كه ناگهان از همان ابر، بارش سنگهاى آسمانى آغاز شد و پيش از آن كه احدى بتواند بگريزد، زير رگبار سنگ ، همگى هلاك شدند! شهر، براى مؤ منان و شعيب و كودكان باز ماند و شعيب ، به ترتيب و تعالى دادن پيروان خويش پرداخت .(42)
ادامه مطلب
تاریخ : چهارشنبه 23 مرداد 1392 نویسنده : جمعی از نویسندگان l بازدید : 163
مطالب گذشته
» اگر کسی ادعا کند با دلایل عقلی وجود خدا را رد می کند باید چه جوابی به او داد؟ »» سه شنبه 08 آذر 1401
» گریتینگ »» شنبه 14 اردیبهشت 1398 » کتاب یک چمدان خاطره »» چهارشنبه 28 فروردین 1398 » ۵ ترفند ساده برای تمیز کردن سینک ظرفشویی »» دوشنبه 07 آبان 1397 » ضرورت طراحی سایت حرفه ای »» شنبه 07 مرداد 1396 » مزایا و معایب طراحی سایت پارالاکس »» دوشنبه 26 تیر 1396 » اربعین »» شنبه 29 آبان 1395 » درازگودال ماریانا »» شنبه 29 آبان 1395 » آدانسونیا یا بائوباب »» شنبه 29 آبان 1395 » یون--سدیم »» شنبه 29 آبان 1395 » محمد بن موسی خوارزمی »» شنبه 29 آبان 1395 » دانلود Internet Download Manager 6.26 – نرم افزار دانلود منیجر IDM »» پنجشنبه 06 آبان 1395 » دانلود انیمیشن 6 ابر قهرمان دوبله فارسی با کیفیت عالیbig hero 6 2014 »» پنجشنبه 06 آبان 1395 » دانلود انیمیشن زندگی پنهان حیوانات The Secret Life of Pets 2016 با دوبله فارسی و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395 » دانلود فیلم بارکد با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم »» پنجشنبه 06 آبان 1395 » فیلم بادیگارد با کیفیت 1080p و لینک مستقیم-nava1.rzb.ir »» پنجشنبه 06 آبان 1395 » دانلود انیمیشن رودنسیا و دندون شازده خانم با دوبله فارسی و کیفیت Rodencia and the Princess’ Tooth -HD »» پنجشنبه 06 آبان 1395 » 10 تاثیر مضر مواد مخدر بر بدن »» جمعه 22 آبان 1394 » وظایف قوه قضائیه چیست؟ درباره ی قوه ی قضاییه »» جمعه 22 آبان 1394 » درباره ی شرکت پست »» جمعه 22 آبان 1394 » انواع تقویم( -تقویم قمری-تقویم قمری شمسی-تقویم شمسی-تقویم جولیوسی-تقویم گرگوری--تقویم خورشیدی خیام:) »» جمعه 22 آبان 1394 » ویژگی رفتاری زنبور ها-زنبورها »» جمعه 22 آبان 1394 » موضوع تاثیر رسانه بر روی زندگی مردم »» جمعه 22 آبان 1394 » سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(2) »» جمعه 08 آبان 1394 » سيّد محمدحسن طباطبائي ميرجهاني(1) »» جمعه 08 آبان 1394 » امامت ، از اصول مذهب(سوال وجواب) »» جمعه 08 آبان 1394 » ائمه و پيشوايان اسلام »» جمعه 08 آبان 1394 » امامت در باطن اعمال »» جمعه 08 آبان 1394 » فرق ميان نبى و امام »» جمعه 08 آبان 1394 » امامت در بيان معارف الهيّه »» جمعه 08 آبان 1394 » قصه هاى زندگى فاطمه عليها السلام »» دوشنبه 03 فروردین 1394 » داستانهاى ما »» جمعه 29 اسفند 1393 » داستان های زیبا2 »» پنجشنبه 28 اسفند 1393 » داستان های زیبای 2 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393 » داستان های زیبا 1 »» چهارشنبه 27 اسفند 1393 » آمینو اسیدها »» سه شنبه 26 اسفند 1393 » موضوع حالات جوانی »» یکشنبه 24 اسفند 1393 » خلاصه حالات آخرين پيامبر و اشرف مخلوقات و فضایل »» جمعه 03 بهمن 1393 » نامه رهبر معظم انقلاب به جوانان اروپا و آمریکای شمالی »» جمعه 03 بهمن 1393 » زندگانی حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله »» جمعه 03 بهمن 1393 | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
[ طراحی مجدد و ترجمه از : Ghaleb-Weblog.Ir ] [ طراح اولیه قالب ] |